🔺 یادتون باشه که هر وقت کلیپی دیدید که واقعا اشکتون جاری شد باید نفرت و کینه تون نسبت به سازمان یهود بیشتر بشه
همه مصیبت هایی که بشر امروز داره زیر سر صهیونیست های خبیث هست.
برای همین تمام کینه و نفرت ما باید بره به سمت این نانجیب ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹❤️ به پویش من با حجابم بیشتر از گذشته در اجتماع حضور پیدا می کنم بپیوندید
InShot_۲۰۲۲۱۰۳۰_۲۱۴۸۳۸۴۲۲_۳۰۱۰۲۰۲۲.m4a
12.42M
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_بیست_و_پنجم
#خاطرات_یک_مشاور
شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_چهارم 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_بیست_و_پنجم
+مگه یادم ندادید راضی باشم به رضای خدا!!!؟؟؟
مگه نگفتید بهم که رضای خودت رو به رضای خدا گره بزن؟؟؟!!!
امیر توبه کرده، نماز میخونه، تغییر کرده ...
من بهونهای برای جدایی ندارم...
خدا راه رو بروم بسته عمه و حالا هم با عشق دارم بچهی دوممو بدنیا میارم تا به خدا ثابت کنم من در مقابل خواست تو هیچ نیستم ...
تسلیمم...
دیگه به هقهق افتاده بودم...
عمه سرم را در آغوش گرفت و همانطور که نوازش میکرد حرفش را زد:
_ آروم باش گلم میدونم که موفق میشی حالا که قصدت حفظ زندگیته پس منم با تصمیم مرتضی مخالفت نمیکنم...
سنسور هام کار افتاد سرم را از آغوشش درآوردم و پرسیدم :
+کدوم تصمیم؟؟!!!
مرتضی میخواد چکار کنه ؟؟؟!!!!
_ازدواج...
بهزور خودم را جمع کردم خدایا چیزی که شنیدم باورم نمیشد با تعجب پرسیدم :
+ مرتضی میخواد ازدواج کنه؟؟!!!
_ بله عزیزم تصمیمش هم جدیه
اولش مخالفت کردم و اگر جدایی به صلاح تو بود و خدا هم راضی بود مطمئن باش تعلل نمیکردم اما چه کنم که نه خدا خوشش میاد و نه انصافه که زندگی تو از هم بپاشه ...
گیج و مبهوت نگاهش میکردم یعنی بههمین سادگی پرونده زندگی مشترک من و مرتضی تمامشده بود چطور میتوانستم زن دیگری را کنار مرتضای محجوبم تاب بیاورم ؟؟
به هر سختی که بود چند دقیقه نشستم و بعد بهانه محمد را گرفتم و به خانه بازگشتیم.
آن شب کارم به سرم کشید.
بالبال زدنهای امیر و محبتهای عاشقانه او حالم را بدتر میکرد ...
خدایا مرگ را برسان که زندگی ما را کشت ...
قبل از سیزده بدر بود که خبر رسید عمه فاطمه داره میره برای پسرش خواستگاری
میدونستم این روزها امیر بیشتر به احوال من دقت میکنه برای همین با همه قوا تلاش میکردم که طبیعی باشم ...
بعد از تعطیلات برگشتیم کرج ، نمیتوانستم از کسی خبر تازه بگیرم ، خودم را با درس و پروژه مشغول میکردم تا حواسم پرت شود.
دل نگران چهله هایم برای بچه بودم ، دفترچه ام را نگاه میکردم و تیک میزدم تا چیزی از دعاها و زیارات جا نمونه ، برای محمدم کتاب میخواندم و به زندگی میرسیدم...
یک شب امیر زودتر از موعد به خانه آمد
به محض ورود همینطور که محمد را دور سالن میچرخاند با هیجان گفت :
_ طیبه حاضر شو بریم ما هم دعوتیم
با تعجب پرسیدم
+کجا
_عمه فاطمه زنگ زد ، چقدرررر این زن مودبه آخه گفت ادب حکم میکرد اول به شما زنگ بزنم اگر اجازه میدید به طیبه بگم ... طیبه خییییلی خانومه این عمت
+ جون به سرم کردی بگو چی گفت بالاخره
معلوم بود خبر خوبی داشت چون چشمهای امیر حسابی برق میزد
با حال خوش گفت از چرخش ایستاد و نگاهم کرد و گفت :
_ دعوت کردن بریم عقد آقا مرتضاشون...
خیره نگاهم میکرد
خیره
و البته نگران
ولی من زرنگ بودم
می دانستم چطور حال همسرم را روبراه کنم
مسلط و با شیطنت گفتم :
+ حالا چی بپوشم ؟
خندید و گفت :
_ گونی هم بپوشی ماه میشی ماه ...
رفتم اتاق و آماده شدم ... سِر بودم ، انگار هیچ حسی نداشتم ... فقط میدانستم وقت قوی بودن بود
بهترین لباسم را پوشیدم
طلاهای سنگین و پر نگین انداختم
لباسم را با لباس امیر و محمد ست کردم
حس رقابت عجیبی در من به وجود آمده بود
کمی آرایش کردم
روسریم را خاص بستم
عطر غلیظی زدم
جلوی آینه به خودم نگاه کردم :
+ تو از پسش برمیآیی ...
چادرم را سر کردم و رفتیم ، سبدگل بزرگی خریدیم
امیر روی هوا بند نبود ، بدون خجالت پشت فرمان میرقصید
بهش میخندیدم
میگفت :
+عروسی مرتضی که احتمالا سلام صلواته پس من کجا غر بریزم آخه ...
گاهی مثل دختر بچه ها میشد شیطون و معصوم
به خانه عمه رسیدیم
چراغانی کرده بودند
صدای مولودی خوانی میآمد
بوی اسپند
وارد حیاط شدیم دیدمش
با کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید ، دلم میخواست سیر نگاهش کنم ولی حتی نیم نگاهی هم به من نداشت
با امیر خوش و بش کرد و با سر پایین به من خوش آمد گفت
محمد با امیر رفت قسمت مردانه
من به سمتی که خانمها بودند حرکت کردم
پشت سرم می آمد
من که داخل شدم صدای هلهله بلند شد نقلهایی که میخواستند سر مرتضی بریزند نصیب من هم شد ...
بین شلوغی عمه را دیدم
لبخندش را مرتب کرد و مرا تنگ در آغوش کشید
کناری ایستادم
با چشم مرتضی را دنبال کردم
از وسط زنها با سر پایین رد شد و کنار عروسش ایستاد
تازه نگاهم روی عروس ثابت شد
چشمهایم را ریز کردم
چیزی که میدیم برایم قابل باور نبود ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🌹❤️ به پویش من با حجابم بیشتر از گذشته در اجتماع حضور پیدا می کنم بپیوندید
واقعا خانم ها قدر خودشون رو بدونن که میتونن یک جهاد بزرگ رو انجام بدن با حجابشون
مردها باید حسودیشون بشه به خانم ها! 😊
البته ما طلبه ها هم با لباس روحانیت میتونیم این جهاد مقدس رو انجام بدیم 🌹
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به روح پاک حضرت نرجس سلام الله علیها ❤️🌹
🔸تنهامسیری شوید👇
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
در روزگاران سخت بی کسی
برگرد و همه کس ما باش ...
در سینه موج میزند اندوه بیکران
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان
🌘 @tanhamasiraaramesh 🌒
#ارسالی_تنهامسیریها 🌺
خدایا دلم گرفته چرا؟😔
چون چند روزیه آرتین عزیز که کنار پدر ومادر و برادرش بود تیرهای خشمگین به جان مادر، پدر و برادر افتاد😔
او ماند شاید برای اینکه روزی قصه ی زندگیش رو برا نسلای بعدی بگه که چرا در حرم جایگاه فرشتگان😇 مردمو به رگبار کشیدن تا به هدف شوم خودشون که بی بند و باری، بی ایمانی وخیلی چیزا که قراره به گور ببرن برسند.
آرتین جان خوب شد که ماندی تو خیلی کار داری!
بمان و غصه نخور که همه ملت ایران و مردم خوب دنیا با افتخار والدینت میشوند💪
آرتین عزیز وقتی که روی تخت بیمارستان دیدمت حس مادریم گل کرد
دلم میخواست اونجا بودم و دستتو میفشردم،دستی بسرت میکشیدم
وقتی نگاه معصومانه ات را دیدم حال دلم خراب شد🥲
گفتم آیا میشه بیارمش کنار خودم و براش مادری کنم؟!
آرتین جان اینو فقط من نمیگم، یه ملت پشتته وقتی صداتو شنیدم گفتم چطور یه کودک اینجور بزرگ میشه⁉️
آرتین اجازه دارم برای یک بار هم شده بهت بگم فرزندم😔
غصه نخور این گرگها روزای آخرشونه ولی تو ماندگاری، دوستت دارم مثل یک مادر🤗
دیشب وقتی دیدم خواهرت آمده بالا سرت خوشحال شدم که گرچه مادر و پدر و برادرت از پیشت رفتن ولی خداروشکر خواهر عزیز داری🤲