❇️ واقعا یه رعایت ادب مادر جلوی بچه ها میتونه ده سال بچه رو بزرگ کنه...
بچه هاتون رو با ادبی که رعایت میکنید بزرگ کنید
🌹 @saritanhamasir
🌹**:. ﷽ .:**🌹
✍ #حدیث_روز
⏪يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا... لا تَجَسَّسُوا...❌
🔻ای کسانی که ایمان آورده اید!... هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید...🚫
📖آیه 12/ سوره حجرات
🌀💠🌀💠
💚 @saritanhamasir
❇️ بین همه شهدا، شهید احمدعلی نیری خیلی خاص بوده. یک عارف واصل 19 ساله...
✔️ ادب این شهید زبانزد بوده حالا دیگه بقیش رو خودتون حدس بزنید که چرا به این مقام رسیده...
خدا این بزرگوار رو روز قیامت شفیع همه ما عنایت بفرماید...
🌷 @saritanhamasir
961128-Panahian-EhsasNiazBeKhoda-HeiatSarallah-01-18k.mp3
6.61M
#احساس_نیاز_به_خدا 1
⭕️ ابعاد فراگیر طغیان و اهمیت استغفار
استاد پناهیان
🌷 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🔸🌺🔻🔹 #دختر_شینا 8 🗓 روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی "صمد" تندتند به سراغم می آمد و گاهی
🔹🌺🔹🌹
#دختر_شینا 9
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود...
_/\|/\❤️
🌷 صمد که صدایم را شنیده بود، از وسطِ دریچه خم شد توی اتاق.
صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد
💓 تصویرِ آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد....
اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
🎊🎉 دوستانِ صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسمِ عقد و عروسی صحبت کردند.💍
🌺 فردای آن روز مادرِ صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گَلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
🔹چادرم را سرکردم و به طرفِ خانه خواهرم راه افتادم. سرِ کوچه "صمد" را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» 😊✋
💥 برای اولین بار جوابِ سلامش را دادم؛ اما انگار گناهِ بزرگی انجام داده بودم، تمامِ تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار...
🔹 خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
🔶 بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم "صمد" الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم.
❇️ بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.»
دایی خم شد و درِ ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.»
🚗 از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچِ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، "صمد" را دیدم که سرِ کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد‼️
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود.
🌟 چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد.
🚎 صبحِ زود سوارِ مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقبِ مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. 🐑
ماشین به کُندی از سینه کشِ کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کِشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.»
🔷 من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سرِ ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، امّا من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسطِ خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. 🚫
آه از نهادِ صمد درآمده بود...
بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند.
قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.🍜
🌳 نزدیکِ امامزاده، باغِ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغولِ چیدنِ آلبالو شد.🍒
🔸 چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ امّا هر بار خودم را سرگرمِ کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش.
💝 صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.»
⭕️ تا عصر یک بار هم خودم را نزدیکِ صمد آفتابی نکردم.
🔹 بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد.
🎁 امّا برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد.
یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پولِ زیادی بابتش داده. 💵
⌚️یک بار هم یک ساعت مچی آورد.
پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعتِ گران قیمتی است. اصلِ ژاپن است.»
🖋 ادامه دارد....
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
در مسیر آرامش...
💞 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🔹🌺🔹🌹 #دختر_شینا 9 قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود... _/\|/\❤️ 🌷 صمد که صدایم را شنیده
🔹🌺🔸🌹
#دختر_شینا 10
🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛
⭕️ امّا من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم...
🌌 یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. 😊
موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
🔹رختخواب ها توی اتاقِ تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نورِ ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. واردِ اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم.
حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» 😇
چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» 😨
اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
🌷 صمد بود.... می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»😤
❇️ اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم.
گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»😥
می خواستم گریه کنم...
🔸 گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماهِ بعد عروسی کنیم.
🔺 _ امّا تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. امّا محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرفِ دلِ تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم...😰
گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»
🌺 خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» ⁉️
🔷 از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
🌷 دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. 😊
❤️ گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. امّا تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زنِ من بشوی. 💞
اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدونِ اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم...»
🔹همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش.
✅ آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم...»
🌹 نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم.
💍 گفت: «می دانم دخترِ نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. امّا اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جانِ حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
🔹 آهسته جواب دادم: «بله.»
✅💖 انگار منتظرِ همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن.
گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.»
🌺🌷 بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زنِ مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت.
🖋 ادامه دارد...
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
❤️ @saritanhamasir
✍ #نکات_دعای_عهد 22
«عاشق دیدار یار»💕
🌸🍁🌼🌺🌷🌹
💠وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ؛خداوندا! به من نشان بده آن درخشش هدایت کننده و آن سفیدی پیشانی ستوده شده را و سرمه فرما، چشم نظر کننده مرا به نظری از من به سوی او...
🌟 «کحل ناظر به نظر به آن حضرت » یعنی آن حضرت را به دیده بصیرت مشاهده کنم و بشناسم طوری که این دیدار باعث شادی من بشه و گرنه صرفا دیدن ظاهری او، ثمری نخواهد داشت.
🌸🍁🌼🌺🌷🌹
⭕️ برای دست یافتن به این دیدار به چشم بصیرت، آدم باید چشمی همجنس چشم آن حضرت پیدا بکنه، که با چشم او، او را ببیند و بشناسد والا این دیدار میسر نمی شود
⚠️ در حقیقت می خوایم خود آقا دلیل این شناخت باشند نه آنکه غیر او وسیله شناخت ایشان بشه. چون خود اون #غیر، حجاب بین حضرت و شخص هست.
💎و البته این همجنس بودن، بستگی به میزان !پاکی طینت و خلوص اعمالمون" داره، و گر نه ظاهر سازی هیچ فایده ای نداره...
🌸🍁🌼🌺🌷🌹
🔰و از اینجا معلوم میشه که این درخواست هم میتونه فقط یک ادعا باشه و میزان درستی و نادرستی این ادعا، #ظهور آن حضرت هست که مشخص می کنه چقدر درخواستمون حقیقت داره وگرنه اگر به ادعا باشه هر کسی می تونه ادعا بکنه....
🌸 @saritanhamasir
🌺🌸🍁🍂🌷🌼🌹
سلااااام و درود خاص خداوند بر اهالی معرفت
طاعات و عبادات شما قبول درگاه احدیت
ان شاءالله که حال دلتون نورانی باشه
درس امشب واقعا عالیه
حتما با دقت فراوان بخونید👌
الحمدلله رب العالمین🍃
به وسعت بی کرانش
به پهنای بیکران اقیانوسش
چنین توفیق روزی ای به ما داد
واقعا مطالعه چنین دروسی شکرانه داره
یادتان باشد همیشههه شکر تمام مطالبی که یاد گرفتید و یاد می گیرید و خواهید گرفت را به جا بیاورید😊✅
بریم سراغ درس جدیدمون از
#کنترل_ذهن
با ذکر شریف #یا_مهدی ادرکنی🌸👇
🌹🌼🌷🍂🍁🌸🌺
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌹🌼🌷🍁🌸🌺
#کنترل_ذهن برای #تقرب
✴️ گفتیم که ذهن انسان توانمندی های زیادی داره که باید ازشون استفاده کنه.
مثلا انسان در ذهن خودش میترسه. خب این #ترس واقعا لازمه زندگی هست. اگه ترس نباشه واقعا زندگی انسان مختل میشه
🔵 ولی خب باید ترس رو جهت دهی کرد. آدم باید به جا و به اندازه بترسه.
📌 یا مثلا "حسرت خوردن" هم توی ذهن اتفاق می افته. حسرت هم چیز خوبیه در جای خودش.
آدم اگه حسرت نداشته باشه هیچ وقت توبه نمیکنه!
✅ در واقع با قدرت نفس لوامه هست که انسان میتونه از شر نفس اماره نجات پیدا کنه.
🌹🌼🌷🍁🌸
همه مناجات ها هم در اثر فعالیت نفس لوامه و سرزنش کننده به وجود میاد.
💢 ولی همین نیروی سرزنش گر رو اگه رها کنی مثل همون انرژی هستیه ای که رها میشه باعث نابودی انسان میشه...🔥
🚸 شما حق نداری هر جوری که شده خودت رو سرزنش کنی!
😒
👈 آدم باید خودش رو به جا و حساب شده و به اندازه سرزنش کنه.
⛔️ بعضی ها وقتی یه گناهی انجام میدن یه جوری خودشون رو سرزنش میکنن که به حد یاس و نا امیدی میرسن
😒
🌹🌼🌷🍁🌸🌺
در هر صورت تو نباید مایوس بشی.
⭕️گناه کردی باشه. حواست نبود! حسرت میخوای بخوری؟ اشکالی نداره حسرت بخور ولی نه تا جایی که #مایوس بشی.
بگو خدایا غلط کردم با گناه خودم رو از بین بردم و ضعیف کردم.
ولی به تو امید دارم... ولی به تو توکل میکنم...✔️✅💥💪 تلاش میکنم هر روز بهتر بشم و به تو نزدیک تر
هر روز بیشتر بنده و عبد تو باشم...
✅ ذهن انسان خیلی قدرتمند و فعاله.
و اتفاقا این خیلی خوبه.
بالاخره ما انسانیم دیگه!
این بخشی که در ذهن ما به طور شبانه روزی داره کار میکنه اگه کنترلش نکنیم نابود میشه.
🌹🌼🌷🍁🌸🌺
باید بتونیم این بخش رو کنترل کنیم.
🔵 روانشناس ها میگن که اگه این بخش رو کنترل نکنی دائما تو رو در نگرانی ها سوق میده.
🔶بخش فعال مغز ما که بدون کنترل ما کار میکنه کارش چیه؟
"افکار نگران کننده" میاره.
و این بد نیست. برای #حفاظت انسان ضروریه.
هی میگه: اینجوری نشه...
اینجوری نشه... و...
✅ حالا شما باید بتونید این بخش رو کنترل کنید.
به این بخش مدیتیشن یا قدرت تمرکز میگن
ولی بهتره بهش بگیم قدرت کنترل ذهن.
⭕️ البته کنترل هم خارجیه! چی بگیم به جاش؟
🌹🌼🌷🍁🌸🌺
مدیریت؟
این خوبه ولی جواب نمیده!
✔️ مراقبت!
بهتره اسمش رو بذاریم مراقبت. این بهتر از مدیریت، معناش رو میرسونه.
قبوله؟😊
👌 اگه گفتید مراقبت معنای کدوم لفظ عربی هست توی قرآن؟
تقوا....
تقوا یعنی مراقبت.
جاااانم به این ادبیات خدا....💞💖
🌹🌼🌷🍁🌸🌺
الهی دور خدا بگردم!
البته دور خدا که نمیشه! دور کتابش بگردم!😊❤️
#تقوا میدونید دیگه. قدرت مراقبت هست.
👌 یعنی هر کلمه دیگه ای رو جای مراقبت در ترجمه تقوا بذاری غلط در میاد!
الان تقوا رو چطوری معنا میکنن؟
👈 پرهیز.
درسته؟
ببینید چطوری غلط در میاد:👇
اتَّقوا النّار...
درست درمیاد! یعنی پرهیز کن از آتش.
حالا این:👇
اتَّقواالله...
🌹🌼🌷🍂🌸🌺
درست درنمیاد! پرهیز کن از خدا!
⭕️مگه خدا چیه که ازش پرهیز کنیم؟😒
🔷 ولی مراقبت نه. مراقبت رو ما توی فارسی برای هر دوتا استفاده میکنیم.
بچش در معرض خطره میگه مراقب بچه باش! یعنی بغلش کن.❤️
یا میگه مراقب آتش باش. یعنی فاصله بگیر از آتش.
🔥
هر دو معنا رو میده.
پرهیز فقط یه طرفش رو معنا میده.
واقعا ما اشتباه میکنیم که تقوا رو به پرهیز ترجمه میکنیم.
💢 خب حالا بحث لفظیش تا همین جا کافی باشه.
#مدیتیشن برای رفع افسردگی از قوی ترین داروها موثر تره.
در این زمینه مقالات زیاد خارجی وجود داره که نمیخوام واردش بشم.
🔶 اون وقت ما بهش میگیم: تقوای ذهنی یا درونی. تقوای روحی. یعنی اینکه مراقبت کنی ذهنت هر جایی نره...
در این باره بیشتر صحبت خواهیم کرد.
🌺🌸🌼🍁
🌎 علم روز دنیا داره به سرعت به سمت تقوای ذهنی حرکت میکنه. داره به سمت مفاهیم میره که 1400 سال قبل با دقت فراوان بهمون داده شده.
💢 یه موقع ما جا نمونیم و بخوایم تازه دنبال روانشناسان غربی بریم و ده ها سال دیگه عقب بیفتیم...
پاینده و سربلند باشید زیر نگاه مهربان پروردگار
🌹🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🌹
حاج آقا حسینی
@saritanhamasir
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🔹🌺🔸🌹 #دختر_شینا 10 🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم
🔷🔶🌷🔹
#دختر_شینا 11
💞 همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش.😌❤️
🌺 من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطراتِ گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدنِ من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، 💕
امّا یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
🔷 راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.😊
🌷 ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیالِ آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»🎊🎉
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم....
💍 در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشتِ محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کارِ خیرِ جوان ها می روند.
🗓دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبحِ زود آماده شدیم برای جاری کردنِ خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکزِ بخش بود.
🔸صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراهِ پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخِ گوشم برایم دعا خواند.
من تَرکِ موتورِ پدرم نشستم و صمد هم تَرکِ موتورِ پدرش.
دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحبِ محضرخانه پیرمردِ خوش رویی بود.
شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هَچَل نینداز.»😊
🔵 ما به این شوخی خندیدیم؛ امّا وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدونِ عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اوّل ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوارِ موتورها شدیم و برگشتیم قایش.
❇️ همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم.
🚌 موتورها را گذاشتیم خانه. سوارِ مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.عصر بود که رسیدیم.
پدرِ صمد گفت: «بهتر است اوّل برویم عکس بگیریم.» 📸
🌳 همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود.
⛲️ وسطِ میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسطِ این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود.
عکاسِ دوره گردی توی میدان عکس می گرفت.
🔸 پدرِ صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد.
🔷 عکاس به من اشاره کرد تا روی پیتِ هفده کیلویی روغنی، که کنارِ شمشادها بود، بنشینم.
عکاس رفت پشتِ دوربینِ پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.»
من نشستم و صاف و بی حرکت به دستِ عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیرِ پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.»
کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدرِ صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»⁉️😕
🔸پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دخترِ من که این شکلی نیست.»
➖ عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛
🌺🌷 امّا پدرِ صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروسِ من، هیچ عیبی ندارد.»
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرفِ خانه دوستِ پدرِ صمد. شب را آنجا خوابیدیم.
🖋 ادامه دارد...
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
🌹 @saritanhamasir
#دختر_شینا 12
🌅 صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبالِ ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغِ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت:
«خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...»
🔹بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد... به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامتِ تأیید تکان داد.
✅✔️ گفتم: «با اجازه پدرم، بله.»
📝 محضردار دفترِ بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. امّا صمد امضا می کرد. 💍
⭕️ از محضر که بیرون آمدیم، حالِ دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمامِ مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم....
🔶ظهر بود و موقع ناهار.
به قهوه خانه ای رفتیم و پدرِ صمد سفارشِ دیزی داد🍜
💖🌺 من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم.خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنارِ میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»
🔹عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
🍜 دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیشِ صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغولِ غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم.
آبگوشتِ خوشمزه ای بود.😋
🚌 بعد از ناهار سوارِ مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
🔵 رفتم کنارِ پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیفِ ما نشسته بود، نگاه کنم...🚫
🌷 به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند.
🔸صمد و پدرش تا جلوی درِ خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
💞 با رفتنِ صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند...
تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، امّا نیامد.
😥 فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنارِ او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده....
پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغولِ خوردنِ صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت.
❇️ هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
💕 نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم 😇
🌺 صمد لباسِ سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»⁉️😊
➖ خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود...😔❣
🌹 گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظبِ خودت باش.»
🔹 گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض تهِ گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند...😭
🖋 ادامه دارد...
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
🏴 @saritanhamasir
✍ #نکات_دعای_عهد 23
🌼🌹🌷🌺🍁
«مشتاق ظهور»💕
🔶وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ؛ خدایا در فرج مولای ما تعجیل بفرما!
🌼🌹🌷🌺🍁
✅همه ی ما برای رسیدن به هدف ارزندهای که در زندگی داریم، اگر موانعی سر راهمون باشه و راه رسیدن به آن هدف رو سد کرده باشه، باید در دفع و رفع آن موانع بکوشیم .
🔮رسیدن به جامعه توحیدی هدف بزرگ ماست که فقط با ظهور امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف به تحقق خواهد رسید.
🌼🌹🌷🌺🍁
📌منتهی به خاطر موانعی که از سوی ما و اعمال و گفتار ما سرچشمه گرفته، این ظهور به تاخیر افتاده پس بر ما واجبه که از خداوند متعال برطرف کردن آن موانع را بخوایم.
🌀پس دعا کردن برای تعجیل فرج امام عجل الله تعالی فرجه الشریف ، در حقیقت دعا برای خودمون و سودمند به حال خودمون هست.
🌼🌹🌷🌺🍁
💌همونطور که در توقیعی از آن حضرت آمده که ؛ «و بسیار دعا کنید برای تعجیل فرج، که آن فرج شما است»این بیان حضرت، نشان بینیازی آن امام همام از دعاهای ماست ولی بخاطر خودمون فرمودند دعاکنید....
🌼 @saritanhamasir
سلام بر اهالی معرفت😊✋
روزتون متبرک به الطاف الهی
ان شاءالله که حال دلتون خوب
لحظه ها و دقایقتون خدایی🤲
🌺🌹🌸
ان شاءالله در این مسیر مستدام
عزمتان جزم
قدم هاتان استوار
اهدافتان الهی
راهتان نورانی
باشد ان شاءالله و تعالی🤲
🍁🌺🌷🌹🌼
پایدار و سربلند زیر نگاه مهربان خداوند🌺
خب بریم سراغ جلسه بیست و نهم بحث جذاب و شیرین
خانواده متعالی
به برکت وجود مولا💫
با ذکر شریف #یا_مهدی❤️
⤵️⤵️
#خانواده_متعالی
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
#خانواده_متعالی 7
#جلسه_بیست_و_نه
✨🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺✨
✨افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد✨
در جلسات قبل درمورد اخلاق الهی و غیرالهی صحبت کردیم✅
بخاطر اهمیت موضوع بنده صحبتم رو بامثال ادامه میدم تا برای شما جا بیفته
ما نمیگیم اخلاق غیر الهی کاملابده❌
اما هرگز به ارزش اخلاق الهی نمیرسه.
امام حسین در صحرای کربلا فرمود: اگر دین ندارید آزاده باشید.✅
این جمله یعنی چی❓❓
خیلی ها اینطور معنا میکنن که یا دین داشته باشید یا آزاده باشید
یعنی اینکه هم دین میخاد آدم خوبی باشی
آزادمنشی هم میخاد تو آدم خوبی باشی
به هر حال آدم خوبی باش.
اما این معنا کاملا غلطه❌
🌳🌸🌳
امام حسین فرمود: فکونوا احرارا
اگر دین ندارید پس لااقل آزاده باشید.
ببین 👇👇
این فاء معنای این میده که حداقل آزاده باشید.✅
گاااهی از اوقات، اخلاق غیرالهی اخلاق حداقلیه.
یه دعا بکنم بریم بحث خانواده وارد بشیم.
خدایا! مارو متخلق به اخلاق الهی و ایمانی و حداکثری بگردان
الهی امین 🙏
این جلسه میخاییم یه کم با آقایون صحبت کنیم
ان شاالله جلسات بعد باخانمها هم صحبت میکنیم✅
یه حدیث تقدیم آقایون محترم میکنم
خانما این حدیث رو به آقایون یاد ندن😊
برن بگن ببین این حدیث چی گفته❌
غرور مردشونو بهم میزنن،
بعضی وقتاخا نمها مرد رو داغون میکنن، میگن میخوان آدمش بکنن.😳😳
مردی هم که غرورش داغون بشه دیگه درست نمیشه.... 😳👌👌
ببخشید البته ما محضر همه آقایون ارادت داریم✋
ولی این حدیثی ست که آقایون باید گوش بکنن،
خانمها هم لطفا ازش سوء استفاده نکنن 👉
رسول گرامی اسلام فرمودن: خیرکم، خیرکم لاهله.
بهترین شما اونیه که بهترینه با خانوادش . 💑 💑
بعد میفرماید: و انا خیرکم لاهلی.
و من بهترین شما هستم نسبت به خانواده خودم. 💖💖
حالا 👇👇
خانواده ی پیامبر اسلام رو که میشناسید همه شون خدیجه کبری، فداشون بشم نبودنا.
دیگه اسم هم نمیبرم!
جنگ جمل یادتونه؟!؟
یه وقت پس فردا نگی ، آخه خانواده هم باید مثل حضرت زهرا باشه تا آدم مانند امیرالمومنین رفتار بکنه.
نخیر!!! ❌❌
خانمها هم دقت کنن
نگن آقا شما از اهل بیت مثال میزنی
همسرای ما که مثل اهل بیت نمیشن❌
پیامبر میفرمایند شما باخانواده بهترین باشین👌👌
هر کی ایمان داره،
این حدیث روخیلی بهتر اجرا میکنه.✅
بدون ایمانم نمیشه این حدیث رو درست اجرا کرد.
بدون عشق به پیغمبرم نمیشه این حدیث رو درست اجرا کرد.
این حدیث هم دیگه از سریال جومونگ و اوشین و ایشون و اون یکی شون و ... اینا در نمیاد.
☺️😂☺️
این دیگه فقط تو دستگاه اهل بیته.
چقدر کسانی که محب اهل بیتن وظیفه سنگینی در خونواده داری ، دارن❗️
چرا❓❓❓
چون میره روضه، روضه علی اصغر براش میخونن...
روضه رباب براش میخونن...
روضه زینب کبری... روضه اباالفضل العباس... روضه علی اکبر... روضه قاسم...
همه اش خانواده اس✅✅
🌻هر مردی به خانمش احترام بذاره پسر و دخترش هرزه نمیشن
🎐دخترت میفهمه موجود محترمیه، اونم احترام خودشو حفظ میکنه
🎐پسرت یاد میگیره به خانمها باید احترام بذاره
خانوما هم فکر نکنن با کم کردن روی شوهر، شوهر میترسه و کار خوبی کردن
برادر من شما هم نگو من که زن ذلیل نیستم خانممو دوزار حساب نمیکنم
😒
🔻نذارید کسی بیشتر از شما به اعضای خانواده تون محبت کنه؛
⛔ دیگران ممکنه به طمعی به اونها احترام بگذارن .
احترام که بذاری عزیزتر میشی☺
بحث و تا همینجا نگه میداریم تا جلسه بعد 😊
حقیقتا این مطالب بسیار عاالی و کاربردیه و اگر در خانواده ها عملی و اجرا بشه هیچ اختلافی در روابط خانوادگی پیش نمیاد و همه چی خوب پیش میره .
ممنونیم از توجه شما بزرگواران 👏✅🌺
پایدار و سربلند باشید زیر نگاه مهربان پروردگار
✨اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨
حاج آقا حسینی
💞 @saritanhamasir
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازخورد دانش آموز تتهامسیری ازدرس های #ادب 🔰
🧕هستی صدرزاده🌹
پایه چهارم🌹
🎚ازشبکه اجتماعی شاد
🖼کانون فرهنگی تربیتی فدک تنها مسبرآرامش
🌺 @saritanhamasir
961129-Panahian-EhsasNiazBeKhoda-HeiatSarallah-02-18k.mp3
9.01M
#احساس_نیاز_به_خدا 2
⭕️ ریشه طغیان احساس بی نیازی هست...
✅ راه های مقابله با طغیان
استاد پناهیان
🌷 @saritanhamasir
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 13
دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ
خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و
صمد.
🔶شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت
و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود.
من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین
انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم .
🔶بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان،
ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت.
برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
🔷 شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد.
😔
♥️ همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.
از پدرم خبری نبود.
هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم،
خدیجه، سوار ماشین شدم.
😢در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
❤️وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند.
در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#دختر_شینا 12 🌅 صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبالِ ما تا برویم محضر. عاقد ش
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 13
دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ
خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و
صمد.
🔶شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت
و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود.
من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین
انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم .
🔶بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان،
ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت.
برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
🔷 شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد.
😔
♥️ همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.
از پدرم خبری نبود.
هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم،
خدیجه، سوار ماشین شدم.
😢در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
❤️وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند.
در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 13 دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش،
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
قسمت 14
مردم صلوات می فرستادند. 🌹🌹
یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
🌹🌹
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. 🍅
هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد.
عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. 💢
دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و
ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»🍲
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند.
🔸از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم.
می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم.
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
🔶وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش.
اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. 😍
😘
شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند.
🔹آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم.
😔❤️
حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم.
دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم.
😔
گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید.
❤️دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم.
مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان!
مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعکس ✒️
🔹صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم.
فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد.
🌹
مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم.
جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.
🌕آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم.
🍁🍁
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.»🏌♀
🔷در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود.
رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید.
شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
🔶عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود.
نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم.
ادامه دارد...✒️
❤️ @saritanhamasir ❤️