eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
10.4هزار ویدیو
334 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_نوزدهم 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 +اگر سخت نیست بفرمایید ... _اتفاقا سخته اگر مرد عملش نیستی بریم سراغ راه اولی(چشمکی زدم) خیلی هم آسون تره ... با تردید و لبخند سری تکان داد . همین هم برای شروع کار من کافی بود. _شیرین خانوم تنها شرط من حرف گوش کنی شماست، یا به من اطمینان داری یا نه ... الان هم جوابمو نده ، برو فکرهاتو بکن ، اگر خودتو دست من می سپاری و حرف گوش می کنی بسم الله ... استارت بزنیم ، من شرط دیگه ای ندارم. + آخه حال روحیم... _نگران اون هم نباش برای حال روحیت هم برنامه ای دارم. قرار من و شیرین این شد که هروقت تصمیم نهاییشو گرفت‌ بهم پیام بده که یکی از راه حل ها رو با هم شروع کنیم. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 بعد از رفتن شیرین طبق معمول دفترم را باز کردم و نکات مهم زندگی اش را نوشتم ، یک ی راه ترسیم کردم و با تمام تمرکز راه های مختلفی که بتوان زندگی آن ها را نجات داد یادداشت کردم. با شناختی که از شیرین بدست آورده بودم فکر می کردم که سراغ راهکار دوم خواهد رفت اما تا خبر قطعی به من نمی داد خیالم نمی شد. همیشه طلاق دو تا زوج برعکس زمان کوتاهی که از من می گرفت انرژی بسیاری از من می برد ، اما کردن یک زندگی خیلی زمان و کار می برد در عوض انرژی بسیاری برام داشت. اینجور مواقع سرم درد می کند برای بیشتر... بعد از صرف ‌شام با خانواده بود که پیامک شیرین به دستم رسید ، لبخندی از سر خوشحالی زدم و نفس عمیقی کشیدم. شیرین راهکار دوم را انتخاب کرده بود. با او برای فردا قرار گذاشتم و دو تا تکنیک برای خواب بهتر برایش ارسال کردم تا شب را راحت تر بخوابد. فردای آن روز فقط چند دقیقه با هم گفتگو کردیم ، برگه ای به دستش دادم و گفتم : _شیرین خانم سه تا سوال براتون یادداشت کردم ، پاسخ این سه تا رو تک تک برام ارسال کنید ، اما قبلش شماره ی آقا مسعود ، مادر و مادرشوهرتونو برام بنویسید. +باهاشون کار دارید؟ لبخندی زدم : _قرار بود فقط حرف گوش کنی عزیزم. در کاغذ برایش نوشته بودم: 1_ اشتباهات شخصی خودت را برایم یادداشت ‌کن. 2_ اشتباهاتی که فکر می کنید مسعود مرتکب شده را هم برایم بنویسید. 3_ به نظرت چه کارهایی را انجام می دادی زندگیت محفوظ می شد ؟ باید افکار شیرین را متمرکز می کردم. همیشه شیوه ی کاریم همین است. راه را روشن کنم تا مراجع خودش راهش را پیدا کند. یک برنامه ی هفتگی هم به دستش دادم که با عمل به آن هم سلامت و هم سلامت اش بهتر می شد. در برنامه اش رژیم غذایی مطابق با طبعش داشت و به اندازه ی کافی تفریح و عبادت هم برایش نوشته بودم. _عزیزم هر شب گزارش انجام این کارهایی که برایت نوشتمو در قالب یک فایل صوتی برام ارسال کن. شیرین با تعجب به برگه ی در دستش نگاه می کرد و معلوم بود حسابی دارد. لبخندی زدم و گفتم : _ به من اعتماد کن +چشم خانوم کشاورز برنامه ی زندگیم چی میشه؟ _برنامه اینه که من باید اول با این آقا مسعود شما صحبت کنم بعد نظر قطعیمو براتون میگم . شیرین که رفت مشغول گرفتن شماره ی مسعود شدم بسم اللهی گفتم و کار را به خدا سپردم : _ سلام آقای ایمانی + سلام بفرمایید _من کشاورز هستم مشاور همسرتون. مسعود چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد : +بفرمایید امرتون _آقای ایمانی! خانومتون چند ‌جلسه ای برای مشاوره پیش من آمدند ، برای ادامه ی کار نیاز دارم جلسه ای با شما‌ گفتگو داشته باشم. +خانم کشاورز ممنون از تماستون اما فکر نمی کنم دیگه کاری از دست کسی بربیاد زندگی من و شیرین تقریبا شده. _حالا شما چند دقیقه ای به من فرصت بدید مکثی کرد کلافه گفت : +کی و کجا خدمت برسم؟ آدرس و ساعت را با او هماهنگ کردم. ملاقات من و مسعود می توانست این زندگی را مشخص کند. طبق تجربه ای که داشتم ، مسعود هم باید حرف های شنیدنی بسیاری داشته باشد. عصر یک روز خنک پاییزی با آقای ایمانی قرار اولین جلسه مشاوره را گذاشتم. بیشتر اوقات قبل از مشاوره خلوتی با خدا برقرار میکنم خدای من هر آنچه گره است به اذن تو باز می شود و تویی فتاح همه ی درهای بسته آقای مسعود ایمانی آمدند. در دقایق اولیه گارد بسته ای داشتند و معلوم بود که صرفا از روی ادب دعوت من را پذیرفته بودند. رو به روی مردی نشسته بود که زندگی شیرین و دو فرزندش و شاید همه ی زندگی زنی دیگر نمی دانستم تا مسعود حرف نمی زد این گره باز نمی شد. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤 ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_ششم _هوش و است
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما... +اما باید خودت رو ‌پیدا کنی... شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟ با لبخند کمرنگی تایید کرد . _هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم. +خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره... _قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه. بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود... به صبر دعوتش کردم. -به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه. با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند. هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد. با صدا و تصویر من اخت گرفته بود . گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود. از پیشرفتش بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود. شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت. بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود. _شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس‌ خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی. با اکراه و تعارف پذیرفت. فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش ‌خبری و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد. _چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم. از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست. چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید... مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد. سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند. پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم. شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود. هنوز زخم های زیادی بود که باید می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند. باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ... هرچه بود ... این پروژه هم به رسیده بود. پشتیبانم پیام گذاشته بود که : مشاوره ی اضطراری پیش اومده و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد . تمام ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_نوزدهم عمه فاطمه برایم
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 تسلیم‌شده بودم... سخت بود برایم ... میان آن چرخش‌ها یک آن تصویر مرتضی از جلوی چشم‌هایم رد شد آنجا که نمازش را تمام کرد و برگشت و پیشانی‌ام را می‌بوسید ... سرم را محکم تکانی دادم ... در آغوش امیر می‌چرخیدم و لبخند می‌زدم... خدایا به من توان بده تا شرمنده‌ی تو نباشم ... آن شب میان آن چرخش‌ها و رقص با امیر ، یک آن تصویر مرتضی از جلوی چشم‌هایم رد شد آنجاکه نمازش را تمام کرده و برگشت پیشانی‌ام را بوسید... سرم را محکم تکان دادم ... در آغوش امیر می‌چرخیدم و لبخند می‌زدم.... خدایا به من توان بده تا شرمنده تو نشوم... آن شب شروع تغییرات من در مقابل امیر بود باید خودم را می‌ساختم در مقابل مردی که بنده خوبی برای خدا نبود اما برای من که همسرش بودم و خانواده‌ام کم نمی‌گذاشت. چندباری از بچه اسم برده بود ، امیر عاشق بچه ها بود، تا اینکه از همین حربه استفاده کردم و با سیاست و دلبری گفتم: + اگر بچه می‌خوای باید مشروب رو ترک کنی چند لحظه مثل بچه‌ها نگاهم کرد و بعد با مظلومیت گفت: _ قول... قول می‌دم... دوران ترک الکل برایش سخت بود اما با انگیزه آن را پیش برد. زمستان بود و تا از دانشگاه به خانه بیایم هوا تاریک می‌شد موقع رانندگی حس کردم سرم گیج می‌رود ، با هر زحمتی بود خود را به خانه رساندم امیر که آمد زیر لحاف کز کرده بودم . روی تخت نشست و از روی لحاف بغلم کرد: _ سلام چی شدی عشقم شبیه مریضایی چرا ؟! با صدای کم‌توان گفتم: + امیر ولم کن حالم خوب نیست با نگرانی لحاف را کنار زد _ پاشو ببینمت ... خاک بر سرم شد که ... چته تو ... از این‌ همه نگرانی خندم گرفت. + نه بابا هول نکن فقط نمی‌دونم چرا ضعف دارم. _ ترسیدم خب الان برات یه چیز شیرین می‌آرم از بس‌که هیچی نمی‌خوری این‌جوری شدی... رفت و با یک سری سینی خوراکی برگشت به‌زور به خوردم می‌داد. + واقعاً نمی‌تونم بخورم حالم خوب نیست چرا؟!!! دستم را گرفت : _یخ کردی... پاشو... پاشو بریم درمانگاه ... با دلهره به امیر خیره شدم : +فک کنم حامله ام ... چند لحظه سکوت کرد ... بعد انگار تازه فهمیده باشد تکرار کرد : _حامله!!!؟؟؟؟ + نمی‌دونم ولی فکر کنم حامله ام ... نمی‌دانم چرا اشک‌هایم می‌ریخت... حالم را نمی‌دانستم .... هنوز دانشجو بودم... هنوز زندگی‌ام گرم نشده بود... هنوز مرتضی... امیر با هیجان بلند شد ، سریع راه می‌رفت و حرف می‌زد : _طیبه به خدا اگه حامله باشی دوتا ... نه ... سه‌ تا سرویس طلا برات می‌خرم اصلا سرتا پاتو طلا می‌گیرم... دست‌هایش را به‌هم می‌مالید و از نقشه‌هایش می‌گفت و من مات و مبهوت و گیج از احساساتم بودم . حدسم درست بود بارداری‌ام آغاز شد. دو ماه اول بدویار بودم اما بعدش بهتر شدم در این مدت امیر مثل پروانه دورم می‌چرخید . به او اجازه می‌دادم تا تمام مهر خود را نثارم کند می‌دانستم که این احوال برای فرزندم خوب است. خبر بارداری‌ام پیچیده بود همه تبریک می‌گفتند. یک روز برای دیدن عمه به دانشگاه رفتم بعد از یکی دو ساعت گپ زدن و گوش دادن به نصایح شیرینش به سمت ماشین حرکت کردم وقتی به ماشین رسیدم هاج ‌و واج نگاهم به لاستیک ماشین بود و پنچری بی‌موقع آن ... دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و در حال فکر کردن بودم که ... صدایش را شنیدم... _سلام صندوق عقب رو بزن ... نمی‌توانستم برگردم ضربان قلبم روی هزار رفت ... مرتضی بود... چادرم را مرتب کردم و برگشتم. + سلام... به صورتم نگاه نکرد ... _سلام صندوق رو بزن و برو تو آفتاب وایسا این‌جا سرده... سوئیچ را دادم و کنار ایستادم. مثل پدرم فرز و زرنگ لاستیک را عوض کرد موقع رفتن هم باز نگاهم نکرد سوئیچ را دراز کرد و گفت: _ به امیر خان بگو این زاپاس رو درست کنه وگرنه می‌مونی تو خیابونا ... کلمه "امیرخان" را با لحن خاصی گفت با خجالت گفتم : +باشه چشم... پشت فرمان نشستم و راه افتادم در آینه دیدم که ایستاده و رفتن مرا نگاه می‌کند ... تمام راه اشک ریختم و از امام‌زمان کمک خواستم بدون فکر رانندگی می‌کردم ، خودم را مقابل امامزاده طاهر (ع)دیدم... رفتم داخل و زیارت کردم ، از این لرزش دل به خدا پناه بردم دلم سبک شد ... هوا تاریک شده بود با عجله به خانه برگشتم ماشین امیر داخل پارکینگ تعجبم را برانگیخت در را باز کردم چراغ‌ها خاموش بود ، درون تاریکی تشخیصش دادم که روی مبل نشسته بود کلید برق را زدم ... چشم‌هایش را فشار داد ... دستش ... دستش شیشه‌ی الکل بود ... نمیدانم چرا ترسیدم ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_نوزدهم 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 +اگر سخت نیست بفرمایید ... _اتفاقا سخته اگر مرد عملش نیستی بریم سراغ راه اولی(چشمکی زدم) خیلی هم آسون تره ... با تردید و لبخند سری تکان داد . همین هم برای شروع کار من کافی بود. _شیرین خانوم تنها شرط من حرف گوش کنی شماست، یا به من اطمینان داری یا نه ... الان هم جوابمو نده ، برو فکرهاتو بکن ، اگر خودتو دست من می سپاری و حرف گوش می کنی بسم الله ... استارت بزنیم ، من شرط دیگه ای ندارم. + آخه حال روحیم... _نگران اون هم نباش برای حال روحیت هم برنامه ای دارم. قرار من و شیرین این شد که هروقت تصمیم نهاییشو گرفت‌ بهم پیام بده که یکی از راه حل ها رو با هم شروع کنیم. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 بعد از رفتن شیرین طبق معمول دفترم را باز کردم و نکات مهم زندگی اش را نوشتم ، یک ی راه ترسیم کردم و با تمام تمرکز راه های مختلفی که بتوان زندگی آن ها را نجات داد یادداشت کردم. با شناختی که از شیرین بدست آورده بودم فکر می کردم که سراغ راهکار دوم خواهد رفت اما تا خبر قطعی به من نمی داد خیالم نمی شد. همیشه طلاق دو تا زوج برعکس زمان کوتاهی که از من می گرفت انرژی بسیاری از من می برد ، اما کردن یک زندگی خیلی زمان و کار می برد در عوض انرژی بسیاری برام داشت. اینجور مواقع سرم درد می کند برای بیشتر... بعد از صرف ‌شام با خانواده بود که پیامک شیرین به دستم رسید ، لبخندی از سر خوشحالی زدم و نفس عمیقی کشیدم. شیرین راهکار دوم را انتخاب کرده بود. با او برای فردا قرار گذاشتم و دو تا تکنیک برای خواب بهتر برایش ارسال کردم تا شب را راحت تر بخوابد. فردای آن روز فقط چند دقیقه با هم گفتگو کردیم ، برگه ای به دستش دادم و گفتم : _شیرین خانم سه تا سوال براتون یادداشت کردم ، پاسخ این سه تا رو تک تک برام ارسال کنید ، اما قبلش شماره ی آقا مسعود ، مادر و مادرشوهرتونو برام بنویسید. +باهاشون کار دارید؟ لبخندی زدم : _قرار بود فقط حرف گوش کنی عزیزم. در کاغذ برایش نوشته بودم: 1_ اشتباهات شخصی خودت را برایم یادداشت ‌کن. 2_ اشتباهاتی که فکر می کنید مسعود مرتکب شده را هم برایم بنویسید. 3_ به نظرت چه کارهایی را انجام می دادی زندگیت محفوظ می شد ؟ باید افکار شیرین را متمرکز می کردم. همیشه شیوه ی کاریم همین است. راه را روشن کنم تا مراجع خودش راهش را پیدا کند. یک برنامه ی هفتگی هم به دستش دادم که با عمل به آن هم سلامت و هم سلامت اش بهتر می شد. در برنامه اش رژیم غذایی مطابق با طبعش داشت و به اندازه ی کافی تفریح و عبادت هم برایش نوشته بودم. _عزیزم هر شب گزارش انجام این کارهایی که برایت نوشتمو در قالب یک فایل صوتی برام ارسال کن. شیرین با تعجب به برگه ی در دستش نگاه می کرد و معلوم بود حسابی دارد. لبخندی زدم و گفتم : _ به من اعتماد کن +چشم خانوم کشاورز برنامه ی زندگیم چی میشه؟ _برنامه اینه که من باید اول با این آقا مسعود شما صحبت کنم بعد نظر قطعیمو براتون میگم . شیرین که رفت مشغول گرفتن شماره ی مسعود شدم بسم اللهی گفتم و کار را به خدا سپردم : _ سلام آقای ایمانی + سلام بفرمایید _من کشاورز هستم مشاور همسرتون. مسعود چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد : +بفرمایید امرتون _آقای ایمانی! خانومتون چند ‌جلسه ای برای مشاوره پیش من آمدند ، برای ادامه ی کار نیاز دارم جلسه ای با شما‌ گفتگو داشته باشم. +خانم کشاورز ممنون از تماستون اما فکر نمی کنم دیگه کاری از دست کسی بربیاد زندگی من و شیرین تقریبا شده. _حالا شما چند دقیقه ای به من فرصت بدید مکثی کرد کلافه گفت : +کی و کجا خدمت برسم؟ آدرس و ساعت را با او هماهنگ کردم. ملاقات من و مسعود می توانست این زندگی را مشخص کند. طبق تجربه ای که داشتم ، مسعود هم باید حرف های شنیدنی بسیاری داشته باشد. عصر یک روز خنک پاییزی با آقای ایمانی قرار اولین جلسه مشاوره را گذاشتم. بیشتر اوقات قبل از مشاوره خلوتی با خدا برقرار میکنم خدای من هر آنچه گره است به اذن تو باز می شود و تویی فتاح همه ی درهای بسته آقای مسعود ایمانی آمدند. در دقایق اولیه گارد بسته ای داشتند و معلوم بود که صرفا از روی ادب دعوت من را پذیرفته بودند. رو به روی مردی نشسته بود که زندگی شیرین و دو فرزندش و شاید همه ی زندگی زنی دیگر نمی دانستم تا مسعود حرف نمی زد این گره باز نمی شد. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤 ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_ششم _هوش و است
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 دلم برای دست هاش ،محبت هاش تنگ می شه دلم برای خنده هاش و اخم هاش و همه ی خاطراتش تنگ میشه،اما... +اما باید خودت رو ‌پیدا کنی... شیرین باشی و خودت رو دوست داشته باشی مگه نه؟ با لبخند کمرنگی تایید کرد . _هر روز برات یه آموزش ارسال می کنم،باید کلی سیاست زنانه یادت بدم. +خانوم کشاورز سیاست های زنانه که دیگه به درد من نمی خوره... _قرار شد شیرین رو دوست داشته باشی،شیرین باید اینجور سیاست ها رو بلد باشه. بعد از رفتن شیرین با آقا مسعود تلفنی صحبت کردم ، و قرار گذاشتم ، بی تاب بود... به صبر دعوتش کردم. -به من اعتماد کنید آقا مسعود ، ما هر دو می خوایم به شیرین کمک کنیم اما با عجله کار درست نمیشه. با مادر و مادرشوهر شیرین حرف زدم ، همه ی ماجرا را برایشان توضیح دادم ، مادر ها هم قول همکاری دادند. هر روز یک کلیپ آموزشی از خودم برایش می فرستادم و او هر شب گزارش می داد. با صدا و تصویر من اخت گرفته بود . گاهی حسرت می خورد که کاش زودتر این آموزش ها را به دست آورده بود. از پیشرفتش بودم هم حالش بهتر شده بود و هم کاملا برای اشتباهاتش راه حل پیدا کرده بود. شبی که فردایش عقدکنان عاطفه بود شیرین تماس گرفت. بهم ریخته بود و کمک می خواست تا آرام شود. _شیرین جان فردا تنها نمون برات خوب نیست یه لباس‌ خوشگل بپوش می خوام ببرمت مولودی. با اکراه و تعارف پذیرفت. فردا شیرین آمد ، مرتب شده بود با یک لباس برازنده ، از هفت قلم آرایش ‌خبری و معصومیت صورتش بیشتر به چشم می خورد. _چند دقیقه منتظر باش الان کیفمو میارم با هم میریم. از اتاقی که شیرین در آنجا نشسته بود خارج شدم ، به آقا مسعود نگاهی انداختم و هر دو سری تکان دادیم اقا مسعود وارد اتاق شد و در را بست. چند دقیقه صدایی نشنیدم و بعد گریه های هر دو آرام آرام به گوشم رسید... مسعود را توجیه کرده بودم که چه بگوید و چگونه از دل خانمش در بیاورد. سپرده بودم موقع رفتن در را ببندند و بروند خانه که همه خانواده آنجا چشم انتظارشان بودند. پشت فرمان ماشینم که نشستم از شوق اشک می ریختم و تا کرج با خدایم عاشقانه نجوا می کردم. شیرین قوی شده بود و مسعود به اشتباهاتش پی برده بود. هنوز زخم های زیادی بود که باید می شد و ساعت های زیادی که شیرین و مسعود باید آموزش می دیدند تا کاملا به زندگی مسلط می شدند. باید با هم بیشتر حرف می زدیم اما ... هرچه بود ... این پروژه هم به رسیده بود. پشتیبانم پیام گذاشته بود که : مشاوره ی اضطراری پیش اومده و باز من بودم و جاده و راهی که میرفت تا خاطره ای دیگر بسازد . تمام ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_نوزدهم عمه فاطمه برایم
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 تسلیم‌شده بودم... سخت بود برایم ... میان آن چرخش‌ها یک آن تصویر مرتضی از جلوی چشم‌هایم رد شد آنجا که نمازش را تمام کرد و برگشت و پیشانی‌ام را می‌بوسید ... سرم را محکم تکانی دادم ... در آغوش امیر می‌چرخیدم و لبخند می‌زدم... خدایا به من توان بده تا شرمنده‌ی تو نباشم ... آن شب میان آن چرخش‌ها و رقص با امیر ، یک آن تصویر مرتضی از جلوی چشم‌هایم رد شد آنجاکه نمازش را تمام کرده و برگشت پیشانی‌ام را بوسید... سرم را محکم تکان دادم ... در آغوش امیر می‌چرخیدم و لبخند می‌زدم.... خدایا به من توان بده تا شرمنده تو نشوم... آن شب شروع تغییرات من در مقابل امیر بود باید خودم را می‌ساختم در مقابل مردی که بنده خوبی برای خدا نبود اما برای من که همسرش بودم و خانواده‌ام کم نمی‌گذاشت. چندباری از بچه اسم برده بود ، امیر عاشق بچه ها بود، تا اینکه از همین حربه استفاده کردم و با سیاست و دلبری گفتم: + اگر بچه می‌خوای باید مشروب رو ترک کنی چند لحظه مثل بچه‌ها نگاهم کرد و بعد با مظلومیت گفت: _ قول... قول می‌دم... دوران ترک الکل برایش سخت بود اما با انگیزه آن را پیش برد. زمستان بود و تا از دانشگاه به خانه بیایم هوا تاریک می‌شد موقع رانندگی حس کردم سرم گیج می‌رود ، با هر زحمتی بود خود را به خانه رساندم امیر که آمد زیر لحاف کز کرده بودم . روی تخت نشست و از روی لحاف بغلم کرد: _ سلام چی شدی عشقم شبیه مریضایی چرا ؟! با صدای کم‌توان گفتم: + امیر ولم کن حالم خوب نیست با نگرانی لحاف را کنار زد _ پاشو ببینمت ... خاک بر سرم شد که ... چته تو ... از این‌ همه نگرانی خندم گرفت. + نه بابا هول نکن فقط نمی‌دونم چرا ضعف دارم. _ ترسیدم خب الان برات یه چیز شیرین می‌آرم از بس‌که هیچی نمی‌خوری این‌جوری شدی... رفت و با یک سری سینی خوراکی برگشت به‌زور به خوردم می‌داد. + واقعاً نمی‌تونم بخورم حالم خوب نیست چرا؟!!! دستم را گرفت : _یخ کردی... پاشو... پاشو بریم درمانگاه ... با دلهره به امیر خیره شدم : +فک کنم حامله ام ... چند لحظه سکوت کرد ... بعد انگار تازه فهمیده باشد تکرار کرد : _حامله!!!؟؟؟؟ + نمی‌دونم ولی فکر کنم حامله ام ... نمی‌دانم چرا اشک‌هایم می‌ریخت... حالم را نمی‌دانستم .... هنوز دانشجو بودم... هنوز زندگی‌ام گرم نشده بود... هنوز مرتضی... امیر با هیجان بلند شد ، سریع راه می‌رفت و حرف می‌زد : _طیبه به خدا اگه حامله باشی دوتا ... نه ... سه‌ تا سرویس طلا برات می‌خرم اصلا سرتا پاتو طلا می‌گیرم... دست‌هایش را به‌هم می‌مالید و از نقشه‌هایش می‌گفت و من مات و مبهوت و گیج از احساساتم بودم . حدسم درست بود بارداری‌ام آغاز شد. دو ماه اول بدویار بودم اما بعدش بهتر شدم در این مدت امیر مثل پروانه دورم می‌چرخید . به او اجازه می‌دادم تا تمام مهر خود را نثارم کند می‌دانستم که این احوال برای فرزندم خوب است. خبر بارداری‌ام پیچیده بود همه تبریک می‌گفتند. یک روز برای دیدن عمه به دانشگاه رفتم بعد از یکی دو ساعت گپ زدن و گوش دادن به نصایح شیرینش به سمت ماشین حرکت کردم وقتی به ماشین رسیدم هاج ‌و واج نگاهم به لاستیک ماشین بود و پنچری بی‌موقع آن ... دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و در حال فکر کردن بودم که ... صدایش را شنیدم... _سلام صندوق عقب رو بزن ... نمی‌توانستم برگردم ضربان قلبم روی هزار رفت ... مرتضی بود... چادرم را مرتب کردم و برگشتم. + سلام... به صورتم نگاه نکرد ... _سلام صندوق رو بزن و برو تو آفتاب وایسا این‌جا سرده... سوئیچ را دادم و کنار ایستادم. مثل پدرم فرز و زرنگ لاستیک را عوض کرد موقع رفتن هم باز نگاهم نکرد سوئیچ را دراز کرد و گفت: _ به امیر خان بگو این زاپاس رو درست کنه وگرنه می‌مونی تو خیابونا ... کلمه "امیرخان" را با لحن خاصی گفت با خجالت گفتم : +باشه چشم... پشت فرمان نشستم و راه افتادم در آینه دیدم که ایستاده و رفتن مرا نگاه می‌کند ... تمام راه اشک ریختم و از امام‌زمان کمک خواستم بدون فکر رانندگی می‌کردم ، خودم را مقابل امامزاده طاهر (ع)دیدم... رفتم داخل و زیارت کردم ، از این لرزش دل به خدا پناه بردم دلم سبک شد ... هوا تاریک شده بود با عجله به خانه برگشتم ماشین امیر داخل پارکینگ تعجبم را برانگیخت در را باز کردم چراغ‌ها خاموش بود ، درون تاریکی تشخیصش دادم که روی مبل نشسته بود کلید برق را زدم ... چشم‌هایش را فشار داد ... دستش ... دستش شیشه‌ی الکل بود ... نمیدانم چرا ترسیدم ... ☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️ هوا تاریک شده بود با عجله به خانه برگشتم ماشین امیر داخل پارکینگ تعجبم را برانگیخت در را باز کردم چراغ‌ها خاموش بود ، درون تاریکی تشخیصش دادم که روی مبل نشسته بود ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @tanhamasiraaramesh
═══📖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📕 ⃟❖═══════════ 📚راهنمای داستان ♥️👇 🔍 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🔖 🇮🇷 @tanhamasiraaramesh 📖 ⃟❖═══════════ ✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_نوزدهم عمه فاطمه برایم
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 تسلیم‌شده بودم... سخت بود برایم ... میان آن چرخش‌ها یک آن تصویر مرتضی از جلوی چشم‌هایم رد شد آنجا که نمازش را تمام کرد و برگشت و پیشانی‌ام را می‌بوسید ... سرم را محکم تکانی دادم ... در آغوش امیر می‌چرخیدم و لبخند می‌زدم... خدایا به من توان بده تا شرمنده‌ی تو نباشم ... آن شب میان آن چرخش‌ها و رقص با امیر ، یک آن تصویر مرتضی از جلوی چشم‌هایم رد شد آنجاکه نمازش را تمام کرده و برگشت پیشانی‌ام را بوسید... سرم را محکم تکان دادم ... در آغوش امیر می‌چرخیدم و لبخند می‌زدم.... خدایا به من توان بده تا شرمنده تو نشوم... آن شب شروع تغییرات من در مقابل امیر بود باید خودم را می‌ساختم در مقابل مردی که بنده خوبی برای خدا نبود اما برای من که همسرش بودم و خانواده‌ام کم نمی‌گذاشت. چندباری از بچه اسم برده بود ، امیر عاشق بچه ها بود، تا اینکه از همین حربه استفاده کردم و با سیاست و دلبری گفتم: + اگر بچه می‌خوای باید مشروب رو ترک کنی چند لحظه مثل بچه‌ها نگاهم کرد و بعد با مظلومیت گفت: _ قول... قول می‌دم... دوران ترک الکل برایش سخت بود اما با انگیزه آن را پیش برد. زمستان بود و تا از دانشگاه به خانه بیایم هوا تاریک می‌شد موقع رانندگی حس کردم سرم گیج می‌رود ، با هر زحمتی بود خود را به خانه رساندم امیر که آمد زیر لحاف کز کرده بودم . روی تخت نشست و از روی لحاف بغلم کرد: _ سلام چی شدی عشقم شبیه مریضایی چرا ؟! با صدای کم‌توان گفتم: + امیر ولم کن حالم خوب نیست با نگرانی لحاف را کنار زد _ پاشو ببینمت ... خاک بر سرم شد که ... چته تو ... از این‌ همه نگرانی خندم گرفت. + نه بابا هول نکن فقط نمی‌دونم چرا ضعف دارم. _ ترسیدم خب الان برات یه چیز شیرین می‌آرم از بس‌که هیچی نمی‌خوری این‌جوری شدی... رفت و با یک سری سینی خوراکی برگشت به‌زور به خوردم می‌داد. + واقعاً نمی‌تونم بخورم حالم خوب نیست چرا؟!!! دستم را گرفت : _یخ کردی... پاشو... پاشو بریم درمانگاه ... با دلهره به امیر خیره شدم : +فک کنم حامله ام ... چند لحظه سکوت کرد ... بعد انگار تازه فهمیده باشد تکرار کرد : _حامله!!!؟؟؟؟ + نمی‌دونم ولی فکر کنم حامله ام ... نمی‌دانم چرا اشک‌هایم می‌ریخت... حالم را نمی‌دانستم .... هنوز دانشجو بودم... هنوز زندگی‌ام گرم نشده بود... هنوز مرتضی... امیر با هیجان بلند شد ، سریع راه می‌رفت و حرف می‌زد : _طیبه به خدا اگه حامله باشی دوتا ... نه ... سه‌ تا سرویس طلا برات می‌خرم اصلا سرتا پاتو طلا می‌گیرم... دست‌هایش را به‌هم می‌مالید و از نقشه‌هایش می‌گفت و من مات و مبهوت و گیج از احساساتم بودم . حدسم درست بود بارداری‌ام آغاز شد. دو ماه اول بدویار بودم اما بعدش بهتر شدم در این مدت امیر مثل پروانه دورم می‌چرخید . به او اجازه می‌دادم تا تمام مهر خود را نثارم کند می‌دانستم که این احوال برای فرزندم خوب است. خبر بارداری‌ام پیچیده بود همه تبریک می‌گفتند. یک روز برای دیدن عمه به دانشگاه رفتم بعد از یکی دو ساعت گپ زدن و گوش دادن به نصایح شیرینش به سمت ماشین حرکت کردم وقتی به ماشین رسیدم هاج ‌و واج نگاهم به لاستیک ماشین بود و پنچری بی‌موقع آن ... دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و در حال فکر کردن بودم که ... صدایش را شنیدم... _سلام صندوق عقب رو بزن ... نمی‌توانستم برگردم ضربان قلبم روی هزار رفت ... مرتضی بود... چادرم را مرتب کردم و برگشتم. + سلام... به صورتم نگاه نکرد ... _سلام صندوق رو بزن و برو تو آفتاب وایسا این‌جا سرده... سوئیچ را دادم و کنار ایستادم. مثل پدرم فرز و زرنگ لاستیک را عوض کرد موقع رفتن هم باز نگاهم نکرد سوئیچ را دراز کرد و گفت: _ به امیر خان بگو این زاپاس رو درست کنه وگرنه می‌مونی تو خیابونا ... کلمه "امیرخان" را با لحن خاصی گفت با خجالت گفتم : +باشه چشم... پشت فرمان نشستم و راه افتادم در آینه دیدم که ایستاده و رفتن مرا نگاه می‌کند ... تمام راه اشک ریختم و از امام‌زمان کمک خواستم بدون فکر رانندگی می‌کردم ، خودم را مقابل امامزاده طاهر (ع)دیدم... رفتم داخل و زیارت کردم ، از این لرزش دل به خدا پناه بردم دلم سبک شد ... هوا تاریک شده بود با عجله به خانه برگشتم ماشین امیر داخل پارکینگ تعجبم را برانگیخت در را باز کردم چراغ‌ها خاموش بود ، درون تاریکی تشخیصش دادم که روی مبل نشسته بود کلید برق را زدم ... چشم‌هایش را فشار داد ... دستش ... دستش شیشه‌ی الکل بود ... نمیدانم چرا ترسیدم ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... 🖤 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 چندباری از بچه اسم برده بود ، امیر عاشق بچه ها بود، تا اینکه از همین حربه استفاده کردم و با سیاست و دلبری گفتم: + اگر بچه می‌خوای باید مشروب و ترک کنی چند لحظه مثل بچه‌ها نگاهم کرد و بعد با مظلومیت گفت: _ قول... قول می‌دم... دوران ترک الکل برایش سخت بود اما با انگیزه آن را پیش برد. زمستان بود و تا از دانشگاه به خانه بیایم هوا تاریک می‌شد موقع رانندگی حس کردم سرم گیج می‌رود ، با هر زحمتی بود خود را به خانه رساندم امیر که آمد زیر لحاف کز کرده بودم . روی تخت نشست و از روی لحاف بغلم کرد: _ سلام چی شدی عشقم شبیه مریضایی چرا ؟! با صدای کم‌توان گفتم: + امیر ولم کن حالم خوب نیست با نگرانی لحاف را کنار زد _ پاشو ببینمت ... خاک بر سر شدم که ... چته تو ... از این‌ همه نگرانی خنده ام گرفت. + نه بابا هول نکن فقط نمی‌دونم چرا ضعف دارم. _ ترسیدم خب الان برات یه چیز شیرین می‌آرم از بس‌که هیچی نمی‌خوری این‌جوری شدی... رفت و با یک سینی خوراکی برگشت به‌زور به خوردم می‌داد. + واقعاً نمی‌تونم بخورم حالم خوب نیست چرا؟!!! دستم را گرفت : _یخ کردی... پاشو... پاشو بریم درمانگاه ... با دلهره به امیر خیره شدم : +فک کنم حامله ام ... چند لحظه سکوت کرد ... بعد انگار تازه فهمیده باشد تکرار کرد : _حامله!!!؟؟؟؟ + نمی‌دونم ولی فکر کنم حامله ام ... نمی‌دانم چرا اشک‌هایم می‌ریخت... حالم را نمی‌دانستم .... هنوز دانشجو بودم... هنوز زندگی‌ام گرم نشده بود... هنوز مرتضی... امیر با هیجان بلند شد ، سریع راه می‌رفت و حرف می‌زد : _طیبه به خدا اگه حامله باشی دوتا ... نه ... سه‌ تا سرویس طلا برات می‌خرم اصلا سرتا پاتو طلا می‌گیرم... دست‌هایش را به‌هم می‌مالید و از نقشه‌هایش می‌گفت و من مات و مبهوت و گیج از احساساتم بودم . حدسم درست بود بارداری‌ام آغاز شد. دو ماه اول بد ویار بودم اما بعدش بهتر شدم در این مدت امیر مثل پروانه دورم می‌چرخید . به او اجازه می‌دادم تا تمام مهر خود را نثارم کند می‌دانستم که این احوال برای فرزندم خوب است. خبر بارداری‌ام پیچیده بود همه تبریک می‌گفتند. یک روز برای دیدن عمه به دانشگاه رفتم بعد از یکی دو ساعت گپ زدن و گوش دادن به نصایح شیرینش به سمت ماشین حرکت کردم وقتی به ماشین رسیدم هاج ‌و واج نگاهم به لاستیک ماشین بود و پنچری بی‌موقع آن ... دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم و در حال فکر کردن بودم که ... صدایش را شنیدم... _سلام صندوق عقب رو بزن ... نمی‌توانستم برگردم ضربان قلبم روی هزار رفت ... مرتضی بود... چادرم را مرتب کردم و برگشتم. + سلام... به صورتم نگاه نکرد ... _سلام صندوق رو بزن و برو تو آفتاب وایسا این‌جا سرده... سوئیچ را دادم و کنار ایستادم. مثل پدرم فرز و زرنگ لاستیک را عوض کرد موقع رفتن هم باز نگاهم نکرد سوئیچ را دراز کرد و گفت: _ به امیر خان بگو این زاپاس رو درست کنه وگرنه می‌مونی تو خیابونا ... کلمه "امیرخان" را با لحن خاصی گفت با خجالت گفتم : +باشه چشم... پشت فرمان نشستم و راه افتادم در آینه دیدم که ایستاده و رفتن مرا نگاه می‌کند ... تمام راه اشک ریختم و از امام‌ زمان کمک خواستم بدون فکر رانندگی می‌کردم ، خودم را مقابل امامزاده طاهر (ع) دیدم... رفتم داخل و زیارت کردم ، از این لرزش دل به خدا پناه بردم دلم سبک شد ... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_نوزدهم 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 سرم را بلند کردم تا تشکر
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 +اگر سخت نیست بفرمایید ... _اتفاقا سخته اگر مرد عملش نیستی بریم سراغ راه اولی(چشمکی زدم) خیلی هم آسون تره ... با تردید و لبخند سری تکان داد . همین هم برای شروع کار من کافی بود. _شیرین خانوم تنها شرط من حرف گوش کنی شماست، یا به من اطمینان داری یا نه ... الان هم جوابمو نده ، برو فکرهاتو بکن ، اگر خودتو دست من می سپاری و حرف گوش می کنی بسم الله ... استارت بزنیم ، من شرط دیگه ای ندارم. + آخه حال روحیم... _نگران اون هم نباش برای حال روحیت هم برنامه ای دارم. قرار من و شیرین این شد که هروقت تصمیم نهاییشو گرفت‌ بهم پیام بده که یکی از راه حل ها رو با هم شروع کنیم. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 بعد از رفتن شیرین طبق معمول دفترم را باز کردم و نکات مهم زندگی اش را نوشتم ، یک ی راه ترسیم کردم و با تمام تمرکز راه های مختلفی که بتوان زندگی آن ها را نجات داد یادداشت کردم. با شناختی که از شیرین بدست آورده بودم فکر می کردم که سراغ راهکار دوم خواهد رفت اما تا خبر قطعی به من نمی داد خیالم نمی شد. همیشه طلاق دو تا زوج برعکس زمان کوتاهی که از من می گرفت انرژی بسیاری از من می برد ، اما کردن یک زندگی خیلی زمان و کار می برد در عوض انرژی بسیاری برام داشت. اینجور مواقع سرم درد می کند برای بیشتر... بعد از صرف ‌شام با خانواده بود که پیامک شیرین به دستم رسید ، لبخندی از سر خوشحالی زدم و نفس عمیقی کشیدم. شیرین راهکار دوم را انتخاب کرده بود. با او برای فردا قرار گذاشتم و دو تا تکنیک برای خواب بهتر برایش ارسال کردم تا شب را راحت تر بخوابد. فردای آن روز فقط چند دقیقه با هم گفتگو کردیم ، برگه ای به دستش دادم و گفتم : _شیرین خانم سه تا سوال براتون یادداشت کردم ، پاسخ این سه تا رو تک تک برام ارسال کنید ، اما قبلش شماره ی آقا مسعود ، مادر و مادرشوهرتونو برام بنویسید. +باهاشون کار دارید؟ لبخندی زدم : _قرار بود فقط حرف گوش کنی عزیزم. در کاغذ برایش نوشته بودم: 1_ اشتباهات شخصی خودت را برایم یادداشت ‌کن. 2_ اشتباهاتی که فکر می کنید مسعود مرتکب شده را هم برایم بنویسید. 3_ به نظرت چه کارهایی را انجام می دادی زندگیت محفوظ می شد ؟ باید افکار شیرین را متمرکز می کردم. همیشه شیوه ی کاریم همین است. راه را روشن کنم تا مراجع خودش راهش را پیدا کند. یک برنامه ی هفتگی هم به دستش دادم که با عمل به آن هم سلامت و هم سلامت اش بهتر می شد. در برنامه اش رژیم غذایی مطابق با طبعش داشت و به اندازه ی کافی تفریح و عبادت هم برایش نوشته بودم. _عزیزم هر شب گزارش انجام این کارهایی که برایت نوشتمو در قالب یک فایل صوتی برام ارسال کن. شیرین با تعجب به برگه ی در دستش نگاه می کرد و معلوم بود حسابی دارد. لبخندی زدم و گفتم : _ به من اعتماد کن +چشم خانوم کشاورز برنامه ی زندگیم چی میشه؟ _برنامه اینه که من باید اول با این آقا مسعود شما صحبت کنم بعد نظر قطعیمو براتون میگم . شیرین که رفت مشغول گرفتن شماره ی مسعود شدم بسم اللهی گفتم و کار را به خدا سپردم : _ سلام آقای ایمانی + سلام بفرمایید _من کشاورز هستم مشاور همسرتون. مسعود چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد : +بفرمایید امرتون _آقای ایمانی! خانومتون چند ‌جلسه ای برای مشاوره پیش من آمدند ، برای ادامه ی کار نیاز دارم جلسه ای با شما‌ گفتگو داشته باشم. +خانم کشاورز ممنون از تماستون اما فکر نمی کنم دیگه کاری از دست کسی بربیاد زندگی من و شیرین تقریبا شده. _حالا شما چند دقیقه ای به من فرصت بدید مکثی کرد کلافه گفت : +کی و کجا خدمت برسم؟ آدرس و ساعت را با او هماهنگ کردم. ملاقات من و مسعود می توانست این زندگی را مشخص کند. طبق تجربه ای که داشتم ، مسعود هم باید حرف های شنیدنی بسیاری داشته باشد. عصر یک روز خنک پاییزی با آقای ایمانی قرار اولین جلسه مشاوره را گذاشتم. بیشتر اوقات قبل از مشاوره خلوتی با خدا برقرار میکنم خدای من هر آنچه گره است به اذن تو باز می شود و تویی فتاح همه ی درهای بسته آقای مسعود ایمانی آمدند. در دقایق اولیه گارد بسته ای داشتند و معلوم بود که صرفا از روی ادب دعوت من را پذیرفته بودند. رو به روی مردی نشسته بود که زندگی شیرین و دو فرزندش و شاید همه ی زندگی زنی دیگر نمی دانستم تا مسعود حرف نمی زد این گره باز نمی شد. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh