تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
رمان دوم #دختر_شینا 6 🔶 وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد.
🔹🌺🔹🌺🔹
#دختر_شینا 7
👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. 😍👌
🔹 نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت😞
لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط⛲️
صمد نبود، رفته بود....
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد...
💗 کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم رازِ دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه....
🏞 یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند.
✊ پدرم در خانه از تظاهراتِ ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلبِ شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛
امّا روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرامِ خود مشغول بودند.
🌺 یک ماه از آخرین باری که "صمد" را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاطِ ما هم جز شب ها، همیشه باز بود.
❣ شنیدم یک نفر از پشتِ در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» "صمد" بود.
برای اولین بار از شنیدنِ صدایش حالِ دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد....
_/\|/\❤️
🔸 برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو.
💖 "صمد" تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد.
حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد🔥
انگار دو تا کفگیرِ داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق...💞
🔹 خدیجه تعارف کرد "صمد" بیاید تو.
تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیشِ برادرم با "صمد" حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم... 😥
🔶 "صمد" یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدنِ من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود...
🌹 توی ایوان من را دید و با لحنِ کنایه آمیزی گفت:😏«ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»
بعد خداحافظی کرد و رفت......
❇️ خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»👝💝
آن قدر از دیدن "صمد" دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. 😇
🔷 خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چِفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم.
"صمد" عکسِ بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود.
با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیرِ خنده.☺️
🎁 چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابونِ عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد.😌
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سرِ شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»
💥 ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»😰
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»⁉️
🔵 خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس "صمد" را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.»
🔺ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.»
با خدیجه سعی کردیم عکس را بِکَنیم، نشد. انگار "صمد" زیرِ عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کَنده نمی شد.
🔹 خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»😊
⭕️ ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بِکَند.
🔸دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بِکَنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
✳️ خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اوّل با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. "صمد" برای قدم چی آورده بود؟!»⁉️
🔹 زیرِ لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جانِ خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.»
خدیجه سرِ ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
🖋ادامه دارد....
نویسنده ؛ #بهناز_ضرابی_زاده
☢ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🔹🌺🔹🌺🔹 #دختر_شینا 7 👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسر
🔸🌺🔻🔹
#دختر_شینا 8
🗓 روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی "صمد" تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد.
💥اوضاعِ مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود✊
🔹 بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستانِ سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبودِ صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ امّا همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ 😥
🌷🌺 امّا توجهِ بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
❇️ چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شامِ مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی "قایش" نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد.
به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان»💕
🔶 آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده "صمد" را هم دعوت کرده بود.
🌄 دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بامِ اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند.👣
وسطِ سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند.
بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.»
🔷 همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخلِ دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.»👏
⭕️ هنوز باور نداشتم "صمد" همان آقای داماد است و این برنامه هم طبقِ رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
🌱 یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هُلَم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.»
چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. "صمد" انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ امّا "صمد" باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم.
با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که "صمد" فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم.
🔶 "صمد" که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم.طناب را شُل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. 😌
🌷 "صمد"، که بازی را باخته بود، طناب را شُل تر کرد. 😊
👏مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسطِ اتاق و بازش کردند.
💝 "صمد" باز هم سنگِ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدلِ روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.
🎁 مادرم هم برای "صمد" چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. 👞👕
بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.»
🔵 رفتم روی کرسی؛ امّا مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم...😍
اوّل طناب را چند بار کشیدم، امّا انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.🎊🎉
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.»
❤️ به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزشِ صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود....
جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
🖋 ادامه دارد...
نویسنده؛#بهناز_ضرابی_زاده
🌹 @IslamLifeStyles
✍ #نکات_دعای_عهد 21
🌹🌺🌸🍁🍂🌷🌼
«معشوق همه ذرات عالم»💕
🌴درخواست دیدار یار؛ اللّٰهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ..
خدایا آن آفتاب روشنی که عالم به نور جمال او منور می شود و هدایت و ضلالت از یکدیگر ممتاز می شوند، را به من بنمایان!
🌹🌺🌸🍁🍂🌷🌼
💥همان که وقتیظاهر شود مؤمن و کافر، بلکه هر چیزی از سایر اشیا متمایز و قدر و مرتبه آنها معلوم می شود.
💫 وجود همه ممکنات به وجود آن حضرت وابسته است و آن حضرت مربی کل موجودات هست...
♻️لذا تغییر احوال آن حضرت، که ظهورش بعد از غیبتش می باشد، باعث تغییر احوال کل موجودات جهان هستی خواهد شد. یعنی با ظهور آن حضرت، انگار همه از نو خلق می شوند...."تولد دوباره"...!!
🌹🌺🌸🍁🍂🌷🌼
🌤بلاتشبیه مَثَل آن حضرت ، مثل آفتاب هست که با طلوع اون، عالم روشن و با غروبش، عالم تاریک می شود..
@saritanhamasir
☝️☝️☝️☝️
#تنها_مسیر_آرامش
#آداب_زندگی (ادب)
#جلسه_هفتم
آقایون شدیدا نیاز به احترام و ادب خانمها دارن و خیلی هم
در این زمینه اثرپذیر هستند.
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
#آداب_زندگی 7
💢 از آدابی که انسان مومن باید سعی کنه داشته باشه اینه که در زندگی دیگران تجسس نکنه!
خیلی وقتا بسیاری از مشکلات خانوادگی ریشه در تجسس و ارضای حس کنجکاوی داره!
💢 آقا چه دلیلی داره هی دنبال این هستی که کی داره چیکار میکنه؟ 😒
خیلی وقتا درگیری بین زن و شوهرا سر اینه که خانم هی میخواد گوشی شوهرش رو چک کنه و آقا هم گوشی خانمش رو!
⭕️ این کار علاوه بر اینکه بی ادبی هست طبق نظر مراجع جایز هم نیست. سعی کنیم از روی ادب هم که شده این حس نادرست رو کنار بذاریم و زندگیمون رو شیرین کنیم...
🌺 امام علی علیه السلام می فرمایند:
افضل الادب ما بدأت به نفسك...
✅ بهترين ادبها آن است كه از خويش آغاز كني
غررالحکم
🔸 این چند روز از یه جهت احساس میکنم که واقعا بحث ادب به خوبی جا افتاده برای خیلی از بزرگواران
از این جهت که پیام هایی که برای ما ارسال میشه قبلا گاهی برخی افراد خیلی بد صحبت میکردن و حرفای زشت میزدند.
🌺 ولی الان هر کسی صحبتی داره با نهایت ادب و احترام صحبت میکنه که این خیلی با ارزشه.😌
❇️ اگه ما کلا در همه شبکه های اجتماعی این رو جا بندازیم که همه مودبانه و محترمانه صحبت کنند واقعا یک گام در انقلابمون جلو رفتیم
حالا اگه موافق باشید درس امشب رو قرار بدیم 👇🏼
❇️ یکی از خصوصیات ادب این هست که برخی از احساسات انسان رو پنهان میکنه.
☢️ مثلا ادب به انسان میگه اگه یه نفر رو خیلی دوست داشتی "زیاد ابراز نکن"
یا اگه از یه نفر متنفر شدی "زیاد نشون نده".
در حقیقت ادب به انسان میگه که حداقلی از محبت و نفرت خودت رو ابراز کن.
🔶 در واقع دین که مجموعه ای از اداب هست انسان رو طوری تربیت میکنه که بتونه احساسات خودش رو تحت کنترل خودش در بیاره.
البته محبت به اهل بیت و برخی استثنائات موضوعش فرق میکنه که در آینده در موردش صحبت خواهیم کرد.
🚫 از خصوصیات تمدن غرب اینه که در سینمای خودشون سعی میکنند با نشون دادن فحاشی ها و صحنه های خشن و مسهتجن تا اونجا که میشه احساسات مخاطبین رو تحریک کنند.
💢 در فرهنگ غرب یک توصیه عمده وجود داره که به انسان میگه رها باش!
👈🏼 نیاز نیست خودت رو با رعایت آداب مختلف محدود کنی.
به تعبیری میشه گفت فرهنگ غرب یعنی "فرهنگ بی ادبی".
اما جالبه با اینکه تمدن غرب هرچقدر خواسته بی ادبی رو ترویج کرده ولی بازم نتونسته زیبایی ادب رو از بین ببره.
❇️ و این نشون میده که واقعا فطرت انسان خیلی قوی هست...
#آداب_زندگی 8
❇️ یکی از کارهایی که انسان مومن به عنوان ادب باید انجام بده اینه که تا اونجایی که میشه توی جمع به کسی انتقاد نکنه.
🔹 هر موقع نسبت به کار شخصی انتقاد داشتید حتما هر طور شده به طور خصوصی باهاش مطرح کنید.
⭕️ گاهی وقت ها ممکنه زن و شوهر نسبت به همدیگه ناراحتی هایی داشته باشند. اما اگه این ناراحتی ها رو در جمع مطرح کنند این هیچوقت موجب اصلاح فرد نمیشه بلکه موجب لج کردن و بدتر شدن فرد میشه...
📌این نکته رو باید هر یک از آقایون و خانم ها بنویسن و روی دیوار اتاقشون نصب کنند.
⚠️تقریبا 99 درصد مشکلات بین زن و شوهر ها به همین موضوع "بی ادبی" بر میگرده. مگه میشه یه زن و شوهر همیشه با هم مودبانه حرف بزنن بعدش به مشکل بر بخورن؟!!!من که باورم نمیشه.🙄
🔰 و این ادب هم در حالت "قهر و دعوا" باید رعایت بشه و هم در حالت "رفاقت و صمیمیت".
💢گاهی وقتا میشه که خانم یا اقا فکر میکنند که چون با هم خیلی صمیمی هستن پس دیگه اجازه دارن که هر رفتار بی ادبانه ای که میتونن انجام بدن! یا همدیگه رو با الفاظ سبک و سخیف صدا میکنند!😒
✅ آقا صمیمی هستی که باش! بااااید ادب رو رعایت کنی! در هر صورت باید محترمانه حرف بزنی. این اصلی ترین قانون زندگی زناشویی هست که تقریبا فراموش شده...
☢️ یکی از سوالاتی که خیلی پرسیده میشه اینه که حاج اقا ما چطور میتونیم بحث ادب رو به بچه هامون یاد بدیم؟ 🤔
ببینید مهم ترین راه آموزش ادب "رعایت ادب توسط خود پدر و مادر" هست. اگه پدر و مادر مودب باشن به طور خودکار و خیلی عمیق بچه ها مودب بار میان.
⭕️ اینکه شما فکر کنید میشه هر کاری خواستید بکنید ولی با مدرسه فرستادن یا مهد فرستادن یا جاهای دیگه میشه بچه تون رو مودب بار بیارید این یه خیال خام هست...
👈🏼 در واقع اگه برای خودتون هم سخته رعایت کنید "به خاطر تربیت بچه هاتون" هم که شده خودتون رو موظف کنید که توی خونه و خصوصا جلوی بچه ها حتما #مودبانه رفتار کنید.
✅ این تقریبا اصلی ترین قاعده تربیتی در خانواده هست
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
ممکنه یه مردی از موقعیت خودش سوء استفاده کنه چون می بینه خانمش میگه بله آقای من
چهار تا دستور زورکی هم بده😒
که خب این خیلی زشته
❌😏❌
ان شاالله که ما از این مردها تو جمعمون نداریم که اهل سوء استفاده باشن
#تنها_مسیر_آرامش
@saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹 #آداب_زندگی 7 💢 از آدابی که انسان مومن باید سعی کنه داشته با
☝️☝️☝️☝️
#تنها_مسیر_آرامش
#آداب_زندگی (ادب)
#جلسه_هفتم
امام علی علیه السلام :
بهترین ادبها آن است که از خویش آغاز کنی .
record۲۰۲۱۰۴۱۶۱۱۴۰۴۰.3gpp
5.72M
☝️☝️☝️☝️
#تنها_مسیر_آرامش
#آداب_زندگی (ادب)
#جلسه_هفتم
امام علی علیه السلام:
بهترین ادبها آن است که از خویش آغاز کنی.
❇️ واقعا یه رعایت ادب مادر جلوی بچه ها میتونه ده سال بچه رو بزرگ کنه...
بچه هاتون رو با ادبی که رعایت میکنید بزرگ کنید
🌹 @saritanhamasir
🌹**:. ﷽ .:**🌹
✍ #حدیث_روز
⏪يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا... لا تَجَسَّسُوا...❌
🔻ای کسانی که ایمان آورده اید!... هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید...🚫
📖آیه 12/ سوره حجرات
🌀💠🌀💠
💚 @saritanhamasir
❇️ بین همه شهدا، شهید احمدعلی نیری خیلی خاص بوده. یک عارف واصل 19 ساله...
✔️ ادب این شهید زبانزد بوده حالا دیگه بقیش رو خودتون حدس بزنید که چرا به این مقام رسیده...
خدا این بزرگوار رو روز قیامت شفیع همه ما عنایت بفرماید...
🌷 @saritanhamasir
961128-Panahian-EhsasNiazBeKhoda-HeiatSarallah-01-18k.mp3
6.61M
#احساس_نیاز_به_خدا 1
⭕️ ابعاد فراگیر طغیان و اهمیت استغفار
استاد پناهیان
🌷 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🔸🌺🔻🔹 #دختر_شینا 8 🗓 روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی "صمد" تندتند به سراغم می آمد و گاهی
🔹🌺🔹🌹
#دختر_شینا 9
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود...
_/\|/\❤️
🌷 صمد که صدایم را شنیده بود، از وسطِ دریچه خم شد توی اتاق.
صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد
💓 تصویرِ آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد....
اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
🎊🎉 دوستانِ صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسمِ عقد و عروسی صحبت کردند.💍
🌺 فردای آن روز مادرِ صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گَلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
🔹چادرم را سرکردم و به طرفِ خانه خواهرم راه افتادم. سرِ کوچه "صمد" را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» 😊✋
💥 برای اولین بار جوابِ سلامش را دادم؛ اما انگار گناهِ بزرگی انجام داده بودم، تمامِ تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار...
🔹 خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
🔶 بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم "صمد" الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم.
❇️ بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.»
دایی خم شد و درِ ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.»
🚗 از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچِ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، "صمد" را دیدم که سرِ کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد‼️
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود.
🌟 چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد.
🚎 صبحِ زود سوارِ مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقبِ مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. 🐑
ماشین به کُندی از سینه کشِ کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کِشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.»
🔷 من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سرِ ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، امّا من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسطِ خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. 🚫
آه از نهادِ صمد درآمده بود...
بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند.
قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.🍜
🌳 نزدیکِ امامزاده، باغِ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغولِ چیدنِ آلبالو شد.🍒
🔸 چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ امّا هر بار خودم را سرگرمِ کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش.
💝 صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.»
⭕️ تا عصر یک بار هم خودم را نزدیکِ صمد آفتابی نکردم.
🔹 بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد.
🎁 امّا برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد.
یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پولِ زیادی بابتش داده. 💵
⌚️یک بار هم یک ساعت مچی آورد.
پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعتِ گران قیمتی است. اصلِ ژاپن است.»
🖋 ادامه دارد....
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
در مسیر آرامش...
💞 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🔹🌺🔹🌹 #دختر_شینا 9 قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود... _/\|/\❤️ 🌷 صمد که صدایم را شنیده
🔹🌺🔸🌹
#دختر_شینا 10
🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛
⭕️ امّا من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم...
🌌 یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. 😊
موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
🔹رختخواب ها توی اتاقِ تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نورِ ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. واردِ اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم.
حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» 😇
چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» 😨
اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
🌷 صمد بود.... می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»😤
❇️ اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم.
گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»😥
می خواستم گریه کنم...
🔸 گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماهِ بعد عروسی کنیم.
🔺 _ امّا تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. امّا محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرفِ دلِ تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم...😰
گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»
🌺 خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» ⁉️
🔷 از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
🌷 دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. 😊
❤️ گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. امّا تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زنِ من بشوی. 💞
اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدونِ اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم...»
🔹همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش.
✅ آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم...»
🌹 نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم.
💍 گفت: «می دانم دخترِ نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. امّا اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جانِ حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
🔹 آهسته جواب دادم: «بله.»
✅💖 انگار منتظرِ همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن.
گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.»
🌺🌷 بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زنِ مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت.
🖋 ادامه دارد...
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
❤️ @saritanhamasir
✍ #نکات_دعای_عهد 22
«عاشق دیدار یار»💕
🌸🍁🌼🌺🌷🌹
💠وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ؛خداوندا! به من نشان بده آن درخشش هدایت کننده و آن سفیدی پیشانی ستوده شده را و سرمه فرما، چشم نظر کننده مرا به نظری از من به سوی او...
🌟 «کحل ناظر به نظر به آن حضرت » یعنی آن حضرت را به دیده بصیرت مشاهده کنم و بشناسم طوری که این دیدار باعث شادی من بشه و گرنه صرفا دیدن ظاهری او، ثمری نخواهد داشت.
🌸🍁🌼🌺🌷🌹
⭕️ برای دست یافتن به این دیدار به چشم بصیرت، آدم باید چشمی همجنس چشم آن حضرت پیدا بکنه، که با چشم او، او را ببیند و بشناسد والا این دیدار میسر نمی شود
⚠️ در حقیقت می خوایم خود آقا دلیل این شناخت باشند نه آنکه غیر او وسیله شناخت ایشان بشه. چون خود اون #غیر، حجاب بین حضرت و شخص هست.
💎و البته این همجنس بودن، بستگی به میزان !پاکی طینت و خلوص اعمالمون" داره، و گر نه ظاهر سازی هیچ فایده ای نداره...
🌸🍁🌼🌺🌷🌹
🔰و از اینجا معلوم میشه که این درخواست هم میتونه فقط یک ادعا باشه و میزان درستی و نادرستی این ادعا، #ظهور آن حضرت هست که مشخص می کنه چقدر درخواستمون حقیقت داره وگرنه اگر به ادعا باشه هر کسی می تونه ادعا بکنه....
🌸 @saritanhamasir
🌺🌸🍁🍂🌷🌼🌹
سلااااام و درود خاص خداوند بر اهالی معرفت
طاعات و عبادات شما قبول درگاه احدیت
ان شاءالله که حال دلتون نورانی باشه
درس امشب واقعا عالیه
حتما با دقت فراوان بخونید👌
الحمدلله رب العالمین🍃
به وسعت بی کرانش
به پهنای بیکران اقیانوسش
چنین توفیق روزی ای به ما داد
واقعا مطالعه چنین دروسی شکرانه داره
یادتان باشد همیشههه شکر تمام مطالبی که یاد گرفتید و یاد می گیرید و خواهید گرفت را به جا بیاورید😊✅
بریم سراغ درس جدیدمون از
#کنترل_ذهن
با ذکر شریف #یا_مهدی ادرکنی🌸👇
🌹🌼🌷🍂🍁🌸🌺
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌹🌼🌷🍁🌸🌺
#کنترل_ذهن برای #تقرب
✴️ گفتیم که ذهن انسان توانمندی های زیادی داره که باید ازشون استفاده کنه.
مثلا انسان در ذهن خودش میترسه. خب این #ترس واقعا لازمه زندگی هست. اگه ترس نباشه واقعا زندگی انسان مختل میشه
🔵 ولی خب باید ترس رو جهت دهی کرد. آدم باید به جا و به اندازه بترسه.
📌 یا مثلا "حسرت خوردن" هم توی ذهن اتفاق می افته. حسرت هم چیز خوبیه در جای خودش.
آدم اگه حسرت نداشته باشه هیچ وقت توبه نمیکنه!
✅ در واقع با قدرت نفس لوامه هست که انسان میتونه از شر نفس اماره نجات پیدا کنه.
🌹🌼🌷🍁🌸
همه مناجات ها هم در اثر فعالیت نفس لوامه و سرزنش کننده به وجود میاد.
💢 ولی همین نیروی سرزنش گر رو اگه رها کنی مثل همون انرژی هستیه ای که رها میشه باعث نابودی انسان میشه...🔥
🚸 شما حق نداری هر جوری که شده خودت رو سرزنش کنی!
😒
👈 آدم باید خودش رو به جا و حساب شده و به اندازه سرزنش کنه.
⛔️ بعضی ها وقتی یه گناهی انجام میدن یه جوری خودشون رو سرزنش میکنن که به حد یاس و نا امیدی میرسن
😒
🌹🌼🌷🍁🌸🌺
در هر صورت تو نباید مایوس بشی.
⭕️گناه کردی باشه. حواست نبود! حسرت میخوای بخوری؟ اشکالی نداره حسرت بخور ولی نه تا جایی که #مایوس بشی.
بگو خدایا غلط کردم با گناه خودم رو از بین بردم و ضعیف کردم.
ولی به تو امید دارم... ولی به تو توکل میکنم...✔️✅💥💪 تلاش میکنم هر روز بهتر بشم و به تو نزدیک تر
هر روز بیشتر بنده و عبد تو باشم...
✅ ذهن انسان خیلی قدرتمند و فعاله.
و اتفاقا این خیلی خوبه.
بالاخره ما انسانیم دیگه!
این بخشی که در ذهن ما به طور شبانه روزی داره کار میکنه اگه کنترلش نکنیم نابود میشه.
🌹🌼🌷🍁🌸🌺
باید بتونیم این بخش رو کنترل کنیم.
🔵 روانشناس ها میگن که اگه این بخش رو کنترل نکنی دائما تو رو در نگرانی ها سوق میده.
🔶بخش فعال مغز ما که بدون کنترل ما کار میکنه کارش چیه؟
"افکار نگران کننده" میاره.
و این بد نیست. برای #حفاظت انسان ضروریه.
هی میگه: اینجوری نشه...
اینجوری نشه... و...
✅ حالا شما باید بتونید این بخش رو کنترل کنید.
به این بخش مدیتیشن یا قدرت تمرکز میگن
ولی بهتره بهش بگیم قدرت کنترل ذهن.
⭕️ البته کنترل هم خارجیه! چی بگیم به جاش؟
🌹🌼🌷🍁🌸🌺
مدیریت؟
این خوبه ولی جواب نمیده!
✔️ مراقبت!
بهتره اسمش رو بذاریم مراقبت. این بهتر از مدیریت، معناش رو میرسونه.
قبوله؟😊
👌 اگه گفتید مراقبت معنای کدوم لفظ عربی هست توی قرآن؟
تقوا....
تقوا یعنی مراقبت.
جاااانم به این ادبیات خدا....💞💖
🌹🌼🌷🍁🌸🌺
الهی دور خدا بگردم!
البته دور خدا که نمیشه! دور کتابش بگردم!😊❤️
#تقوا میدونید دیگه. قدرت مراقبت هست.
👌 یعنی هر کلمه دیگه ای رو جای مراقبت در ترجمه تقوا بذاری غلط در میاد!
الان تقوا رو چطوری معنا میکنن؟
👈 پرهیز.
درسته؟
ببینید چطوری غلط در میاد:👇
اتَّقوا النّار...
درست درمیاد! یعنی پرهیز کن از آتش.
حالا این:👇
اتَّقواالله...
🌹🌼🌷🍂🌸🌺
درست درنمیاد! پرهیز کن از خدا!
⭕️مگه خدا چیه که ازش پرهیز کنیم؟😒
🔷 ولی مراقبت نه. مراقبت رو ما توی فارسی برای هر دوتا استفاده میکنیم.
بچش در معرض خطره میگه مراقب بچه باش! یعنی بغلش کن.❤️
یا میگه مراقب آتش باش. یعنی فاصله بگیر از آتش.
🔥
هر دو معنا رو میده.
پرهیز فقط یه طرفش رو معنا میده.
واقعا ما اشتباه میکنیم که تقوا رو به پرهیز ترجمه میکنیم.
💢 خب حالا بحث لفظیش تا همین جا کافی باشه.
#مدیتیشن برای رفع افسردگی از قوی ترین داروها موثر تره.
در این زمینه مقالات زیاد خارجی وجود داره که نمیخوام واردش بشم.
🔶 اون وقت ما بهش میگیم: تقوای ذهنی یا درونی. تقوای روحی. یعنی اینکه مراقبت کنی ذهنت هر جایی نره...
در این باره بیشتر صحبت خواهیم کرد.
🌺🌸🌼🍁
🌎 علم روز دنیا داره به سرعت به سمت تقوای ذهنی حرکت میکنه. داره به سمت مفاهیم میره که 1400 سال قبل با دقت فراوان بهمون داده شده.
💢 یه موقع ما جا نمونیم و بخوایم تازه دنبال روانشناسان غربی بریم و ده ها سال دیگه عقب بیفتیم...
پاینده و سربلند باشید زیر نگاه مهربان پروردگار
🌹🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🌹
حاج آقا حسینی
@saritanhamasir
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹