11.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام وقتتون بخیر باشه
سرنوشت من و تو رو انتخاب هامون هست که میسازه ...
حواستون به انتخابتون باشه👌👌
#باید_بدونید_که ...
⚜صالحه کشاورز معتمدی⚜
🌺 @saritanhamasir 🌺
#لطیفه_موضوعی😂
نه کسی با گیاهخواری به جایی رسیده
نه با گوشتخواری
فقط و فقط با پاچه خواریه که آدم به جایی می رسه🤪
#غذا #تملق
@saritanhamasir
——————————
14.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ ماجرای حمایت بی بی سی از مردم آبادان
#متروپل
🌺@saritanhamasir
12.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 پاسخ محکم و تودهنی مردم به توهین برخی به امام رضا(ع)
⭕️ خط قرمز ما امام رضاست
#انتشار_عمومی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 24 ❤️🌹 روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، ☺️ تحمل تنهایی را ندا
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت 25
کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که:
«خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد.»
🌹☺️
دلم غنج می رفت از این حرف ها؛
اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت.
💢💢
عصرِ روزی که می خواست برود، مرا کشاند گوشه ای و گفت:
❤️«قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد.
🏌♀🏌♀
اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می کنی اینجا به تو
سخت می گذرد، برو خانه حاج آقایت.
وضعیت من فعلاً مشخص نیست.
شاید یکی دو سال تهران بمانم.
♻️⚠️
آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه ای ردیف کنم.
✳️من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانه حاج آقایت، برو.
با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو.»
کمی فکر کردم و گفتم:
«دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می کنم. خیلی سخت می گذرد.»😔
👳♂
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت:
«پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن.
با خودم بروی، بهتر است.»
✅ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانه پدرم.
صمد مرا به آن ها سپرد.
خداحافظی کرد و رفت.
با رفتنش چیزی در وجودم شکست.
⛔️دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم.
مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود.
یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد.
❤️
هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت.
هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود.
☺️
روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد.
انگار او هم همین طور شده بود. ❤️❤️
چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد.
می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست.
فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم.»😊
🌹❤️
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم.
🔺آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید.
توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد.
⛔️
صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
❇️صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید
💢و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم.
🏌♀🏌♀🏌♀
من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.»
همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم.
🌸❤️
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃