تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_هفتم در فرهنگ آن سالها
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_هشتم
تمام تنم رعشه داشت ...
رنگپریده و حال پریشانم عمه فاطمه را حساس کرد :
_خوبی گلم مشکلی هست ؟
میدیدم که مرتضی با فاصله کمی ایستاده و ششدانگ ما را زیر نظر دارد .
+خوبم عمه جان نگران نباشید یهکم خستم فقط
من از حرکت امیر عصبانی بودم و مرتضی از همهجا بیخبر احساس عذاب وجدان داشت ، تا شب چند بار نزدیک شد و عذرخواهی کرد ، خودم را جمعوجور کردم و سعی داشتم این شب آخری با خاطره بد همراه نشود .
آخر شب منچ بازی کردیم و فضا در بازی و شوخی و خنده عوض شد.
صبح زود بعد از نماز عازم بود از پشت پنجره به کوچه پر از گل و خیس از باران بهاری نگاهش کردم که با قد بلندش روی عمه خم شده بود و او را تنگ در آغوش میفشرد ، در همان حال به سمت من نگاه انداخت و با لبخند و حرکت دست خداحافظی کرد.
رفت
هنوز به سر کوچه نرسیده بود که دلم برایش تنگ شد اما ...
تا آخر تعطیلات بازهم با امیر رودررو شدم ازش عمیقاً متنفر بودم .
چرا بعضیها قدرت تنفر آدم را درک نمیکنند؟!
در همان روستا وسط یک مهمانی زنانه داخل شد و با یک آهنگ خارجی رقصید ، دخترها برایش غش و ضعف میرفتند و بهشدت انزجار من افزوده میشد.
آن روزها نمیدانستم دنیا با این احساسات من چه بازیها خواهد داشت.
شب آخر تعطیلات نوروزی بود باید فردایش به کرج برمیگشتیم بچهها در حیاط خانه پدربزرگ آتش بزرگی زده بودند ، با تمام دلتنگیم برای مرتضی کنار آتش نشسته و به شرارههای زیبایش نگاه میکردم ، دستهایش را دور گردنم انداخت میان بازوهای قدرتمند پدرم غرق شدم ، خدایا چقدر حس خوبی بود دلتنگ باشی و همان لحظه نیروی پرقدرت پدرانه تو را در بر بگیرد همانطور که سرم را میبوسید و بیشتر مرا در آغوشش میفشرد گفت :
_قیزیم یه چیزهایی شنیدم ...
دوست داشتم خودت برام بگی نه اینکه از غریبهها بشنوم ...
برق از سرم پرید اما به روی خودم نیاوردم یعنی توانش را نداشتم فقط با صدای آهسته گفتم :
+چی شنیدی بابا جانم
_ امیر برام گفت که تو و مرتضی خلوت کرده بودید...
نمیدانم چرا در آن لحظه از هوش نرفتم.
_ البته گفت که تو ابراز علاقه مرتضی رو نپذیرفتی ...
درسته ؟؟
آروم از بغل پدرم جدا شدم روسریام را مرتب کردم و گفتم :
+باباجان حرف یه آدم نا حسابی فکر کردن هم نداره.
میخواستم بلند شوم که دستهایم را گرفت
_بمون باباجان به من نگاه کن من که میدونم تو و مرتضی به هم علاقه دارید از حرکاتتون مشخصه من هم که مخالفتی ندارم فقط حرفم اینه که همهچیز به وقتش باید انجام بشه اینجوری برای خودتون بهتره ...
اونجا بود که از حرکت خودم و نگرفتن دفترچه راضیتر شدم ، با غرور نگاهش کردم و گفتم:
+ باباجان خیالتون راحت طیبه حواسش هست که کاری بدون اجازه باباش انجام نده ...
رضایت عمیقاً در چشمهای سبز پدرم هویدا بود.
اردیبهشت و خرداد سخت درگیر امتحانات نهایی بودم عمه کلی برایم وقت گذاشت و همه امتحانات بهخوبی سپری شد .
جامجهانی فوتبال شروعشده بود من هم پیگیری میکردم و آخر شبها پای تلویزیون سیاه و سفید چهارده اینچ مینشستم ، آن شب هم با صدای کم بازی را دنبال میکردم ، پدرم برای کارهای تعاونی به روستا رفته بود ...
یکصدایی شبیه غرش آمد ، اولش احساس کردم سرم گیج رفت بعد دیدم معصومه خانوم سر جایش سیخ پرید و در کسری از ثانیه تمام خانه شروع به لرزیدن کرد ...
زلزله بود...
زلزله ...
زلزله آمد و به تاراج برد هرآنچه که باید ، آرزوها و عشقها ، رؤیاها ، چه آینده هایی که با همین چند ثانیه تباه شد ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
🏴🌹@tanhamasirearamesh
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
ثوابش رو
هدیه میڪنیــم به روح پاک و مطهر حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها ❤️🌹
🔸تنهامسیری شوید👇
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
#سلام_آقا_جانـــــم
افسوس میخورم که غایبم از انتظار تو
🌤#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#حضرت_دلبر
🌷#متن بند ۱۰ استغفار🌷
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
۱۰-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ ظَلَمْتُ بِسَبَبِهِ وَلِيّاً مِنْ أَوْلِيَائِكَ أَوْ نَصَرْتُ بِهِ عُدُوّاً مِنْ أَعْدَائِكِ أَوْ تَكَلَّمْتُ فِيهِ بِغَيْرِ مَحَبَّتِكَ أَوْ نَهَضْتُ فِيهِ إِلَى غَيْرِ طَاعَتِكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند ۱۰: بار خدایا ! از تو آمرزش می طلبم از هر گناهی که به واسطه ی آن به ولی ای از اولیایت ظلم کردم، یا یکی از دشمنانت را یاری کردم، یا به جهت غیر محبت تو سخن راندم، یا در غیر مسیر طاعتت به آن اقدام کردم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهانم را بیامرز ای بهتری آمرزندگان!
17.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان حاج حسین یکتا خطاب به
مخاطبین پویش رسانهای خدمت اربعینی:
معلوم نیست سال بعد تو رو برای این ماموریت انتخاب کنند؛ فکر کن سال آخر اربعینته! به این خاطر بترکونین! مسابقه الی الله بگذارید.
#حسین_یکتا
🏴🌹@tanhamasirearamesh
بچهها #اربعین رفیق بازیه
همه دارن میرن پیش اون رفیق قدیمیه
اون رفیق صمیمیه
#حسین_یکتا
🏴🌹@tanhamasirearamesh
👈تا آخرت نرویم مشخص نیست با این عمرمان چکار کردیم🤔👇👇
در تیراندازی، تیرانداز مقابل«سیبل» دراز می کشد، گاهی اصرار دارد که تیر بیشتری به من بدهید یا از «گلنگدن» کشیدن، یا از تیر انداختن خوشش می آید. مربی که او را امتحان میکند، میخواهد ببیند چه نمره ای می گیرد ولی او به فکر آن است که چقدر بیشتر تیر بیندازد.
به هر جهت تعدادی تیر به او می دهد که وضع تیراندازی وی مشخص شود، یعنی هرچه شانسی و بی هوا زده است معلوم شود. وقتی که تیراندازی کرد او را به کنار «سبيل »می برند، تا مشخص شود.
👌✅آخرت و دنیا این جوری است. انسان در دنیا که کار می کند؛ کارش تیراندازی است و سیبل «نامه عمل» است. از اینجا پیدا نیست که شما کجا را زده اید و کجا را نزده اید، بعد که این صدمتر راه را رفتید و به «سیبل» رسیدید متوجه می شوید، وقتی تیر می اندازید متوجه نمی شوید کدام خورد و کدام نخورد.
عمر دنیا محلی است که آدم تیر می اندازد. وقتی که تیرهای او و دیگران تمام شد و تفنگ ها را از دست همه گرفتند آن گاه به کنار سیبل می روند. تا آخرین نفر تیرش را نیندازد و اسلحه اش را زمین نگذارد، به هیچ کس اجازه نمی دهند کنار سیبل برود، چون خطر دارد. همان طوری که تا آخرین نفر از دنیا نرود، آخرت شروع نمی شود.
کسی که تیر می اندازد فکر میکند به خال خورده اما وقتی می رود کنار سیبل میبیند هیچ خبری نیست. انسان هم خودش خیال می کند این کارهایی که می کند همه اش از روی تقواست، خودش را " سمبل تقوا و از متقی ترین مردم عالم می داند و می پندارد همه تیرها را به خال زده است اما وقتی نگاه می کند، می بیند هیچ کدام به سیبل نخورده است.
👌👌صفحه سیبل دارای چند حلقه است، هر چه به مرکز خال نزدیک تر باشد، نمره اش بیشتر و هر چه دورتر باشد کمتر است. بهشت هم حلقه حلقه است، مقامات بهشت فرق میکند، مسكن بعضی ها در قلب بهشت است.
بعضی می زنند توی سیبل بی تقوایی و توی خال، جهنم هم مثل بهشت سیبل دارد آدمی در این دنیا به این می ماند که مقابل او دو سیبل قرار داشته باشد، یک سیبل مثبت، یک سیبل منفی، بعد به او بگویند حال مخیری. قرآن می فرماید: « إنا هديناه السبيل إما شاكرا وانا كفورا
تمثیلات آیه الله حائری شیرازی رحمه الله علیه
#معاد
#امام_حسین
#زیارت
#اربعین
انتشارش با شما خوبان 🌹
🏴🌹@tanhamasirearamesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رفقا این کلیپ رو منتشر کنید تا بقیه هم هوشیار باشن...
🔺از الان تا 25 شهریور هر گونه مورد مشکوکی رو به تلفن 114 سازمان اطلاعات سپاه گزارش کنید.
🔹همه باید مراقب امنیت کشورمون باشیم.
🏴🌹@tanhamasirearamesh
🔺شماها دنبال اسم رمز نیستید..
شما لاشخورا فقط دنبال جنازه میگردید.. چون نون تون از خون آدمیزاد تامین میشه..
🏴🌹@tanhamasirearamesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو جبهه اگه چیزی به شهدا دادن از حواس جمعی دادن. خیلی حواستونو جمع کنید رفقا.
ما به سیره شهدا توی این مسیر اومدیم.
این مسیر، مسیر مراقبهس.
#حسین_یکتا
🏴🌹@tanhamasirearamesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_هشتم تمام تنم رعشه داشت
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_نهم
زمین از لرزیدن ایستاد ...
صدای جیغ بچهها و ذکر یا حسین یا ابوالفضل در کوچه میپیچید...
معصومه خانم حسابی ترسیده بود اما سعی میکرد به خودش مسلط باشد و بچهها را آرام کند .
آن روزها فضای مجازی و رسانه نبود ، باید تا فردا صبر میکردیم تا به عمق فاجعه پی ببریم.
فردا حوالی ظهر بود که از طریق یکی از اقوام مطلع شدیم کانون زلزله رودبار بوده و روستای ما هم ویرانشده است.
با شنیدن این خبر عمه و معصومه خانم به سرزنان و ضجه کنان آماده رفتن به روستا شدند همگی نگران بابا و بقیه اقوام بودیم.
اوضاع از کنترل خارجشده بود با هر سختی بود معصومه خانم را راضی کردیم تا کرج پیش بچهها بماند ، من و عمه با اولین اتوبوس به سمت منجیل حرکت کردیم ، هوا نیمهتاریک بود که به منجیل رسیدیم چشمهایم آنچه را که میدید باور نمیکرد ، شهر تبدیل به تلی از خاک شده بود .
عمه فاطمه به سر میزد و عموی بزرگم که ساکن منجیل بود را صدا میکرد.
دل در دلم نبود خدایا پدرم ...
روستا ...
بهسختی کوچهای که خانهی عمو در آنجا بود را پیدا کردیم همهجا تاریک بود صدای گریههای کم جان از گوشهوکنار به صدا میرسید ، تا به حالم عمه را آنگونه پریشان ندیده بودم با تمام توان فریاد میزد و برادرش را ترکی صدا میزد:
قارداش...
قارداشیم...
اکبر جانم ...
من اشک میریختم و درحالیکه مراقب بودم عمه به زمین نیوفتد در تاریکی بهدنبال راه خانهی عمو می گشتم ، در همین حین صدای زنی را شنیدیم که عمه را صدا میزد :
فاطمه جان خوش اومدی به ویرانه داداشت
به سمت صدا و کورسوی نور حرکت کردیم ، به ویرانه رسیدیم که چراغ لاله شکستهای روی خاکها روشن بود کنار چراغ هیبت مردی خاکی مسخ شده و مات برده را دیدم بهسختی پسِ پشتِ آن صورت و موهای خاکی عمو را شناختم عمه را رها کردم و با تمام سرعت خودم را به عمو رساندم
بغلش کردم
بوسیدمش
صورت خاک آلودش را پاک کردم
_عمو جانم !!!
عمو اکبرم !!!
اصلاً صدایم را نمیشنید ، ماتش برده بود ، بعد از صدایی که حالا تبدیل به فریاد شده بود کند و آرام نگاهم کرد ، انگار مرا نمیشناخت ، چند ثانیه فقط نگاهم کرد بعد با بغض گفت :
+طیبه جان ...
_جانم...
عمو اکبرم ...
جان دلم ...
خوبی ؟
بچهها کجا هستند ؟
زنعمو کجاست ؟
اشک راه خودش را از بین صورت خاک آلودش پیدا کرد و سُر خورد ، به کنارم نگاه کردم عمه خشکشده بود...
فقط به برادرش خیره بود.
آن لحظه دلم میخواست واقعیت را نشنوم...
دلم میخواست هیچ حقیقت تلخی را ندانم...
کاش زمان همانجا متوقف میشد ...
عمو با دست بیجانش به خانه ویرانه اش اشاره کرد و با صدایی نحیف گفت :
+ بچهها اونجا خوابیدن ...
گلی اونجا خوابیده ...
با گفتن این جمله انگار از خواب بیدار شده باشد صدایش جان گرفت فریاد شد خودش را میزد عمه با صلابت برادرش را دربرگرفت .
جنازه چهار فرزند عمویم بههمراه گلی خانم را فردای آن روز از زیر خاک بیرون آوردند ، اما من آنجا نبودم که ویرانی عمویم را به چشم ببینم.
بعد از نماز صبح تکاپو در ویرانه ی منجیل شروع شد آواربرداری و رفتوآمد و تلاش برای یافتن زندهها شدت گرفت ، پریشان پدر بودم به عمه گفتم که میروم تا راهی برای رفتن به روستا پیدا کنم.
به هر کس که میرسیدم جویای حالش میشدم و دنبال راهی که مرا به روستا ببرد به هر دری میزدم عصبی و خسته از بیخوابی شب با رنگپریده بین مردم میگشتم ...
که صدایش را شنیدم ، خودش بود :
+طیبه...
طیبه...
مرتضی بود از پادگان مستقیم آمده بود کمک ،
نگاهش کردم یک لحظه در چهره ی نگران او بابایم را دیدم ، مرتضی روز به روز بیشتر شبیه پدرم میشد ، دلم میخواست مثل بچگیها بغلش میکردم با چشمهای پر از التماس گفتم:
مرتضی بابام ...
مرتضی تو رو خدا بابام ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
🏴🌹@tanhamasirearamesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠@yazeynb💠
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃
حضور پدر شهید آرمان علی وردی در موکب شباب المقاومة و خدمت رسانی به زوار اباعبدالله حسين(ع)
49.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫بسم رب الحسین علیه السلام
🎥کاروان پسران نوجوان
طرح به وقت حسین ( ع) استان البرز محله ملک آباد به مرز مهران
🌱ماموریت : خدمت رسانی به زوار اباعبدالله الحسین علیه السلام
🗓اربعین ۱۴۰۲
🏴🌹@tanhamasirearamesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#کنترل_ذهن قسمت هفتاد و پنجم 😊💐 ✅ در جلسات قبل گفتیم که ما باید تلاش کنیم که افکار منفی رو از
#کنترل_ذهن
قسمت هفتاد و ششم 😊💐
🔵 یه اتفاقی باید در عرف جامعه ما بیفته. چه اتفاقی؟
اینکه تصور مردم باید نسبت به دین عوض بشه.
چطور؟
✅ باید در عرف جامعه ما، این یه مساله خیلی واضح باشه که دین به انسان قدرت میده، اما واقعا اینطور نیست.
.
قبول دارید؟
💢 یعنی مردم تصورشون از دین این نیست که مهم ترین اثر دین در انسان رو "قدرتمند شدن انسان" بدونن!
⭕️ در طول قرن ها تعلیمات و تبلیغات دینی اصلا به این موضوع پرداخته نشده
مثلا شما از هر کسی نظر سنجی کنید که به نظر شما اولین اثر دین در انسان چیه
حتما این جواب ها رو میشنوید:
🌷 مهربان شدن، نورانی شدن، معرفت، سخاوت، ادب و...
معمولا از این دست جواب ها رو میشنوید. درسته؟
⭕️ اما باید دونست که همه این ویژگی ها بدون قدرت روحی تقریبا ارزشی ندارن
میشه خوبی هایی از سر ضعف...
خوبی از سر ضعف که فایده نداره.
شما اگه به برخی معتادا هم نگاه کنی میبنی به خاطر این که جنسش جور بشه کلی چاپلوسی میکنه و التماس و خودشیرینی و ...!😕
اما آیا این خوب بودنه ارزش داره؟!