تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هشتم ۱ ♥️💭شروع یک پا
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_نهم
#دوستش_داشتم
برای شام سفره ی بلندی انداخته بودند.
مسعود کنارم نشسته بود و بهم رسیدگی می کرد.
بقیه هم برای به اصطلاح #زن_ذلیلی او شوخی می کردند.
مشغول خوردن غذا بودم که سنگینی #نگاهی را حس کردم ، بدون این که جلب توجه کنم آرام سرم را بلند کردم ، #عاطفه بود...
اما نگاه خیره اش روی من نبود بلکه تماما محو خنده های #مسعود شده بود...
قاشقم را روی زمین گذاشتم ...
صداهای دور و برم گنگ شدند ...
تا آخر سفره لبخندی روی لب هایم ننشست و لقمه ای از گلویم پایین نرفت ...
مسعود چندبار پرسید :
چیزی شده؟
چیزی لازم نداری؟
و من با لحنی کنترل شده جوابش را می دادم.
خدایا چرا #سایه ی این دختر روی زندگی من افتاده؟
حالم بد بود ...
بعد از شام به من گفتند که من زحمتی نکشم و بقیه مشغول جمع کردن سفره شدند.
چندباری عاطفه ظرف ها را به دست مسعود داد و او هم تشکر کرد.
احساس می کردم #تب دارم ...
گلویم هم درد گرفته بود ...
از زیر چادر گل دار دستم را روی شکمم گذاشتم ، بچه خیلی تکان می خورد
انگار تمام اضطراب من به جان کودکم ریخته شده بود ...
مادرشوهرم کمکم کرد تا به اتاق بروم ، روی زمین خوابیدن برایم سخت بود به هر سختی روی تشک دراز کشیدم و به بهانه ی فشار پایین ، سرم را هم پوشاندم.
یک ساعت بعد مسعود پیشم آمد ، یک ساعتی که برایم یک سال گذشت.
+خوبی خانومم؟
به بچه اشاره کرد
این ناقلا چرا انقدر زن منو اذیت می کنه آخه؟؟؟؟
نتوانستم به او بگویم که زجر من از دست دوست دختر سابق توست.
همیشه از این که یک عشق ناب و پاک را تقدیم شوهرم کرده بودم به خود می بالیدم ، فکرش را هم نمی کردم همسر من مردی شود که قبل از من با کسی #مرتبط بوده .
اما سرنوشت طوری دیگر رقم خورده بود.
با بد خلقی گفتم :
_ بد نیستم ، یه کم استراحت کنم بهتر هم می شوم.
آن شب با همه ی بد احوالی ام گذشت.
فردا صبح مسعود بیدارم کرد و با ماشین به جنگل رفتیم ، سعی کردم شب گذشته را فراموش کنم و از لحظه ها لذت ببرم.
مسعود خوش سفر بود و همیشه با او حالم عالی می شد.
ناهار را هم بیرون خوردیم و نزدیک غروب برگشتیم.
هر دو خندان و با صورت های بشاش وارد ویلا شدیم.
هرکسی مشغول کاریبود.
پدرشوهرم گوشه سالن اشاره کرد و رفتم کنارش نشستم.
بعد از شام شروع به خاطره گویی کردند و زن ها و مردها خاطرات خنده دار خود را با آب و تاب تعریف می کردند.
خوش می گذشت...
اما ...
اما مسعود ساکت تر از همیشه شده بود.
به خاطره ها نمی خندید و بیشتر در افکارخودش #غرق بود.
گاه گاهی نگاهم می کرد و لبخند می زد...
شوهرم را خوب می شناختم ، می دانستم از چیزی ناراحت است و یا چیزی فکرش را مشغول کرده ، با اشاره پرسیدم چیزی شده؟
با لبخند شانه بالا انداخت و سری تکان داد که چیزینشده.
چند دقیقه ی بعد هم برای خواب به اتاق رفت.
من هم عذرخواهی کردم و به طبقه ی بالا رفتم .
دراز کشیده بود و پشتش به من بود ...
سر شوخی را باز کردم
برگشت و رو به من شد.
_ خوبی مسعود؟
با بی حوصلگی جواب داد :
+ بععله خانومم چرا که بد باشم ؟
یه شیرین خانوم دارم با یه بچه که تو راهه ، چرا باید بد باشم؟
_خب خداروشکر ...
نگرانت شدم...
+نه عزیزم خیالت راحت یه کم خسته ام
شیرین بیا فردا صبح برگردیم تهران کارهامون همه مونده.
منم از خداخواسته گفتم:
_فردا !!!
باشه هرچی #آقامون بگه.
دراز کشیدم ...
مسعود زود خوابش برد.
از اینکه فردا برمی گشتیم تهران خیالم راحت شده بود ...
در تاریکی به چهره اش خیره بودم ، #دوستش_داشتم ، در این شکی نبود ...
اما ...
به پهلو شدم ، ذکر گفتم تا خوابم ببرد.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
#کاش_آن_شب_خواب_میماندم
نیمه های شب از خواب بیدار شدم
دیدم مسعود سر جایش #نیست ...
چند دقیقه صبر کردم گفتم شاید به دستشویی رفته و می آید ...
دیر کرده بود ...
نگرانش شدم ...
آرام بلند شدم ، روسری سر کردم و بی سرو صدا از اتاق بیرون رفتم.
بالای پله ها بودم و میخواستم پایین بروم که ...
دیدم ...
انگار خوابمی دیدم...
کاش هیچ وقت با آن صحنه مواجه نشده بودم ...
زیر نور ضعیف در گوشه ی سالن مسعود نشسته بود ...
بی صدا می خندید ...
و با انگشت اشاره طرفش را به سکوت دعوت می کرد ...
و در دستانش برگه های پاسور بود و روبرویش #او نشسته بود...
عاطفه بود با لباس نامناسب
در حالی که ورق های بازی را در دستانش جا به جا می کرد و با انگشت های لاک زده اش سیگار می کشید ...
نگاه کردم کس دیگری در آن تاریکی نبود...
روی زانوهایم خم شدم ...
نفسی هم برای گرفته شدن نمانده بود ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
@saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_ششم _هوش و است
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_بیست_و_هفتم
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما...
+اما باید خودت رو پیدا کنی...
شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟
با لبخند کمرنگی تایید کرد .
_هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم.
+خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره...
_قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه.
بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود...
به صبر دعوتش کردم.
-به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه.
با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند.
هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد.
با صدا و تصویر من اخت گرفته بود .
گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود.
از پیشرفتش #راضی بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود.
شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت.
بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود.
_شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی.
با اکراه و تعارف پذیرفت.
فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش خبری #نبود و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد.
_چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم.
از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم
اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست.
چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید...
مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد.
سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند.
پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم.
شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود.
هنوز زخم های زیادی بود که باید #ترمیم می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند.
باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ...
هرچه بود ...
این پروژه هم به #ساحل_آرام رسیده بود.
پشتیبانم پیام گذاشته بود که :
مشاوره ی اضطراری پیش اومده
و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد .
تمام ...
#قسمت_بیست_و_ششم
#قسمت_بیست_و_پنجم
#قسمت_بیست_و_چهارم
#قسمت_بیست_و_سوم
#قسمت_بیست_و_دوم
#قسمت_بیست_و_یکم
#قسمت_بیستم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_هجدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دهم
#قسمت_نهم
#قسمت_هشتم
#قسمت_هفتم
#قسمت_ششم
#قسمت_پنجم
#قسمت_چهارم
#قسمت_سوم
#قسمت_دوم
#قسمت_اول
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_هشتم تمام تنم رعشه داشت
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_نهم
زمین از لرزیدن ایستاد ...
صدای جیغ بچهها و ذکر یا حسین یا ابوالفضل در کوچه میپیچید...
معصومه خانم حسابی ترسیده بود اما سعی میکرد به خودش مسلط باشد و بچهها را آرام کند .
آن روزها فضای مجازی و رسانه نبود ، باید تا فردا صبر میکردیم تا به عمق فاجعه پی ببریم.
فردا حوالی ظهر بود که از طریق یکی از اقوام مطلع شدیم کانون زلزله رودبار بوده و روستای ما هم ویرانشده است.
با شنیدن این خبر عمه و معصومه خانم به سرزنان و ضجه کنان آماده رفتن به روستا شدند همگی نگران بابا و بقیه اقوام بودیم.
اوضاع از کنترل خارجشده بود با هر سختی بود معصومه خانم را راضی کردیم تا کرج پیش بچهها بماند ، من و عمه با اولین اتوبوس به سمت منجیل حرکت کردیم ، هوا نیمهتاریک بود که به منجیل رسیدیم چشمهایم آنچه را که میدید باور نمیکرد ، شهر تبدیل به تلی از خاک شده بود .
عمه فاطمه به سر میزد و عموی بزرگم که ساکن منجیل بود را صدا میکرد.
دل در دلم نبود خدایا پدرم ...
روستا ...
بهسختی کوچهای که خانهی عمو در آنجا بود را پیدا کردیم همهجا تاریک بود صدای گریههای کم جان از گوشهوکنار به صدا میرسید ، تا به حالم عمه را آنگونه پریشان ندیده بودم با تمام توان فریاد میزد و برادرش را ترکی صدا میزد:
قارداش...
قارداشیم...
اکبر جانم ...
من اشک میریختم و درحالیکه مراقب بودم عمه به زمین نیوفتد در تاریکی بهدنبال راه خانهی عمو می گشتم ، در همین حین صدای زنی را شنیدیم که عمه را صدا میزد :
فاطمه جان خوش اومدی به ویرانه داداشت
به سمت صدا و کورسوی نور حرکت کردیم ، به ویرانه رسیدیم که چراغ لاله شکستهای روی خاکها روشن بود کنار چراغ هیبت مردی خاکی مسخ شده و مات برده را دیدم بهسختی پسِ پشتِ آن صورت و موهای خاکی عمو را شناختم عمه را رها کردم و با تمام سرعت خودم را به عمو رساندم
بغلش کردم
بوسیدمش
صورت خاک آلودش را پاک کردم
_عمو جانم !!!
عمو اکبرم !!!
اصلاً صدایم را نمیشنید ، ماتش برده بود ، بعد از صدایی که حالا تبدیل به فریاد شده بود کند و آرام نگاهم کرد ، انگار مرا نمیشناخت ، چند ثانیه فقط نگاهم کرد بعد با بغض گفت :
+طیبه جان ...
_جانم...
عمو اکبرم ...
جان دلم ...
خوبی ؟
بچهها کجا هستند ؟
زنعمو کجاست ؟
اشک راه خودش را از بین صورت خاک آلودش پیدا کرد و سُر خورد ، به کنارم نگاه کردم عمه خشکشده بود...
فقط به برادرش خیره بود.
آن لحظه دلم میخواست واقعیت را نشنوم...
دلم میخواست هیچ حقیقت تلخی را ندانم...
کاش زمان همانجا متوقف میشد ...
عمو با دست بیجانش به خانه ویرانه اش اشاره کرد و با صدایی نحیف گفت :
+ بچهها اونجا خوابیدن ...
گلی اونجا خوابیده ...
با گفتن این جمله انگار از خواب بیدار شده باشد صدایش جان گرفت فریاد شد خودش را میزد عمه با صلابت برادرش را دربرگرفت .
جنازه چهار فرزند عمویم بههمراه گلی خانم را فردای آن روز از زیر خاک بیرون آوردند ، اما من آنجا نبودم که ویرانی عمویم را به چشم ببینم.
بعد از نماز صبح تکاپو در ویرانه ی منجیل شروع شد آواربرداری و رفتوآمد و تلاش برای یافتن زندهها شدت گرفت ، پریشان پدر بودم به عمه گفتم که میروم تا راهی برای رفتن به روستا پیدا کنم.
به هر کس که میرسیدم جویای حالش میشدم و دنبال راهی که مرا به روستا ببرد به هر دری میزدم عصبی و خسته از بیخوابی شب با رنگپریده بین مردم میگشتم ...
که صدایش را شنیدم ، خودش بود :
+طیبه...
طیبه...
مرتضی بود از پادگان مستقیم آمده بود کمک ،
نگاهش کردم یک لحظه در چهره ی نگران او بابایم را دیدم ، مرتضی روز به روز بیشتر شبیه پدرم میشد ، دلم میخواست مثل بچگیها بغلش میکردم با چشمهای پر از التماس گفتم:
مرتضی بابام ...
مرتضی تو رو خدا بابام ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_هشتم میدونم خسته ای... کلافه ای... فقط نمی
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نهم
گفتم: محمد قرار نشد دیگه ساز مخالف بزنی!
چشمکی زد و گفت: چشم
سبزی های بسته بندی شده را جمع و جور کرد و رفت ....
از موقعی که در رو بست تا ظهر منتظرش بودم ببینم چی میشه! با اومدن محمد انتظار هر چیزی رو داشتم الا چیزی که گفت!!!
چهر هاش بهم ریخته بود!
گفتم: چه خبر؟ چی شد؟ همه رو فروختی؟
سری تکون داد و گفت: خانم من نگفتم هر کاری تخصص خودش رو میخواد !
تا رسیدم در مغازه ی اولی گفت: که نمیخوایم! گفتم: چرا آخه ما قیمت مناسب میدیم!
گفت حرف از قیمت نیست!
اولا یه شرکت هست با بسته بندی شیک برامون میاره! بعد هم چرا سبزی ها روشستین زود خراب میشن! سوما هم تره ها رو چرا قاطی بقیه ی سبزی ها گذاشتین اینا تا ظهر آب میندازن !
منم گفتم: آقا بر دارید شاید تا ظهر فروختیدشون!
بالاخره با کلی چک و چونه گفت: باشه پس فروش نرفتن و خراب شدن من مسئولیتش رو قبول نمی کنمااا!
و این اتفاق در هر مغازه ای رفتم تکرار شد!
بعد هم نفس عمیقی کشید و گفت: نرگس سرم خیلی درد میکنه من میرم دراز بکشم...
معلوم بود خیلی بهش فشار اومده!
منم تنها کاری که کردم سکوت بود....
خیلی حس بدی داشتم هر جا که اومدم کمک شوهرم کنم خراب شد!
واقعا نمیدونستم چرا این اتفاقها می افتاد!
چرا ما باید این همه ضربه بخوریم!
احساس میکردم تا جایی بیشتر از توانم با شوهرم همراهی کردم !
با انبوهی از فکرها توی دلم کلی از محمد دلخور شدم که حتی عرضه ی یه سبزی فروختن رو نداره!
ته این همراهی ها و همکاری ها نابود شدن توان من بود و ریز ریز شدن اعصابم!
ترجیح دادم دیگه پیشنهاد کاری ندم!
روزگارمون سخت بود خیلی... ولی اعصاب خراب شده ی من که تحت فشار این وضعیت از کنترل خارج شده بود، و همین زندگی رو سخت تر می کرد!
مدت ها با همین روال گذشت...
توی این مدت گاهی از شدت فشارها حرمت ها بین ما می شکست!
یادمه چند باری وسط بحث و دعواهامون حرفی زدم که محمد انتظار رو نداشت! اینکه تو یه آدم بی عرضه ای که توان جمع کردن زندگیت رو نداری!
آخه من چقدر باید تحمل کنم؟!
چقدر باید صبر کنم؟!
چقدر....
وسط این گیر و دار جمع دونفره ی ما شد چهار نفر...
خدا دوقلوی به ما لطف کرد...
دو تا پسر که هر چی بگم از شیطنت کم نگفتم!
دیگه نه من نرگس قبلی بودم!
نه محمد، محمد قبل!
بیشتر وقتا سر شیر خشک و پوشک بحثمون میشد!
بعضی وقتها، شدت فشار نداری و خستگی و مراقبت از بچه ها جرقه ای میشد تا از کوره در برم! اما عجیبش اینجا بود که حرفهایی میزدم که خودم باورم نمیشد این منم!
جالبتر اینکه محمد هم دیگه بی واکنش شده بود!
مثل یه سیب زمینی بی رگ!
انگار اصلا من و بچه ها براش مهم نبودیم!
احساس میکردم وضعیتمون طوری شده که بدبختی روی بدبختی زندگیمون رو تصرف کرده بود! و بی خیال ما نمیشد!
بچه ها کم کم بزرگ و بزرگتر میشدن و نیازهاشون بیشتر...
تا خودم بودم میتونستم دست از خواسته های خودم بردارم و با همین زندگی بسازم، ولی دیگه طاقت دیدن سختی کشیدن بچه ها رو نداشتم و
همین باعث شد یه کاری کنم که کسی باورش نمیشد حتی خودم....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
@saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هشتم ۱ ♥️💭شروع یک پا
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_نهم
#دوستش_داشتم
برای شام سفره ی بلندی انداخته بودند.
مسعود کنارم نشسته بود و بهم رسیدگی می کرد.
بقیه هم برای به اصطلاح #زن_ذلیلی او شوخی می کردند.
مشغول خوردن غذا بودم که سنگینی #نگاهی را حس کردم ، بدون این که جلب توجه کنم آرام سرم را بلند کردم ، #عاطفه بود...
اما نگاه خیره اش روی من نبود بلکه تماما محو خنده های #مسعود شده بود...
قاشقم را روی زمین گذاشتم ...
صداهای دور و برم گنگ شدند ...
تا آخر سفره لبخندی روی لب هایم ننشست و لقمه ای از گلویم پایین نرفت ...
مسعود چندبار پرسید :
چیزی شده؟
چیزی لازم نداری؟
و من با لحنی کنترل شده جوابش را می دادم.
خدایا چرا #سایه ی این دختر روی زندگی من افتاده؟
حالم بد بود ...
بعد از شام به من گفتند که من زحمتی نکشم و بقیه مشغول جمع کردن سفره شدند.
چندباری عاطفه ظرف ها را به دست مسعود داد و او هم تشکر کرد.
احساس می کردم #تب دارم ...
گلویم هم درد گرفته بود ...
از زیر چادر گل دار دستم را روی شکمم گذاشتم ، بچه خیلی تکان می خورد
انگار تمام اضطراب من به جان کودکم ریخته شده بود ...
مادرشوهرم کمکم کرد تا به اتاق بروم ، روی زمین خوابیدن برایم سخت بود به هر سختی روی تشک دراز کشیدم و به بهانه ی فشار پایین ، سرم را هم پوشاندم.
یک ساعت بعد مسعود پیشم آمد ، یک ساعتی که برایم یک سال گذشت.
+خوبی خانومم؟
به بچه اشاره کرد
این ناقلا چرا انقدر زن منو اذیت می کنه آخه؟؟؟؟
نتوانستم به او بگویم که زجر من از دست دوست دختر سابق توست.
همیشه از این که یک عشق ناب و پاک را تقدیم شوهرم کرده بودم به خود می بالیدم ، فکرش را هم نمی کردم همسر من مردی شود که قبل از من با کسی #مرتبط بوده .
اما سرنوشت طوری دیگر رقم خورده بود.
با بد خلقی گفتم :
_ بد نیستم ، یه کم استراحت کنم بهتر هم می شوم.
آن شب با همه ی بد احوالی ام گذشت.
فردا صبح مسعود بیدارم کرد و با ماشین به جنگل رفتیم ، سعی کردم شب گذشته را فراموش کنم و از لحظه ها لذت ببرم.
مسعود خوش سفر بود و همیشه با او حالم عالی می شد.
ناهار را هم بیرون خوردیم و نزدیک غروب برگشتیم.
هر دو خندان و با صورت های بشاش وارد ویلا شدیم.
هرکسی مشغول کاریبود.
پدرشوهرم گوشه سالن اشاره کرد و رفتم کنارش نشستم.
بعد از شام شروع به خاطره گویی کردند و زن ها و مردها خاطرات خنده دار خود را با آب و تاب تعریف می کردند.
خوش می گذشت...
اما ...
اما مسعود ساکت تر از همیشه شده بود.
به خاطره ها نمی خندید و بیشتر در افکارخودش #غرق بود.
گاه گاهی نگاهم می کرد و لبخند می زد...
شوهرم را خوب می شناختم ، می دانستم از چیزی ناراحت است و یا چیزی فکرش را مشغول کرده ، با اشاره پرسیدم چیزی شده؟
با لبخند شانه بالا انداخت و سری تکان داد که چیزینشده.
چند دقیقه ی بعد هم برای خواب به اتاق رفت.
من هم عذرخواهی کردم و به طبقه ی بالا رفتم .
دراز کشیده بود و پشتش به من بود ...
سر شوخی را باز کردم
برگشت و رو به من شد.
_ خوبی مسعود؟
با بی حوصلگی جواب داد :
+ بععله خانومم چرا که بد باشم ؟
یه شیرین خانوم دارم با یه بچه که تو راهه ، چرا باید بد باشم؟
_خب خداروشکر ...
نگرانت شدم...
+نه عزیزم خیالت راحت یه کم خسته ام
شیرین بیا فردا صبح برگردیم تهران کارهامون همه مونده.
منم از خداخواسته گفتم:
_فردا !!!
باشه هرچی #آقامون بگه.
دراز کشیدم ...
مسعود زود خوابش برد.
از اینکه فردا برمی گشتیم تهران خیالم راحت شده بود ...
در تاریکی به چهره اش خیره بودم ، #دوستش_داشتم ، در این شکی نبود ...
اما ...
به پهلو شدم ، ذکر گفتم تا خوابم ببرد.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
#کاش_آن_شب_خواب_میماندم
نیمه های شب از خواب بیدار شدم
دیدم مسعود سر جایش #نیست ...
چند دقیقه صبر کردم گفتم شاید به دستشویی رفته و می آید ...
دیر کرده بود ...
نگرانش شدم ...
آرام بلند شدم ، روسری سر کردم و بی سرو صدا از اتاق بیرون رفتم.
بالای پله ها بودم و میخواستم پایین بروم که ...
دیدم ...
انگار خوابمی دیدم...
کاش هیچ وقت با آن صحنه مواجه نشده بودم ...
زیر نور ضعیف در گوشه ی سالن مسعود نشسته بود ...
بی صدا می خندید ...
و با انگشت اشاره طرفش را به سکوت دعوت می کرد ...
و در دستانش برگه های پاسور بود و روبرویش #او نشسته بود...
عاطفه بود با لباس نامناسب
در حالی که ورق های بازی را در دستانش جا به جا می کرد و با انگشت های لاک زده اش سیگار می کشید ...
نگاه کردم کس دیگری در آن تاریکی نبود...
روی زانوهایم خم شدم ...
نفسی هم برای گرفته شدن نمانده بود ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
@saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_ششم _هوش و است
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_بیست_و_هفتم
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما...
+اما باید خودت رو پیدا کنی...
شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟
با لبخند کمرنگی تایید کرد .
_هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم.
+خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره...
_قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه.
بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود...
به صبر دعوتش کردم.
-به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه.
با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند.
هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد.
با صدا و تصویر من اخت گرفته بود .
گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود.
از پیشرفتش #راضی بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود.
شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت.
بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود.
_شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی.
با اکراه و تعارف پذیرفت.
فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش خبری #نبود و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد.
_چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم.
از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم
اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست.
چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید...
مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد.
سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند.
پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم.
شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود.
هنوز زخم های زیادی بود که باید #ترمیم می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند.
باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ...
هرچه بود ...
این پروژه هم به #ساحل_آرام رسیده بود.
پشتیبانم پیام گذاشته بود که :
مشاوره ی اضطراری پیش اومده
و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد .
تمام ...
#قسمت_بیست_و_ششم
#قسمت_بیست_و_پنجم
#قسمت_بیست_و_چهارم
#قسمت_بیست_و_سوم
#قسمت_بیست_و_دوم
#قسمت_بیست_و_یکم
#قسمت_بیستم
#قسمت_نوزدهم
#قسمت_هجدهم
#قسمت_هفدهم
#قسمت_شانزدهم
#قسمت_پانزدهم
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_سیزدهم
#قسمت_دوازدهم
#قسمت_یازدهم
#قسمت_دهم
#قسمت_نهم
#قسمت_هشتم
#قسمت_هفتم
#قسمت_ششم
#قسمت_پنجم
#قسمت_چهارم
#قسمت_سوم
#قسمت_دوم
#قسمت_اول
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_هشتم تمام تنم رعشه داشت
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_نهم
زمین از لرزیدن ایستاد ...
صدای جیغ بچهها و ذکر یا حسین یا ابوالفضل در کوچه میپیچید...
معصومه خانم حسابی ترسیده بود اما سعی میکرد به خودش مسلط باشد و بچهها را آرام کند .
آن روزها فضای مجازی و رسانه نبود ، باید تا فردا صبر میکردیم تا به عمق فاجعه پی ببریم.
فردا حوالی ظهر بود که از طریق یکی از اقوام مطلع شدیم کانون زلزله رودبار بوده و روستای ما هم ویرانشده است.
با شنیدن این خبر عمه و معصومه خانم به سرزنان و ضجه کنان آماده رفتن به روستا شدند همگی نگران بابا و بقیه اقوام بودیم.
اوضاع از کنترل خارجشده بود با هر سختی بود معصومه خانم را راضی کردیم تا کرج پیش بچهها بماند ، من و عمه با اولین اتوبوس به سمت منجیل حرکت کردیم ، هوا نیمهتاریک بود که به منجیل رسیدیم چشمهایم آنچه را که میدید باور نمیکرد ، شهر تبدیل به تلی از خاک شده بود .
عمه فاطمه به سر میزد و عموی بزرگم که ساکن منجیل بود را صدا میکرد.
دل در دلم نبود خدایا پدرم ...
روستا ...
بهسختی کوچهای که خانهی عمو در آنجا بود را پیدا کردیم همهجا تاریک بود صدای گریههای کم جان از گوشهوکنار به صدا میرسید ، تا به حالم عمه را آنگونه پریشان ندیده بودم با تمام توان فریاد میزد و برادرش را ترکی صدا میزد:
قارداش...
قارداشیم...
اکبر جانم ...
من اشک میریختم و درحالیکه مراقب بودم عمه به زمین نیوفتد در تاریکی بهدنبال راه خانهی عمو می گشتم ، در همین حین صدای زنی را شنیدیم که عمه را صدا میزد :
فاطمه جان خوش اومدی به ویرانه داداشت
به سمت صدا و کورسوی نور حرکت کردیم ، به ویرانه رسیدیم که چراغ لاله شکستهای روی خاکها روشن بود کنار چراغ هیبت مردی خاکی مسخ شده و مات برده را دیدم بهسختی پسِ پشتِ آن صورت و موهای خاکی عمو را شناختم عمه را رها کردم و با تمام سرعت خودم را به عمو رساندم
بغلش کردم
بوسیدمش
صورت خاک آلودش را پاک کردم
_عمو جانم !!!
عمو اکبرم !!!
اصلاً صدایم را نمیشنید ، ماتش برده بود ، بعد از صدایی که حالا تبدیل به فریاد شده بود کند و آرام نگاهم کرد ، انگار مرا نمیشناخت ، چند ثانیه فقط نگاهم کرد بعد با بغض گفت :
+طیبه جان ...
_جانم...
عمو اکبرم ...
جان دلم ...
خوبی ؟
بچهها کجا هستند ؟
زنعمو کجاست ؟
اشک راه خودش را از بین صورت خاک آلودش پیدا کرد و سُر خورد ، به کنارم نگاه کردم عمه خشکشده بود...
فقط به برادرش خیره بود.
آن لحظه دلم میخواست واقعیت را نشنوم...
دلم میخواست هیچ حقیقت تلخی را ندانم...
کاش زمان همانجا متوقف میشد ...
عمو با دست بیجانش به خانه ویرانه اش اشاره کرد و با صدایی نحیف گفت :
+ بچهها اونجا خوابیدن ...
گلی اونجا خوابیده ...
با گفتن این جمله انگار از خواب بیدار شده باشد صدایش جان گرفت فریاد شد خودش را میزد عمه با صلابت برادرش را دربرگرفت .
جنازه چهار فرزند عمویم بههمراه گلی خانم را فردای آن روز از زیر خاک بیرون آوردند ، اما من آنجا نبودم که ویرانی عمویم را به چشم ببینم.
بعد از نماز صبح تکاپو در ویرانه ی منجیل شروع شد آواربرداری و رفتوآمد و تلاش برای یافتن زندهها شدت گرفت ، پریشان پدر بودم به عمه گفتم که میروم تا راهی برای رفتن به روستا پیدا کنم.
به هر کس که میرسیدم جویای حالش میشدم و دنبال راهی که مرا به روستا ببرد به هر دری میزدم عصبی و خسته از بیخوابی شب با رنگپریده بین مردم میگشتم ...
که صدایش را شنیدم ، خودش بود :
+طیبه...
طیبه...
مرتضی بود از پادگان مستقیم آمده بود کمک ،
نگاهش کردم یک لحظه در چهره ی نگران او بابایم را دیدم ، مرتضی روز به روز بیشتر شبیه پدرم میشد ، دلم میخواست مثل بچگیها بغلش میکردم با چشمهای پر از التماس گفتم:
مرتضی بابام ...
مرتضی تو رو خدا بابام ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @saritanhamasir
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
═══📘
❤️ @tanhamasiraaramesh ❤️
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
═══📖
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
🔖 #قسمت_سی_و_پنجم
🔖 #قسمت_سی_و_ششم
🔖 #قسمت_سی_و_هفتم
🔖 #قسمت_سی_و_هشتم
🔖 #قسمت_سی_و_نهم
🔖 #قسمت_چهلم
🔖 #قسمت_چهل_و_اول
🔖 #قسمت_چهل_و_دوم
🔖 #قسمت_چهل_و_سوم
🔖 #قسمت_چهل_و_چهارم
🔖 #قسمت_چهل_و_پنجم
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_هشتم تمام تنم رعشه داشت
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_نهم
زمین از لرزیدن ایستاد ...
صدای جیغ بچهها و ذکر یا حسین یا ابوالفضل در کوچه میپیچید...
معصومه خانم حسابی ترسیده بود اما سعی میکرد به خودش مسلط باشد و بچهها را آرام کند .
آن روزها فضای مجازی و رسانه نبود ، باید تا فردا صبر میکردیم تا به عمق فاجعه پی ببریم.
فردا حوالی ظهر بود که از طریق یکی از اقوام مطلع شدیم کانون زلزله رودبار بوده و روستای ما هم ویرانشده است.
با شنیدن این خبر عمه و معصومه خانم به سرزنان و ضجه کنان آماده رفتن به روستا شدند همگی نگران بابا و بقیه اقوام بودیم.
اوضاع از کنترل خارجشده بود با هر سختی بود معصومه خانم را راضی کردیم تا کرج پیش بچهها بماند ، من و عمه با اولین اتوبوس به سمت منجیل حرکت کردیم ، هوا نیمهتاریک بود که به منجیل رسیدیم چشمهایم آنچه را که میدید باور نمیکرد ، شهر تبدیل به تلی از خاک شده بود .
عمه فاطمه به سر میزد و عموی بزرگم که ساکن منجیل بود را صدا میکرد.
دل در دلم نبود خدایا پدرم ...
روستا ...
بهسختی کوچهای که خانهی عمو در آنجا بود را پیدا کردیم همهجا تاریک بود صدای گریههای کم جان از گوشهوکنار به صدا میرسید ، تا به حالم عمه را آنگونه پریشان ندیده بودم با تمام توان فریاد میزد و برادرش را ترکی صدا میزد:
قارداش...
قارداشیم...
اکبر جانم ...
من اشک میریختم و درحالیکه مراقب بودم عمه به زمین نیوفتد در تاریکی بهدنبال راه خانهی عمو می گشتم ، در همین حین صدای زنی را شنیدیم که عمه را صدا میزد :
فاطمه جان خوش اومدی به ویرانه داداشت
به سمت صدا و کورسوی نور حرکت کردیم ، به ویرانه رسیدیم که چراغ لاله شکستهای روی خاکها روشن بود کنار چراغ هیبت مردی خاکی مسخ شده و مات برده را دیدم بهسختی پسِ پشتِ آن صورت و موهای خاکی عمو را شناختم عمه را رها کردم و با تمام سرعت خودم را به عمو رساندم
بغلش کردم
بوسیدمش
صورت خاک آلودش را پاک کردم
_عمو جانم !!!
عمو اکبرم !!!
اصلاً صدایم را نمیشنید ، ماتش برده بود ، بعد از صدایی که حالا تبدیل به فریاد شده بود کند و آرام نگاهم کرد ، انگار مرا نمیشناخت ، چند ثانیه فقط نگاهم کرد بعد با بغض گفت :
+طیبه جان ...
_جانم...
عمو اکبرم ...
جان دلم ...
خوبی ؟
بچهها کجا هستند ؟
زنعمو کجاست ؟
اشک راه خودش را از بین صورت خاک آلودش پیدا کرد و سُر خورد ، به کنارم نگاه کردم عمه خشکشده بود...
فقط به برادرش خیره بود.
آن لحظه دلم میخواست واقعیت را نشنوم...
دلم میخواست هیچ حقیقت تلخی را ندانم...
کاش زمان همانجا متوقف میشد ...
عمو با دست بیجانش به خانه ویرانه اش اشاره کرد و با صدایی نحیف گفت :
+ بچهها اونجا خوابیدن ...
گلی اونجا خوابیده ...
با گفتن این جمله انگار از خواب بیدار شده باشد صدایش جان گرفت فریاد شد خودش را میزد عمه با صلابت برادرش را دربرگرفت .
جنازه چهار فرزند عمویم بههمراه گلی خانم را فردای آن روز از زیر خاک بیرون آوردند ، اما من آنجا نبودم که ویرانی عمویم را به چشم ببینم.
بعد از نماز صبح تکاپو در ویرانه ی منجیل شروع شد آواربرداری و رفتوآمد و تلاش برای یافتن زندهها شدت گرفت ، پریشان پدر بودم به عمه گفتم که میروم تا راهی برای رفتن به روستا پیدا کنم.
به هر کس که میرسیدم جویای حالش میشدم و دنبال راهی که مرا به روستا ببرد به هر دری میزدم عصبی و خسته از بیخوابی شب با رنگپریده بین مردم میگشتم ...
که صدایش را شنیدم ، خودش بود :
+طیبه...
طیبه...
مرتضی بود از پادگان مستقیم آمده بود کمک ،
نگاهش کردم یک لحظه در چهره ی نگران او بابایم را دیدم ، مرتضی روز به روز بیشتر شبیه پدرم میشد ، دلم میخواست مثل بچگیها بغلش میکردم با چشمهای پر از التماس گفتم:
مرتضی بابام ...
مرتضی تو رو خدا بابام ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
🏴🌹@tanhamasirearamesh
داستان حضرت دلبر ۹.mp3
4.99M
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_نهم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_نهم
زمین از لرزیدن ایستاد ...
صدای جیغ بچهها و ذکر یا حسین یا ابوالفضل در کوچه میپیچید...
معصومه خانم حسابی ترسیده بود اما سعی میکرد به خودش مسلط باشد و بچهها را آرام کند .
آن روزها فضای مجازی و رسانه نبود ، باید تا فردا صبر میکردیم تا به عمق فاجعه پی ببریم.
فردا حوالی ظهر بود که از طریق یکی از اقوام مطلع شدیم کانون زلزله رودبار بوده و روستای ما هم ویرانشده است.
با شنیدن این خبر عمه و معصومه خانم به سرزنان و ضجه کنان آماده رفتن به روستا شدند همگی نگران بابا و بقیه اقوام بودیم.
اوضاع از کنترل خارجشده بود با هر سختی بود معصومه خانم را راضی کردیم تا کرج پیش بچهها بماند ، من و عمه با اولین اتوبوس به سمت منجیل حرکت کردیم ، هوا نیمهتاریک بود که به منجیل رسیدیم چشمهایم آنچه را که میدید باور نمیکرد ، شهر تبدیل به تلی از خاک شده بود .
عمه فاطمه به سر میزد و عموی بزرگم که ساکن منجیل بود را صدا میکرد.
دل در دلم نبود خدایا پدرم ...
روستا ...
بهسختی کوچهای که خانهی عمو در آنجا بود را پیدا کردیم همهجا تاریک بود صدای گریههای کم جان از گوشهوکنار به صدا میرسید ، تا به حالم عمه را آنگونه پریشان ندیده بودم با تمام توان فریاد میزد و برادرش را ترکی صدا میزد:
قارداش...
قارداشیم...
اکبر جان ...
من اشک میریختم و درحالیکه مراقب بودم عمه به زمین نیوفتد در تاریکی بهدنبال راه خانهی عمو می گشتم ، در همین حین صدای زنی را شنیدیم که عمه را صدا میزد :
_فاطمه جان خوش اومدی به ویرانه داداشت
به سمت صدا و کورسوی نور حرکت کردیم ، به ویرانه ای رسیدیم که چراغ لاله شکستهای روی خاکها روشن بود کنار چراغ هیبت مردی خاکی مسخ شده و مات برده را دیدم بهسختی پسِ پشتِ آن صورت و موهای خاکی عمو را شناختم عمه را رها کردم و با تمام سرعت خودم را به عمو رساندم
بغلش کردم
بوسیدمش
صورت خاک آلودش را پاک کردم :
_عمو جانم !!!
عمو اکبرم !!!
اصلاً صدایم را نمیشنید ، ماتش برده بود ، بعد از صدایی که حالا تبدیل به فریاد شده بود کند و آرام نگاهم کرد ، انگار مرا نمیشناخت ، چند ثانیه فقط نگاهم کرد بعد با بغض گفت :
+طیبه جان ...
_جانم...
عمو اکبرم ...
جان دلم ...
خوبی ؟
بچهها کجا هستند ؟
زنعمو کجاست ؟
اشک راه خودش را از بین صورت خاک آلودش پیدا کرد و سُر خورد ، به کنارم نگاه کردم عمه خشکشده بود...
فقط به برادرش خیره نگاه میکرد .
آن لحظه دلم میخواست واقعیت را نشنوم...
دلم میخواست هیچ حقیقت تلخی را ندانم...
کاش زمان همانجا متوقف میشد ...
عمو با دست بیجانش به خانه ویرانه اش اشاره کرد و با صدایی نحیف گفت :
+ بچهها اونجا خوابیدن ...
گلی اونجا خوابیده ...
با گفتن این جمله انگار از خواب بیدار شده باشد صدایش جان گرفت فریاد شد خودش را میزد عمه با صلابت برادرش را دربرگرفت .
جنازه چهار فرزند عمویم بههمراه گلی خانم را فردای آن روز از زیر خاک بیرون آوردند ، اما من آنجا نبودم که ویرانی عمویم را به چشم ببینم.
بعد از نماز صبح تکاپو در ویرانه ی منجیل شروع شد آواربرداری و رفتوآمد و تلاش برای یافتن زندهها شدت گرفت ، پریشان پدر بودم به عمه گفتم که میروم تا راهی برای رفتن به روستا پیدا کنم.
به هر کس که میرسیدم جویای حالش میشدم و دنبال راهی که مرا به روستا ببرد به هر دری میزدم عصبی و خسته از بیخوابی شب با رنگپریده بین مردم میگشتم ...
که صدایش را شنیدم ، خودش بود :
+طیبه...
طیبه...
مرتضی بود از پادگان مستقیم آمده بود کمک ،
نگاهش کردم یک لحظه در چهره ی نگران او بابایم را دیدم ، مرتضی روز به روز بیشتر شبیه پدرم میشد ، دلم میخواست مثل بچگیها بغلش میکردم با چشمهای پر از التماس گفتم:
مرتضی بابام ...
مرتضی تو رو خدا بابام ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد....
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هشتم ۲ 💭♥️شروع یک پایان تازه بدهی شرکت به پد
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_نهم
#دوستش_داشتم
برای شام سفره ی بلندی انداخته بودند.
مسعود کنارم نشسته بود و بهم رسیدگی می کرد.
بقیه هم برای به اصطلاح #زن_ذلیلی او شوخی می کردند.
مشغول خوردن غذا بودم که سنگینی #نگاهی را حس کردم ، بدون این که جلب توجه کنم آرام سرم را بلند کردم ، #عاطفه بود...
اما نگاه خیره اش روی من نبود بلکه تماما محو خنده های #مسعود شده بود...
قاشقم را روی زمین گذاشتم ...
صداهای دور و برم گنگ شدند ...
تا آخر سفره لبخندی روی لب هایم ننشست و لقمه ای از گلویم پایین نرفت ...
مسعود چندبار پرسید :
چیزی شده؟
چیزی لازم نداری؟
و من با لحنی کنترل شده جوابش را می دادم.
خدایا چرا #سایه ی این دختر روی زندگی من افتاده؟
حالم بد بود ...
بعد از شام به من گفتند که من زحمتی نکشم و بقیه مشغول جمع کردن سفره شدند.
چندباری عاطفه ظرف ها را به دست مسعود داد و او هم تشکر کرد.
احساس می کردم #تب دارم ...
گلویم هم درد گرفته بود ...
از زیر چادر گل دار دستم را روی شکمم گذاشتم ، بچه خیلی تکان می خورد
انگار تمام اضطراب من به جان کودکم ریخته شده بود ...
مادرشوهرم کمکم کرد تا به اتاق بروم ، روی زمین خوابیدن برایم سخت بود به هر سختی روی تشک دراز کشیدم و به بهانه ی فشار پایین ، سرم را هم پوشاندم.
یک ساعت بعد مسعود پیشم آمد ، یک ساعتی که برایم یک سال گذشت.
+خوبی خانومم؟
به بچه اشاره کرد
این ناقلا چرا انقدر زن منو اذیت می کنه آخه؟؟؟؟
نتوانستم به او بگویم که زجر من از دست دوست دختر سابق توست.
همیشه از این که یک عشق ناب و پاک را تقدیم شوهرم کرده بودم به خود می بالیدم ، فکرش را هم نمی کردم همسر من مردی شود که قبل از من با کسی #مرتبط بوده .
اما سرنوشت طوری دیگر رقم خورده بود.
با بد خلقی گفتم :
_ بد نیستم ، یه کم استراحت کنم بهتر هم می شوم.
آن شب با همه ی بد احوالی ام گذشت.
فردا صبح مسعود بیدارم کرد و با ماشین به جنگل رفتیم ، سعی کردم شب گذشته را فراموش کنم و از لحظه ها لذت ببرم.
مسعود خوش سفر بود و همیشه با او حالم عالی می شد.
ناهار را هم بیرون خوردیم و نزدیک غروب برگشتیم.
هر دو خندان و با صورت های بشاش وارد ویلا شدیم.
هرکسی مشغول کاریبود.
پدرشوهرم گوشه سالن اشاره کرد و رفتم کنارش نشستم.
بعد از شام شروع به خاطره گویی کردند و زن ها و مردها خاطرات خنده دار خود را با آب و تاب تعریف می کردند.
خوش می گذشت...
اما ...
اما مسعود ساکت تر از همیشه شده بود.
به خاطره ها نمی خندید و بیشتر در افکارخودش #غرق بود.
گاه گاهی نگاهم می کرد و لبخند می زد...
شوهرم را خوب می شناختم ، می دانستم از چیزی ناراحت است و یا چیزی فکرش را مشغول کرده ، با اشاره پرسیدم چیزی شده؟
با لبخند شانه بالا انداخت و سری تکان داد که چیزینشده.
چند دقیقه ی بعد هم برای خواب به اتاق رفت.
من هم عذرخواهی کردم و به طبقه ی بالا رفتم .
دراز کشیده بود و پشتش به من بود ...
سر شوخی را باز کردم
برگشت و رو به من شد.
_ خوبی مسعود؟
با بی حوصلگی جواب داد :
+ بععله خانومم چرا که بد باشم ؟
یه شیرین خانوم دارم با یه بچه که تو راهه ، چرا باید بد باشم؟
_خب خداروشکر ...
نگرانت شدم...
+نه عزیزم خیالت راحت یه کم خسته ام
شیرین بیا فردا صبح برگردیم تهران کارهامون همه مونده.
منم از خداخواسته گفتم:
_فردا !!!
باشه هرچی #آقامون بگه.
دراز کشیدم ...
مسعود زود خوابش برد.
از اینکه فردا برمی گشتیم تهران خیالم راحت شده بود ...
در تاریکی به چهره اش خیره بودم ، #دوستش_داشتم ، در این شکی نبود ...
اما ...
به پهلو شدم ، ذکر گفتم تا خوابم ببرد.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
#کاش_آن_شب_خواب_میماندم
نیمه های شب از خواب بیدار شدم
دیدم مسعود سر جایش #نیست ...
چند دقیقه صبر کردم گفتم شاید به دستشویی رفته و می آید ...
دیر کرده بود ...
نگرانش شدم ...
آرام بلند شدم ، روسری سر کردم و بی سرو صدا از اتاق بیرون رفتم.
بالای پله ها بودم و میخواستم پایین بروم که ...
دیدم ...
انگار خوابمی دیدم...
کاش هیچ وقت با آن صحنه مواجه نشده بودم ...
زیر نور ضعیف در گوشه ی سالن مسعود نشسته بود ...
بی صدا می خندید ...
و با انگشت اشاره طرفش را به سکوت دعوت می کرد ...
و در دستانش برگه های پاسور بود و روبرویش #او نشسته بود...
عاطفه بود با لباس نامناسب
در حالی که ورق های بازی را در دستانش جا به جا می کرد و با انگشت های لاک زده اش سیگار می کشید ...
نگاه کردم کس دیگری در آن تاریکی نبود...
روی زانوهایم خم شدم ...
نفسی هم برای گرفته شدن نمانده بود ...
#ادامه_دارد ...
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
داستان حضرت دلبر ۹.mp3
4.99M
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_نهم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_هشتم تمام تنم رعشه داشت ... رنگپریده و ح
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_نهم
زمین از لرزیدن ایستاد ...
صدای جیغ بچهها و ذکر یا حسین یا ابوالفضل در کوچه میپیچید...
معصومه خانم حسابی ترسیده بود اما سعی میکرد به خودش مسلط باشد و بچهها را آرام کند .
آن روزها فضای مجازی و رسانه نبود ، باید تا فردا صبر میکردیم تا به عمق فاجعه پی ببریم.
فردا حوالی ظهر بود که از طریق یکی از اقوام مطلع شدیم کانون زلزله رودبار بوده و روستای ما هم ویرانشده است.
با شنیدن این خبر عمه و معصومه خانم به سرزنان و ضجه کنان آماده رفتن به روستا شدند همگی نگران بابا و بقیه اقوام بودیم.
اوضاع از کنترل خارجشده بود با هر سختی بود معصومه خانم را راضی کردیم تا کرج پیش بچهها بماند ، من و عمه با اولین اتوبوس به سمت منجیل حرکت کردیم ، هوا نیمهتاریک بود که به منجیل رسیدیم چشمهایم آنچه را که میدید باور نمیکرد ، شهر تبدیل به تلی از خاک شده بود .
عمه فاطمه به سر میزد و عموی بزرگم که ساکن منجیل بود را صدا میکرد.
دل در دلم نبود خدایا پدرم ...
روستا ...
بهسختی کوچهای که خانهی عمو در آنجا بود را پیدا کردیم همهجا تاریک بود صدای گریههای کم جان از گوشهوکنار به صدا میرسید ، تا به حالم عمه را آنگونه پریشان ندیده بودم با تمام توان فریاد میزد و برادرش را ترکی صدا میزد:
قارداش...
قارداشیم...
اکبر جان ...
من اشک میریختم و درحالیکه مراقب بودم عمه به زمین نیوفتد در تاریکی بهدنبال راه خانهی عمو می گشتم ، در همین حین صدای زنی را شنیدیم که عمه را صدا میزد :
_فاطمه جان خوش اومدی به ویرانه داداشت
به سمت صدا و کورسوی نور حرکت کردیم ، به ویرانه ای رسیدیم که چراغ لاله شکستهای روی خاکها روشن بود کنار چراغ هیبت مردی خاکی مسخ شده و مات برده را دیدم بهسختی پسِ پشتِ آن صورت و موهای خاکی عمو را شناختم عمه را رها کردم و با تمام سرعت خودم را به عمو رساندم
بغلش کردم
بوسیدمش
صورت خاک آلودش را پاک کردم :
_عمو جانم !!!
عمو اکبرم !!!
اصلاً صدایم را نمیشنید ، ماتش برده بود ، بعد از صدایی که حالا تبدیل به فریاد شده بود کند و آرام نگاهم کرد ، انگار مرا نمیشناخت ، چند ثانیه فقط نگاهم کرد بعد با بغض گفت :
+طیبه جان ...
_جانم...
عمو اکبرم ...
جان دلم ...
خوبی ؟
بچهها کجا هستند ؟
زنعمو کجاست ؟
اشک راه خودش را از بین صورت خاک آلودش پیدا کرد و سُر خورد ، به کنارم نگاه کردم عمه خشکشده بود...
فقط به برادرش خیره نگاه میکرد .
آن لحظه دلم میخواست واقعیت را نشنوم...
دلم میخواست هیچ حقیقت تلخی را ندانم...
کاش زمان همانجا متوقف میشد ...
عمو با دست بیجانش به خانه ویرانه اش اشاره کرد و با صدایی نحیف گفت :
+ بچهها اونجا خوابیدن ...
گلی اونجا خوابیده ...
با گفتن این جمله انگار از خواب بیدار شده باشد صدایش جان گرفت فریاد شد خودش را میزد عمه با صلابت برادرش را دربرگرفت .
جنازه چهار فرزند عمویم بههمراه گلی خانم را فردای آن روز از زیر خاک بیرون آوردند ، اما من آنجا نبودم که ویرانی عمویم را به چشم ببینم.
بعد از نماز صبح تکاپو در ویرانه ی منجیل شروع شد آواربرداری و رفتوآمد و تلاش برای یافتن زندهها شدت گرفت ، پریشان پدر بودم به عمه گفتم که میروم تا راهی برای رفتن به روستا پیدا کنم.
به هر کس که میرسیدم جویای حالش میشدم و دنبال راهی که مرا به روستا ببرد به هر دری میزدم عصبی و خسته از بیخوابی شب با رنگپریده بین مردم میگشتم ...
که صدایش را شنیدم ، خودش بود :
+طیبه...
طیبه...
مرتضی بود از پادگان مستقیم آمده بود کمک ،
نگاهش کردم یک لحظه در چهره ی نگران او بابایم را دیدم ، مرتضی روز به روز بیشتر شبیه پدرم میشد ، دلم میخواست مثل بچگیها بغلش میکردم با چشمهای پر از التماس گفتم:
مرتضی بابام ...
مرتضی تو رو خدا بابام ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد....
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh