♦️کتایون ریاحی بازداشت شد
🔹کتایون ریاحی بازیگر سابق سینما و تلویزیون که از ابتدای اغتشاشات با ارتباط با رسانه های حامی تروریسم و معاند سعی در بر هم زدن امنیت عمومی کشور را داشت به دستور مرجع قضایی پس از عدم توجه به دستور احضار در مسیر غرب کشور بازداشت گردید.
🔸تنهامسیری شوید👇
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
هزینه پارک ماشین در هلند
قبل از سفر به اروپا، دوستانی داشتم که میگفتند گاهی ماشین داری و نمیتوانی استفاده کنی. وقتی میپرسیدم چرا؟! میگفتند یا هزینه بنزین خیلی بالاست یا هزینه جای پارک و نمیصرفد. میگفت: میخواهیم بیرون برویم محاسبه میکنیم.
این گذشت تا خودمان تجربه کردیم. فهمیدیم مشکل ترافیک چگونه حل شده 😊. یکی هزینه سنگین بنزین یا برق برای ماشین. یکی هزینه سنگین پارک.
خیلی سخت و در برخی مناطق غیر ممکن پارک رایگان پیدا میشود. حتی در کوچه پسکوچهها. حتی کسانی که ساکن در یک کوچه هستند باید پول پارک ماشین بدهند که برای ساکنین داشتن کارت مخصوص است.
طبق تابلویی که در تصویر میبینید این پارکینگ ساعتی ۴.۵۰ یورو محاسبه میکند به تومان میشود ساعتی تقریبا ۱۶۰هزار تومان.
خیلی مواقع حتی مهمان که دعوت کردهایم با دوچرخه آمدهاند. حتی خانوادگی! چون هزینه پارک برای چند ساعت جایی ماندن، خیلی گران برایشان تمام میشود.
یعنی بسیاری افراد ماشین دارند اما امکان استفاده از آن را ندارند. یعنی خرید یا اجاره ماشین را به نسبت ارزان کردهاند اما هزینههای جانبیاش این خرید را پر خرج و پر دردسر کرده.
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
هزینه پارک ماشین در هلند قبل از سفر به اروپا، دوستانی داشتم که میگفتند گاهی ماشین داری و نمیتوانی
شما از این مطلب چه برداشتی میکنید؟
آیا واقعا خیلی از رعایت قانون هایی که در غرب میشه از سر با فرهنگی آدم هاست یا از سر زور قانون و جریمه؟
پاسخ به این سوال خیلی میتونه نگاه جوانان ما رو به غرب اصلاح کنه
🔸🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک سال قبل از انقلاب در بدرقه اعضای تیم فوتبال به جام جهانی آرژانتین بازیکنان تیم ملی تا کمر خم شدن و دست محمد رضا شاه رو بوسیدن با این حال انقلابیون برای این تیم که نماد ایران بود آرزوی شکست نکردن و تا اونجایی که میشد از تیم ایران حمایت کردن.
#حسین_دارابی
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
قطر بازی اولو باخت
اینترنشنال شاد شدیم😂
🤣🤣
کتایون ریاحی رو حقشه بازداشت کردن
پدر یوزارسیف رو درآورده بود😂
درسته یوزارسیف زلیخارو بخشید ولی جمهوری اسلامی کوتاه نیومد و دستگیرش کرد 😂
#حسین_دارابی
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
من به شدت معتقدم که
تنها چیزی که باعث شفافیت پوست میشه،
اس ام اس واریزه😍
لامصب مثل لایه بردار عمل میکنه😂👍
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 🤣🤣
ﺑﺎ ﻋﺮﺽ ﭘﻮﺯﺵ
ﻣﻄﻠﺒﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ!
ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ دخترای گروه رو ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ،
ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺷﺪﻡ!
ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺵ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ، ﻭﻟﯽ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ بهش بگم!
ﺍﻻﻧﻢ ﺻﺒﺮﻡ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺷﺪﻩ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﺑﮕﻢ!
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺨﻮﻧﻪ ﻭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﻪ،
ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ببخشه
ﻃﺮﺡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﮐﺮﺩﻥ دخترای گروه
ﭼﻪ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻭ ﺷﻮﻕ ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﻦ بمیرم الهی.😁
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 🤣🤣
InShot_۲۰۲۲۱۱۲۰_۲۰۳۹۲۱۷۵۶_۲۰۱۱۲۰۲۲.m4a
16.75M
🏖 @salehe_keshavarz
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_سی_و_نهم
📚 شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_سی_و_هشتم وقتی که محمد ایران بود ساعته
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سی_و_نهم
+ قربون قدت بشم ...
گل پسر طیبه ...
مثل همیشه دقایقی محکم در آغوش گرفتمش .
پسر جهادگرم ...
خدمت گزاری محمد و فدایی امام زمان بودنش همیشه نقطه امید و قوت زندگیم بود .
به صورتم نگاه نمیکرد .
ساکت و کم حرف شده بود .
کمی بیقرار ...
دو روز بعد به شوخی گفتم :
+ عاشق شدی محمدم ؟
نگو چیزی نشده که میدونی از حفظم تو رو ...
لبخند تلخی زد و گفت :
_ الان نمیخوام دربارش صحبت کنم .
مهربان گفتم :
+باشه گل پسر ...
میدونی که من همیشه برای شنیدن حرفهات حاضرم ...
صبح پنجشنبه آماده شدم که برم روستا
دیدم محمد تلگرامم پیام داده که :
_ مامان جان با اجازتون منم باهاتون میام .
از اونطرف عمه هم پیام داده بود :
_ گلم منم با خودت ببر بی زحمت ...
ساعت ارسال پیام هر دو بعد از دو نیمه شب بود و با فاصله دو دقیقه از هم
منم که تیز
متوجه شدم خبری هست .
چون این دو عزیز همرام بودند سبد چای و بساط صبحانه برداشتم ، با محمد و عمه حرکت کردیم .
از شوخیهای عمه با محمد شکم به یقین نزدیک شد که این دو با هم مرتبط هستند .
اول به نیازمندان روستا سر زدیم ، محمد سالها بود که در اینکار همراهی میکرد و همه را به خوبی میشناخت ، پای درد و دل پیرزنها و پیرمردها مینشست و به همین واسطه کلی ترکی یاد گرفته بود و از من بهتر صحبت میکرد.
بعد از ظهر هم رفتیم سر مزار و زیارت اهل قبور، شب روی تراس خانه و در هوای مطبوع اول اردیبشهت ماه نشستیم ...
+ خب عمه خانم و آقا محمد نمیخواهید برید سر اصل مطلب ...
عمه در حالیکه با چهره برنده به محمد نگاه میکرد گفت :
_ نگفتم بهت ...
نگفتم که اگه این طیبه س الان از همه چی باخبره ...
محمد معذب بود و سر به زیر چیزی نمیگفت ...
باید کمی تغافل میکردم ، پس بیراهه رفتم و گفتم :
+ عمه جان اگه محمدم حرفش حرف اون دختر خوشبختی که هست که همکارشه خودش هم میدونه من حرفی ندارم ، این دو سه سال هم خودشون خواستن که پا پیش نگذاریم تا شرایط اونها راه بده ، وگرنه من همین فردا هم آماده ام ، امیر خدا بیامرز هم مخالفتی نداشت همش میگفت محمد اینقدر آقا و فهمیدس که جای نگرانی نمیمونه ...
عمه با دلخوری به محمد گفت :
_ بیا ...
ببین پسر خوب مادرت به چی فکر کرده ؟
خب حرف بزن بزار در جریان باشه ...
محمد با صحبت عمه خودش را جمع و جور کرد و گفت :
_ نه مادر من بحث نرگس الان نیست .
ان شاالله سر فرصت خودش ...
صحبت شما در میونه .
بعد کمی هیجانی و بلند تر شروع به صحبت کرد :
_ شب آخر ماموریت عمه برام ویس گذاشتن و همه چی رو تعریف کردن .
گفتن بین شما و آقا سید چی گذشت .
راستش اگر به جز عمه کس دیگه ای این حرف رو میزد اصلا برام قابل هضم نبود
اما خب اینو کسی برام تعریف کرد که خودمو یه جورایی شاگردش میدونم و بهشون ایمان دارم .
به اینجا که رسید اشکهای مرد جوان من از چشمهای زیبای سبزش سرازیر شد . بدون خجالت از گریه هایش به حرف زدن ادامه داد :
_ مامان جان من همه رسیدنهای شما به بابا رو باور دارم .
همه نگاههای قشنگ بابا رو به شما یادمه ،
تو کل سالهای زندگیمون یکبار قهر و دعوا از شما دو نفر ندیدم .
اینقدر عاشقانه زندگی کردید که اصلا برام قابل باور نبود که تو قلب شما چی بوده و چی مونده ...
حرفش را قطع کردم :
+ اشتباه نکن محمدم ، زندگی من و پدرت از بهترین زندگیها بود .
ما هر دو برای خوشبخت کردن همدیگه مسابقه گذاشتیم .
من رام محبت و مردونگی بابات شدم و یادم رفت روزگار با من چه کرد .
ولی متوجه نمیشم و کمی از عمه دلخورم چرا الان این موضوع رو به تو گفتن و ذهنت رو بهم ریختن ؟
به جای محمد عمه جواب داد :
_ طیبه جانم گفته بودم بهت که اینبار کنار نمیمونم که باز روزگار شما دو نفر رو بازی بده .
باید قدم اول رو خودم بر میداشتم .
طیبه من تو رو از پسرت برای پسرم خواستگاری کردم ...
چشمهایم گرد شد ...
با نگرانی محمد را نگاه میکردم که با چشمهای خیس از اشک به من زل زده بود .
بلند شدم .
عصبانی بودم .
_ ببخشید عمه جان شما بزرگتر ما هستید .
ولی اینکار نباید انجام میشد .
من اصلا موافق فکر کردن بهش نیستم .
چه برسه به مطرح کردن این موضوع به پسرم ...
آقا سید خودش زن و زندگی داره .
منم حاضر نیستم باعث ناراحتی کسی بشم ...
عمه با آرامش گفت :
_ بشین و گوش کن به حرفم ؛
من فقط این موضوع رو به محمد گفتم تا فتح باب بشه ...
بقیش دیگه به تو و مرتضی مربوطه
میخواستم مانعی از این طرف برای تو نباشه .
بعد رو کرد به محمد و با تندی گفت :
_ محمد یه چیزی بگو تو ...
مگه نبینی حالشو ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇