فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ تبلیغ عید غدیر به روش درست!
❤️راه جهانی کردن محبت علی(ع)
#استاد_پناهیان
#عید_غدیر
🌹 @Mazan_tanhamasir
مداحی_آنلاین_از_سینه_یاعلی_میجوشه.mp3
3.24M
🌸 #عیدآسمانی
💐از سینه یاعلی می جوشه
💐دوزخ با یاعلی خاموشه
🎤 #مهدی_رسولی
🍃#عصرتون_بخیر 🌸
🌹 @saritanhamasir
13.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📛 #حجاب من به خودم مربوطه!؟
🎥صحبت های یک تجربه گر نزدیک به مرگ...☠️💀
🎙️استادشجاعی
✅ #دانلودعالی،تا آخر ببینید
#ویژه _هفته_عفاف_وحجاب
═•☆✦𑁍❧♥️❧𑁍✦☆•═
🌏 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 62 گفت: «می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم، باید برو
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 63
گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند.
آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.»
نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد.
تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند.
خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟»
نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.»
گفت: «ناراحت شدی؟!»
گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟!
ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.»
عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است.
باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.»
بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت می خواهم. اشتباه کردم.»
بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت.
تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم.
نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم.
بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت.
هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود.
با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.»
از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود.
از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد.
دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم.
همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.»
توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته.
سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!»
دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم.
خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!»
به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم.
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
313.mp3
354.2K
❇️ صحبت های استاد مهدوی ارفع در مورد استاد پناهیان
#عمار_رهبر
🌺@saritanhamasir