eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
10.4هزار ویدیو
334 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ salehe_keshavarz ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_سوم
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 به او‌ علاقه پیدا کرده بودم بدون آنکه برایش داشته باشم. حس اینکه یکی هست که تو ؛ همه ی دنیایش شده ای ، حس تازه ی نابی بود که می کردم. اولین بار که برایم گل گرفته بود وقتی بود که سوار ماشینش شدم و او مرا به خانه رساند. در رابطه پله پله و آرام آرام جلو آمد خوب می دانست که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته ام و پیشروی در این رابطه برایم سخت بود . چند جلسه مفصل با هم صحبت کردیم او از علاقه اش گفت از اینکه دوسالی است که به فکر تشکیل خانواده افتاده اما مورد مناسبی را پیدا نکرده بود . دلیل انتخاب من را هم ، هوش و حاضر جوابی عنوان ڪرد. با دو دلیل اولش خوشحال شدم و برای دلیل سوم ، حسابی خندیدم. به نظرم مشکلی برای جواب مثبت دادن به او‌ وجود نداشت به جز اینکه من از خانواده او چیزی نمیدانستم ، مسعود خیالم را راحت کرد که مشکلی از طرف خانواده او نخواهد بود. بردار بزرگش ازدواج کرده بود و دو خواهر دم بخت هم داشت. قرار شد مادرش با مادرم تماس بگیرد و مقدمات خواستگاری فراهم شود. یک هفته گذشت و خبری نشد ، مسعود عصبی و بداخلاق شده بود و خیلی با من رو در رو نمیشد. بعدها فهمیدیم که خانواده اش به شدت مخالفت کرده بودند و نهایتاً مسعود با اصرار فراوان رضایت آنها را کسب کرده بود. یک روز که از دانشگاه رسیدم مادرم به داخل اتاق هدایتم کرد و پرسید : مسعود ایمانی همون رئیسته؟!! - بله + مامانش زنگ زده بود - خب ... + هیچی دیگه میخوان بیان خواستگاریت...!!! (چشماش پراز سوال بود) خودمو زدم به اون راه - واقعا؟! شما چی گفتی ؟!! + چی می گفتم خب ، گفتم که باید با پدرش صحبت کنم ، اونم قرار شد پس فردا زنگ بزنه. مادرم حسابی هیجانی شده بود تو آشپزخانه با خودش حرف میزد و تند و تند ڪار می کرد. شب با پدرم خلوت کرد و ماجرا رو تعریف کرد ، پدرم هم صدایم زد. حسابی هول شده بودم ، احساس میکردم که الان غش می کنم. - شیرین جان این پسر رو چقدر می شناسی ؟ _ می شناسمش ... _ می دونم ... منظورم اینه که چقدر روش شناخت داری ؟ به اندازه ای هست که اجازه بدیم بیان منزل ؟ _ پسر خوبیه ، کاری و تحصیل کرده ، من چیز بدی ازش ندیدم . _ یعنی موافقی ؟ در حالیکه قند تو دلم آب می شد خیلی رسمی گفتم : _ هر چی شما بگید ... پدرم بلند گفت : به خانواده ی ایمانی بگید برای آشنایی تشریف بیارن ... شب خاصی را گذراندم ، هم خوشحال بودم و هم از اینکه داشت همه چیز جدی می شد اضطراب به دلم افتاده بود. فردا به مسعود گفتم که پدرم اجازه داد ... اما متوجه شدم که او آرام نیست هر چند که سعی می کرد از من کند . روزی که قرار بود شب برای آشنایی به منزل ما بیایند هر دوی ما مضطرب بودیم ، من از برخورد پدر و مادرم نگران بودم و همان شب نگرانی مسعود را متوجه شدم. خانه ی ما یک واحد 80 متری تر و تمیز بود ، مادرم با سلیقه ی خوبش نسبت به درآمد پدرم خانه ی را جمع کرده بود . آن شب فقط ما چهار نفر خانه بودیم پدرم قبول نکرد پدر بزرگها و مادربزرگم بیایند. می گفت : این خواستگاری نیست که فعلا جلسه ی معارفه داریم . زنگ خانه زده شد. وقتی در را باز کردیم هر چهار نفر خشکمان زد. من و مادرم با چادر سفید ، پدر و برادرم با کت و شلوار به استقبال ایستاده بودیم . اما ... افراد پشت در ی زیادی با ما داشتند. مادر و دو خواهر و همسر برادرش تقریبا حجابی نداشتند ، با آرایش غلیظ ... پدر و برادرش رسمی تر بودند. دسته گل بزرگی دست مسعود بود . وارد شدند . خیلی خوشحال به نظر نمی رسیدند . خانمها با ما فقط دست دادند اما مسعود روی پدرم را بوسید . گر گرفته بودم ... از دست خودم و مسعود حسسسابی عصبانی بودم . پدر و مادرم احترام گذاشتند و مهمان نوازی کردند اما نگاهی پر از سوال به من داشتند . ما با هم خیلی فرق داشتیم ، و اینهمه تفاوت مرا شوکه کرده بود . با خشم به مسعود نگاه کردم ، اما نگاه او بود و با حرکت سر به آرامش دعوتم کرد . حال بدی داشتم... احساس می کردم بهم شده. به اتاقم رفتم . به چند دقیقه نیاز داشتم. اشکهایم بی اختیار می ریختند. این وصلت داشت ... باید کار را می کردم.... چادرم را محکم گرفتم ... نفس عمیقی کشیدم و با اطمینان دستگیره ی در اتاقم را کشیدم که پشت در ... با مسعود رو در رو شدم ... صدای مادرم را می شنیدم که می گفت : شیرین جان آقای ایمانی را راهنمایی کن ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهارم #دردسر_عاشقی به
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد . مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه ، شما که قبلا با هم صحبت کردید. مسعود هم بدون خجالت گفت : چشم "مامان جان" خیالتون راحت ... مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست . از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند. به گلهای قالی خیره شده بودم ... مسعود شروع به صحبت کرد : + می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ... فکر کردم اینجوری بهتره _ اشتباه فکر کردید ... باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ... + چرا مثلا ؟؟؟ حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟؟؟ _ شما رو نمی دونم ... اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ... حرفمو قطع کرد . + تکلیف این علاقه مشخصه ... ما همدیگرو دوست داریم ... چطور می تونیم به خاطر این از هم دل بکنیم ؟!! مطمئن باش اگه یک صدم مثل من باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ... _ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ... + تو الان هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ... نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم : _ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که منو قبول ندارن زندگی کنم . + می دونم سخته ... درکت می کنم ... اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با تو زندگی کنم ... مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت صدایش لحن حرف زدنش و طرز نگاهش قرار گرفتم گویا او در عمق جانم کرده بود. اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد . گفت که خانواده ها منتظر هستند . موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت : بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ... جو سنگینی بود. پدر مسعود سکوت را شکست ... انگار مسعود پیر شده بود . شخصیت و حرفهایش به دلم نشست . مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود. پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد . هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند. مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند. همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود. یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ... با همه ی اضطرابم منتظر بودم ... + ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم ) علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن. (از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ... پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد . با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود . فقط پدرم یک شرط گذاشت باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و بقیه هم موافقت کردند. قرار شد برای دو ماه محرم شویم . آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید . موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید . سرم حسابی درد می کرد ... تردید ... تردید ... تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم . از طرفی مسعود برایم شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود . از اینکه بر من داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد . آن شب مدام ذکر می گفتم اما سر دردم بهتر نمی شد این تردید مرا به هم ریخته بود ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_نوزدهم 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 +اگر سخت نیست بفرمایید ... _اتفاقا سخته اگر مرد عملش نیستی بریم سراغ راه اولی(چشمکی زدم) خیلی هم آسون تره ... با تردید و لبخند سری تکان داد . همین هم برای شروع کار من کافی بود. _شیرین خانوم تنها شرط من حرف گوش کنی شماست، یا به من اطمینان داری یا نه ... الان هم جوابمو نده ، برو فکرهاتو بکن ، اگر خودتو دست من می سپاری و حرف گوش می کنی بسم الله ... استارت بزنیم ، من شرط دیگه ای ندارم. + آخه حال روحیم... _نگران اون هم نباش برای حال روحیت هم برنامه ای دارم. قرار من و شیرین این شد که هروقت تصمیم نهاییشو گرفت‌ بهم پیام بده که یکی از راه حل ها رو با هم شروع کنیم. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 بعد از رفتن شیرین طبق معمول دفترم را باز کردم و نکات مهم زندگی اش را نوشتم ، یک ی راه ترسیم کردم و با تمام تمرکز راه های مختلفی که بتوان زندگی آن ها را نجات داد یادداشت کردم. با شناختی که از شیرین بدست آورده بودم فکر می کردم که سراغ راهکار دوم خواهد رفت اما تا خبر قطعی به من نمی داد خیالم نمی شد. همیشه طلاق دو تا زوج برعکس زمان کوتاهی که از من می گرفت انرژی بسیاری از من می برد ، اما کردن یک زندگی خیلی زمان و کار می برد در عوض انرژی بسیاری برام داشت. اینجور مواقع سرم درد می کند برای بیشتر... بعد از صرف ‌شام با خانواده بود که پیامک شیرین به دستم رسید ، لبخندی از سر خوشحالی زدم و نفس عمیقی کشیدم. شیرین راهکار دوم را انتخاب کرده بود. با او برای فردا قرار گذاشتم و دو تا تکنیک برای خواب بهتر برایش ارسال کردم تا شب را راحت تر بخوابد. فردای آن روز فقط چند دقیقه با هم گفتگو کردیم ، برگه ای به دستش دادم و گفتم : _شیرین خانم سه تا سوال براتون یادداشت کردم ، پاسخ این سه تا رو تک تک برام ارسال کنید ، اما قبلش شماره ی آقا مسعود ، مادر و مادرشوهرتونو برام بنویسید. +باهاشون کار دارید؟ لبخندی زدم : _قرار بود فقط حرف گوش کنی عزیزم. در کاغذ برایش نوشته بودم: 1_ اشتباهات شخصی خودت را برایم یادداشت ‌کن. 2_ اشتباهاتی که فکر می کنید مسعود مرتکب شده را هم برایم بنویسید. 3_ به نظرت چه کارهایی را انجام می دادی زندگیت محفوظ می شد ؟ باید افکار شیرین را متمرکز می کردم. همیشه شیوه ی کاریم همین است. راه را روشن کنم تا مراجع خودش راهش را پیدا کند. یک برنامه ی هفتگی هم به دستش دادم که با عمل به آن هم سلامت و هم سلامت اش بهتر می شد. در برنامه اش رژیم غذایی مطابق با طبعش داشت و به اندازه ی کافی تفریح و عبادت هم برایش نوشته بودم. _عزیزم هر شب گزارش انجام این کارهایی که برایت نوشتمو در قالب یک فایل صوتی برام ارسال کن. شیرین با تعجب به برگه ی در دستش نگاه می کرد و معلوم بود حسابی دارد. لبخندی زدم و گفتم : _ به من اعتماد کن +چشم خانوم کشاورز برنامه ی زندگیم چی میشه؟ _برنامه اینه که من باید اول با این آقا مسعود شما صحبت کنم بعد نظر قطعیمو براتون میگم . شیرین که رفت مشغول گرفتن شماره ی مسعود شدم بسم اللهی گفتم و کار را به خدا سپردم : _ سلام آقای ایمانی + سلام بفرمایید _من کشاورز هستم مشاور همسرتون. مسعود چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد : +بفرمایید امرتون _آقای ایمانی! خانومتون چند ‌جلسه ای برای مشاوره پیش من آمدند ، برای ادامه ی کار نیاز دارم جلسه ای با شما‌ گفتگو داشته باشم. +خانم کشاورز ممنون از تماستون اما فکر نمی کنم دیگه کاری از دست کسی بربیاد زندگی من و شیرین تقریبا شده. _حالا شما چند دقیقه ای به من فرصت بدید مکثی کرد کلافه گفت : +کی و کجا خدمت برسم؟ آدرس و ساعت را با او هماهنگ کردم. ملاقات من و مسعود می توانست این زندگی را مشخص کند. طبق تجربه ای که داشتم ، مسعود هم باید حرف های شنیدنی بسیاری داشته باشد. عصر یک روز خنک پاییزی با آقای ایمانی قرار اولین جلسه مشاوره را گذاشتم. بیشتر اوقات قبل از مشاوره خلوتی با خدا برقرار میکنم خدای من هر آنچه گره است به اذن تو باز می شود و تویی فتاح همه ی درهای بسته آقای مسعود ایمانی آمدند. در دقایق اولیه گارد بسته ای داشتند و معلوم بود که صرفا از روی ادب دعوت من را پذیرفته بودند. رو به روی مردی نشسته بود که زندگی شیرین و دو فرزندش و شاید همه ی زندگی زنی دیگر نمی دانستم تا مسعود حرف نمی زد این گره باز نمی شد. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤 ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_پنجم من به #
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 _هوش و استعدادت ، همه ی توانمندی هات ، عمرت ، لحظه به لحظه زندگی که در پیش رو داری ، جوانیت ، رزق و روزی خوبت .. شیرین سرش رو تکان می داد و به نعمت هایی که برایش می شمردم گوش می کرد. ادامه دادم : _زندگی زناشویی فقط بخشی از زندگی هر انسانی هست،بخش دیگرش همه ی نعمت هایی که خداوند به عنوان سرمایه به آدم ها امانت دادند تا در این چند صباح عمر ازش استفاده کنن. می خوام بگم همه ی زندگی تو مسعود باشه ، همه ی زندگی هیچ زن و مردی نباید فقط و فقط همسرش باشه هر زن مسئولیت های دیگه ای هم داره های دیگه ای هم داره و های دیگه ای هم مثل فرزندش ، پدر و مادرش ،هنرش،کارش.... شیرین جان تو هم مثل بقیه ی زن ها هستی می خوام نگاهتو به زندگی زناشوئیت تعدیل کنی تا بتونیم درست تصمیم بگیریم. برگه ای که چند روز پیش با آقا مسعود روش کار کردیم همراهت هست؟ شیرین برگه را از کیفش خارج کرد و با سر تایید کرد. _امروز می خوام چیزیو بهت بگم که با حرف های اون روزمون فرق داره اما قبلش یه سوال ازت دارم: مبهوت نگاهم می کرد _چی شد که اون شیرین چادری و نماز خون این همه کرد؟ با هیجان و حق ‌به جانب گفت: +می خواستم زندگیمو حفظ کنم، می خواستم شوهرمو نگه دارم ... _موند؟؟ آیا تونستی شوهرتو حفظ‌ کنی؟ +خب نه... _حرف‌من همینه ، شیرین تو مسعود رو بیشتر از دوست داشتی ، و‌ این اشتباهت بود. تو باید اول برای خودت ارزش قائل میشدی و خودتو به عنوان یک زن با ویژگی های شخصیتی مستقل دوست می داشتی . اگر خودت برات مهم بود ،به خاطر مسعود تغییر عقیده نمی دادی. هر زن و مردی اگر به خاطر همسرش تغییر کنه در حالی که در دلش نسبت به اون تغییر نداشته باشه به زودی ‌غم و و حس افسردگی سراغش خواهد اومد اما اگر نسبت به اون تغییر حس داشته باشه اوضاع فرق می کنه. تو این زندگی هم تو تغییر کردی و هم مسعود اما حس درونی تو نسبت به تغییرت بود برای همین حال خوبی نداشتی نا آرام شدی ، عصبی شد‌ی و عزت نفست هم کمتر شد. +خب مسعود هم تغییر کرد پس اون هم نباید تغییر می کرد دیگه؟ _دقت کن ! گفتیم اگر کسی نسبت به تغییر خودش حس‌ خوبی داشته باشه ، نه تنها حال بدی پیدا نمیکنه بلکه آرام تر هم خواهد شد و روز به روز پیشرفت خواهد کرد ، حال مسعود هم همینه. +بله مسعود به خدا نزدیک تر شد.... تغییر کرد ... من از خدا دور تر شدم... عوض شدم... +خدا به بنده ش ‌از‌ مادر مهربون تره ، پس فقط کافیه که میل بازگشت داشته باشی تا بیینی در آغوش خدا قرار گرفتی. اشک های شیرین از ‌گوشه ی چشم هایش می چکید. حرفم را زده بودم . حالا باید به شیرین کمک می کردم تا خودش را پیدا کند. اگر شیرین پیدا می شد کار بود. می ماند آموزش مهارت ها و که امیدوار بودم با هم قدم قدم پیش می رویم. _عزیزم مرد و باید با به زندگی پایبند کرد... مردی که برای آرایش یا ظاهر می خواد بره همون بهتر بره ... راستی یه سوال : چشم شوهرت دنبال زن های اینجوری بود؟ +اولش فکر می کردم هست اما آخرش یقین کردم مسعود دنبال چیز دیگه ای بود. الان که رفته سراغ عاطفه ی به اصطلاح با حجاب و خانوم فهمیدم که مسعود من رو با همون خصوصیات اولیه ام می خواسته و من فهمیدم ... و اون نتونست بهم حالی کنه. _شیرین یه جمله می گم امیدوارم شنیدنش رو داشته باشی تو کردی شیرین... البته نه به مسعود خیانت شیرین به خودش بود... تو به خودت به شخصیت خودت ... به آرمان هات خیانت کردی هق هق گریه اش بلند شد _می خوام خودتو دوست داشته باشی به خودت به عمرت به جوانیت به بچه هات به آینده خوب فکر کنی در میان گریه هایش گفت تنهایی چطور؟ تو تنها نیستی خدا هست و همه ی کسانی‌ که دوستت دارند باهات هستن. هنوز زود بود اصل مطلب را بهش‌ نگفتم . موقع خداحافظی‌ گرم در آغوشم گرفت و تشکر کرد. پرسیدم هنوزم مسعود را دوست داری؟ کمی مکث کرد... اگر به سمت عاطفه نرفته بود هنوز برای من همان مسعود بود. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 به او‌ علاقه پیدا کرده بودم بدون آنکه برایش داشته باشم. حس اینکه یکی هست که تو ؛ همه ی دنیایش شده ای ، حس تازه ی نابی بود که می کردم. اولین بار که برایم گل گرفته بود وقتی بود که سوار ماشینش شدم و او مرا به خانه رساند. در رابطه پله پله و آرام آرام جلو آمد خوب می دانست که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته ام و پیشروی در این رابطه برایم سخت بود . چند جلسه مفصل با هم صحبت کردیم او از علاقه اش گفت از اینکه دوسالی است که به فکر تشکیل خانواده افتاده اما مورد مناسبی را پیدا نکرده بود . دلیل انتخاب من را هم ، هوش و حاضر جوابی عنوان ڪرد. با دو دلیل اولش خوشحال شدم و برای دلیل سوم ، حسابی خندیدم. به نظرم مشکلی برای جواب مثبت دادن به او‌ وجود نداشت به جز اینکه من از خانواده او چیزی نمیدانستم ، مسعود خیالم را راحت کرد که مشکلی از طرف خانواده او نخواهد بود. بردار بزرگش ازدواج کرده بود و دو خواهر دم بخت هم داشت. قرار شد مادرش با مادرم تماس بگیرد و مقدمات خواستگاری فراهم شود. یک هفته گذشت و خبری نشد ، مسعود عصبی و بداخلاق شده بود و خیلی با من رو در رو نمیشد. بعدها فهمیدیم که خانواده اش به شدت مخالفت کرده بودند و نهایتاً مسعود با اصرار فراوان رضایت آنها را کسب کرده بود. یک روز که از دانشگاه رسیدم مادرم به داخل اتاق هدایتم کرد و پرسید : مسعود ایمانی همون رئیسته؟!! - بله + مامانش زنگ زده بود - خب ... + هیچی دیگه میخوان بیان خواستگاریت...!!! (چشماش پراز سوال بود) خودمو زدم به اون راه - واقعا؟! شما چی گفتی ؟!! + چی می گفتم خب ، گفتم که باید با پدرش صحبت کنم ، اونم قرار شد پس فردا زنگ بزنه. مادرم حسابی هیجانی شده بود تو آشپزخانه با خودش حرف میزد و تند و تند ڪار می کرد. شب با پدرم خلوت کرد و ماجرا رو تعریف کرد ، پدرم هم صدایم زد. حسابی هول شده بودم ، احساس میکردم که الان غش می کنم. - شیرین جان این پسر رو چقدر می شناسی ؟ _ می شناسمش ... _ می دونم ... منظورم اینه که چقدر روش شناخت داری ؟ به اندازه ای هست که اجازه بدیم بیان منزل ؟ _ پسر خوبیه ، کاری و تحصیل کرده ، من چیز بدی ازش ندیدم . _ یعنی موافقی ؟ در حالیکه قند تو دلم آب می شد خیلی رسمی گفتم : _ هر چی شما بگید ... پدرم بلند گفت : به خانواده ی ایمانی بگید برای آشنایی تشریف بیارن ... شب خاصی را گذراندم ، هم خوشحال بودم و هم از اینکه داشت همه چیز جدی می شد اضطراب به دلم افتاده بود. فردا به مسعود گفتم که پدرم اجازه داد ... اما متوجه شدم که او آرام نیست هر چند که سعی می کرد از من کند . روزی که قرار بود شب برای آشنایی به منزل ما بیایند هر دوی ما مضطرب بودیم ، من از برخورد پدر و مادرم نگران بودم و همان شب نگرانی مسعود را متوجه شدم. خانه ی ما یک واحد 80 متری تر و تمیز بود ، مادرم با سلیقه ی خوبش نسبت به درآمد پدرم خانه ی را جمع کرده بود . آن شب فقط ما چهار نفر خانه بودیم پدرم قبول نکرد پدر بزرگها و مادربزرگم بیایند. می گفت : این خواستگاری نیست که فعلا جلسه ی معارفه داریم . زنگ خانه زده شد. وقتی در را باز کردیم هر چهار نفر خشکمان زد. من و مادرم با چادر سفید ، پدر و برادرم با کت و شلوار به استقبال ایستاده بودیم . اما ... افراد پشت در ی زیادی با ما داشتند. مادر و دو خواهر و همسر برادرش تقریبا حجابی نداشتند ، با آرایش غلیظ ... پدر و برادرش رسمی تر بودند. دسته گل بزرگی دست مسعود بود . وارد شدند . خیلی خوشحال به نظر نمی رسیدند . خانمها با ما فقط دست دادند اما مسعود روی پدرم را بوسید . گر گرفته بودم ... از دست خودم و مسعود حسسسابی عصبانی بودم . پدر و مادرم احترام گذاشتند و مهمان نوازی کردند اما نگاهی پر از سوال به من داشتند . ما با هم خیلی فرق داشتیم ، و اینهمه تفاوت مرا شوکه کرده بود . با خشم به مسعود نگاه کردم ، اما نگاه او بود و با حرکت سر به آرامش دعوتم کرد . حال بدی داشتم... احساس می کردم بهم شده. به اتاقم رفتم . به چند دقیقه نیاز داشتم. اشکهایم بی اختیار می ریختند. این وصلت داشت ... باید کار را می کردم.... چادرم را محکم گرفتم ... نفس عمیقی کشیدم و با اطمینان دستگیره ی در اتاقم را کشیدم که پشت در ... با مسعود رو در رو شدم ... صدای مادرم را می شنیدم که می گفت : شیرین جان آقای ایمانی را راهنمایی کن ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهارم #دردسر_عاشقی به
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد . مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه ، شما که قبلا با هم صحبت کردید. مسعود هم بدون خجالت گفت : چشم "مامان جان" خیالتون راحت ... مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست . از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند. به گلهای قالی خیره شده بودم ... مسعود شروع به صحبت کرد : + می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ... فکر کردم اینجوری بهتره _ اشتباه فکر کردید ... باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ... + چرا مثلا ؟؟؟ حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟؟؟ _ شما رو نمی دونم ... اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ... حرفمو قطع کرد . + تکلیف این علاقه مشخصه ... ما همدیگرو دوست داریم ... چطور می تونیم به خاطر این از هم دل بکنیم ؟!! مطمئن باش اگه یک صدم مثل من باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ... _ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ... + تو الان هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ... نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم : _ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که منو قبول ندارن زندگی کنم . + می دونم سخته ... درکت می کنم ... اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با تو زندگی کنم ... مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت صدایش لحن حرف زدنش و طرز نگاهش قرار گرفتم گویا او در عمق جانم کرده بود. اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد . گفت که خانواده ها منتظر هستند . موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت : بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ... جو سنگینی بود. پدر مسعود سکوت را شکست ... انگار مسعود پیر شده بود . شخصیت و حرفهایش به دلم نشست . مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود. پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد . هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند. مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند. همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود. یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ... با همه ی اضطرابم منتظر بودم ... + ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم ) علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن. (از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ... پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد . با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود . فقط پدرم یک شرط گذاشت باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و بقیه هم موافقت کردند. قرار شد برای دو ماه محرم شویم . آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید . موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید . سرم حسابی درد می کرد ... تردید ... تردید ... تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم . از طرفی مسعود برایم شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود . از اینکه بر من داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد . آن شب مدام ذکر می گفتم اما سر دردم بهتر نمی شد این تردید مرا به هم ریخته بود ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_نوزدهم 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 +اگر سخت نیست بفرمایید ... _اتفاقا سخته اگر مرد عملش نیستی بریم سراغ راه اولی(چشمکی زدم) خیلی هم آسون تره ... با تردید و لبخند سری تکان داد . همین هم برای شروع کار من کافی بود. _شیرین خانوم تنها شرط من حرف گوش کنی شماست، یا به من اطمینان داری یا نه ... الان هم جوابمو نده ، برو فکرهاتو بکن ، اگر خودتو دست من می سپاری و حرف گوش می کنی بسم الله ... استارت بزنیم ، من شرط دیگه ای ندارم. + آخه حال روحیم... _نگران اون هم نباش برای حال روحیت هم برنامه ای دارم. قرار من و شیرین این شد که هروقت تصمیم نهاییشو گرفت‌ بهم پیام بده که یکی از راه حل ها رو با هم شروع کنیم. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 بعد از رفتن شیرین طبق معمول دفترم را باز کردم و نکات مهم زندگی اش را نوشتم ، یک ی راه ترسیم کردم و با تمام تمرکز راه های مختلفی که بتوان زندگی آن ها را نجات داد یادداشت کردم. با شناختی که از شیرین بدست آورده بودم فکر می کردم که سراغ راهکار دوم خواهد رفت اما تا خبر قطعی به من نمی داد خیالم نمی شد. همیشه طلاق دو تا زوج برعکس زمان کوتاهی که از من می گرفت انرژی بسیاری از من می برد ، اما کردن یک زندگی خیلی زمان و کار می برد در عوض انرژی بسیاری برام داشت. اینجور مواقع سرم درد می کند برای بیشتر... بعد از صرف ‌شام با خانواده بود که پیامک شیرین به دستم رسید ، لبخندی از سر خوشحالی زدم و نفس عمیقی کشیدم. شیرین راهکار دوم را انتخاب کرده بود. با او برای فردا قرار گذاشتم و دو تا تکنیک برای خواب بهتر برایش ارسال کردم تا شب را راحت تر بخوابد. فردای آن روز فقط چند دقیقه با هم گفتگو کردیم ، برگه ای به دستش دادم و گفتم : _شیرین خانم سه تا سوال براتون یادداشت کردم ، پاسخ این سه تا رو تک تک برام ارسال کنید ، اما قبلش شماره ی آقا مسعود ، مادر و مادرشوهرتونو برام بنویسید. +باهاشون کار دارید؟ لبخندی زدم : _قرار بود فقط حرف گوش کنی عزیزم. در کاغذ برایش نوشته بودم: 1_ اشتباهات شخصی خودت را برایم یادداشت ‌کن. 2_ اشتباهاتی که فکر می کنید مسعود مرتکب شده را هم برایم بنویسید. 3_ به نظرت چه کارهایی را انجام می دادی زندگیت محفوظ می شد ؟ باید افکار شیرین را متمرکز می کردم. همیشه شیوه ی کاریم همین است. راه را روشن کنم تا مراجع خودش راهش را پیدا کند. یک برنامه ی هفتگی هم به دستش دادم که با عمل به آن هم سلامت و هم سلامت اش بهتر می شد. در برنامه اش رژیم غذایی مطابق با طبعش داشت و به اندازه ی کافی تفریح و عبادت هم برایش نوشته بودم. _عزیزم هر شب گزارش انجام این کارهایی که برایت نوشتمو در قالب یک فایل صوتی برام ارسال کن. شیرین با تعجب به برگه ی در دستش نگاه می کرد و معلوم بود حسابی دارد. لبخندی زدم و گفتم : _ به من اعتماد کن +چشم خانوم کشاورز برنامه ی زندگیم چی میشه؟ _برنامه اینه که من باید اول با این آقا مسعود شما صحبت کنم بعد نظر قطعیمو براتون میگم . شیرین که رفت مشغول گرفتن شماره ی مسعود شدم بسم اللهی گفتم و کار را به خدا سپردم : _ سلام آقای ایمانی + سلام بفرمایید _من کشاورز هستم مشاور همسرتون. مسعود چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد : +بفرمایید امرتون _آقای ایمانی! خانومتون چند ‌جلسه ای برای مشاوره پیش من آمدند ، برای ادامه ی کار نیاز دارم جلسه ای با شما‌ گفتگو داشته باشم. +خانم کشاورز ممنون از تماستون اما فکر نمی کنم دیگه کاری از دست کسی بربیاد زندگی من و شیرین تقریبا شده. _حالا شما چند دقیقه ای به من فرصت بدید مکثی کرد کلافه گفت : +کی و کجا خدمت برسم؟ آدرس و ساعت را با او هماهنگ کردم. ملاقات من و مسعود می توانست این زندگی را مشخص کند. طبق تجربه ای که داشتم ، مسعود هم باید حرف های شنیدنی بسیاری داشته باشد. عصر یک روز خنک پاییزی با آقای ایمانی قرار اولین جلسه مشاوره را گذاشتم. بیشتر اوقات قبل از مشاوره خلوتی با خدا برقرار میکنم خدای من هر آنچه گره است به اذن تو باز می شود و تویی فتاح همه ی درهای بسته آقای مسعود ایمانی آمدند. در دقایق اولیه گارد بسته ای داشتند و معلوم بود که صرفا از روی ادب دعوت من را پذیرفته بودند. رو به روی مردی نشسته بود که زندگی شیرین و دو فرزندش و شاید همه ی زندگی زنی دیگر نمی دانستم تا مسعود حرف نمی زد این گره باز نمی شد. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤 ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_پنجم من به #
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 _هوش و استعدادت ، همه ی توانمندی هات ، عمرت ، لحظه به لحظه زندگی که در پیش رو داری ، جوانیت ، رزق و روزی خوبت .. شیرین سرش رو تکان می داد و به نعمت هایی که برایش می شمردم گوش می کرد. ادامه دادم : _زندگی زناشویی فقط بخشی از زندگی هر انسانی هست،بخش دیگرش همه ی نعمت هایی که خداوند به عنوان سرمایه به آدم ها امانت دادند تا در این چند صباح عمر ازش استفاده کنن. می خوام بگم همه ی زندگی تو مسعود باشه ، همه ی زندگی هیچ زن و مردی نباید فقط و فقط همسرش باشه هر زن مسئولیت های دیگه ای هم داره های دیگه ای هم داره و های دیگه ای هم مثل فرزندش ، پدر و مادرش ،هنرش،کارش.... شیرین جان تو هم مثل بقیه ی زن ها هستی می خوام نگاهتو به زندگی زناشوئیت تعدیل کنی تا بتونیم درست تصمیم بگیریم. برگه ای که چند روز پیش با آقا مسعود روش کار کردیم همراهت هست؟ شیرین برگه را از کیفش خارج کرد و با سر تایید کرد. _امروز می خوام چیزیو بهت بگم که با حرف های اون روزمون فرق داره اما قبلش یه سوال ازت دارم: مبهوت نگاهم می کرد _چی شد که اون شیرین چادری و نماز خون این همه کرد؟ با هیجان و حق ‌به جانب گفت: +می خواستم زندگیمو حفظ کنم، می خواستم شوهرمو نگه دارم ... _موند؟؟ آیا تونستی شوهرتو حفظ‌ کنی؟ +خب نه... _حرف‌من همینه ، شیرین تو مسعود رو بیشتر از دوست داشتی ، و‌ این اشتباهت بود. تو باید اول برای خودت ارزش قائل میشدی و خودتو به عنوان یک زن با ویژگی های شخصیتی مستقل دوست می داشتی . اگر خودت برات مهم بود ،به خاطر مسعود تغییر عقیده نمی دادی. هر زن و مردی اگر به خاطر همسرش تغییر کنه در حالی که در دلش نسبت به اون تغییر نداشته باشه به زودی ‌غم و و حس افسردگی سراغش خواهد اومد اما اگر نسبت به اون تغییر حس داشته باشه اوضاع فرق می کنه. تو این زندگی هم تو تغییر کردی و هم مسعود اما حس درونی تو نسبت به تغییرت بود برای همین حال خوبی نداشتی نا آرام شدی ، عصبی شد‌ی و عزت نفست هم کمتر شد. +خب مسعود هم تغییر کرد پس اون هم نباید تغییر می کرد دیگه؟ _دقت کن ! گفتیم اگر کسی نسبت به تغییر خودش حس‌ خوبی داشته باشه ، نه تنها حال بدی پیدا نمیکنه بلکه آرام تر هم خواهد شد و روز به روز پیشرفت خواهد کرد ، حال مسعود هم همینه. +بله مسعود به خدا نزدیک تر شد.... تغییر کرد ... من از خدا دور تر شدم... عوض شدم... +خدا به بنده ش ‌از‌ مادر مهربون تره ، پس فقط کافیه که میل بازگشت داشته باشی تا بیینی در آغوش خدا قرار گرفتی. اشک های شیرین از ‌گوشه ی چشم هایش می چکید. حرفم را زده بودم . حالا باید به شیرین کمک می کردم تا خودش را پیدا کند. اگر شیرین پیدا می شد کار بود. می ماند آموزش مهارت ها و که امیدوار بودم با هم قدم قدم پیش می رویم. _عزیزم مرد و باید با به زندگی پایبند کرد... مردی که برای آرایش یا ظاهر می خواد بره همون بهتر بره ... راستی یه سوال : چشم شوهرت دنبال زن های اینجوری بود؟ +اولش فکر می کردم هست اما آخرش یقین کردم مسعود دنبال چیز دیگه ای بود. الان که رفته سراغ عاطفه ی به اصطلاح با حجاب و خانوم فهمیدم که مسعود من رو با همون خصوصیات اولیه ام می خواسته و من فهمیدم ... و اون نتونست بهم حالی کنه. _شیرین یه جمله می گم امیدوارم شنیدنش رو داشته باشی تو کردی شیرین... البته نه به مسعود خیانت شیرین به خودش بود... تو به خودت به شخصیت خودت ... به آرمان هات خیانت کردی هق هق گریه اش بلند شد _می خوام خودتو دوست داشته باشی به خودت به عمرت به جوانیت به بچه هات به آینده خوب فکر کنی در میان گریه هایش گفت تنهایی چطور؟ تو تنها نیستی خدا هست و همه ی کسانی‌ که دوستت دارند باهات هستن. هنوز زود بود اصل مطلب را بهش‌ نگفتم . موقع خداحافظی‌ گرم در آغوشم گرفت و تشکر کرد. پرسیدم هنوزم مسعود را دوست داری؟ کمی مکث کرد... اگر به سمت عاطفه نرفته بود هنوز برای من همان مسعود بود. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 به او‌ علاقه پیدا کرده بودم بدون آنکه برایش داشته باشم. حس اینکه یکی هست که تو ؛ همه ی دنیایش شده ای ، حس تازه ی نابی بود که می کردم. اولین بار که برایم گل گرفته بود وقتی بود که سوار ماشینش شدم و او مرا به خانه رساند. در رابطه پله پله و آرام آرام جلو آمد خوب می دانست که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته ام و پیشروی در این رابطه برایم سخت بود . چند جلسه مفصل با هم صحبت کردیم او از علاقه اش گفت از اینکه دوسالی است که به فکر تشکیل خانواده افتاده اما مورد مناسبی را پیدا نکرده بود . دلیل انتخاب من را هم ، هوش و حاضر جوابی عنوان ڪرد. با دو دلیل اولش خوشحال شدم و برای دلیل سوم ، حسابی خندیدم. به نظرم مشکلی برای جواب مثبت دادن به او‌ وجود نداشت به جز اینکه من از خانواده او چیزی نمیدانستم ، مسعود خیالم را راحت کرد که مشکلی از طرف خانواده او نخواهد بود. بردار بزرگش ازدواج کرده بود و دو خواهر دم بخت هم داشت. قرار شد مادرش با مادرم تماس بگیرد و مقدمات خواستگاری فراهم شود. یک هفته گذشت و خبری نشد ، مسعود عصبی و بداخلاق شده بود و خیلی با من رو در رو نمیشد. بعدها فهمیدیم که خانواده اش به شدت مخالفت کرده بودند و نهایتاً مسعود با اصرار فراوان رضایت آنها را کسب کرده بود. یک روز که از دانشگاه رسیدم مادرم به داخل اتاق هدایتم کرد و پرسید : مسعود ایمانی همون رئیسته؟!! - بله + مامانش زنگ زده بود - خب ... + هیچی دیگه میخوان بیان خواستگاریت...!!! (چشماش پراز سوال بود) خودمو زدم به اون راه - واقعا؟! شما چی گفتی ؟!! + چی می گفتم خب ، گفتم که باید با پدرش صحبت کنم ، اونم قرار شد پس فردا زنگ بزنه. مادرم حسابی هیجانی شده بود تو آشپزخانه با خودش حرف میزد و تند و تند ڪار می کرد. شب با پدرم خلوت کرد و ماجرا رو تعریف کرد ، پدرم هم صدایم زد. حسابی هول شده بودم ، احساس میکردم که الان غش می کنم. - شیرین جان این پسر رو چقدر می شناسی ؟ _ می شناسمش ... _ می دونم ... منظورم اینه که چقدر روش شناخت داری ؟ به اندازه ای هست که اجازه بدیم بیان منزل ؟ _ پسر خوبیه ، کاری و تحصیل کرده ، من چیز بدی ازش ندیدم . _ یعنی موافقی ؟ در حالیکه قند تو دلم آب می شد خیلی رسمی گفتم : _ هر چی شما بگید ... پدرم بلند گفت : به خانواده ی ایمانی بگید برای آشنایی تشریف بیارن ... شب خاصی را گذراندم ، هم خوشحال بودم و هم از اینکه داشت همه چیز جدی می شد اضطراب به دلم افتاده بود. فردا به مسعود گفتم که پدرم اجازه داد ... اما متوجه شدم که او آرام نیست هر چند که سعی می کرد از من کند . روزی که قرار بود شب برای آشنایی به منزل ما بیایند هر دوی ما مضطرب بودیم ، من از برخورد پدر و مادرم نگران بودم و همان شب نگرانی مسعود را متوجه شدم. خانه ی ما یک واحد 80 متری تر و تمیز بود ، مادرم با سلیقه ی خوبش نسبت به درآمد پدرم خانه ی را جمع کرده بود . آن شب فقط ما چهار نفر خانه بودیم پدرم قبول نکرد پدر بزرگها و مادربزرگم بیایند. می گفت : این خواستگاری نیست که فعلا جلسه ی معارفه داریم . زنگ خانه زده شد. وقتی در را باز کردیم هر چهار نفر خشکمان زد. من و مادرم با چادر سفید ، پدر و برادرم با کت و شلوار به استقبال ایستاده بودیم . اما ... افراد پشت در ی زیادی با ما داشتند. مادر و دو خواهر و همسر برادرش تقریبا حجابی نداشتند ، با آرایش غلیظ ... پدر و برادرش رسمی تر بودند. دسته گل بزرگی دست مسعود بود . وارد شدند . خیلی خوشحال به نظر نمی رسیدند . خانمها با ما فقط دست دادند اما مسعود روی پدرم را بوسید . گر گرفته بودم ... از دست خودم و مسعود حسسسابی عصبانی بودم . پدر و مادرم احترام گذاشتند و مهمان نوازی کردند اما نگاهی پر از سوال به من داشتند . ما با هم خیلی فرق داشتیم ، و اینهمه تفاوت مرا شوکه کرده بود . با خشم به مسعود نگاه کردم ، اما نگاه او بود و با حرکت سر به آرامش دعوتم کرد . حال بدی داشتم... احساس می کردم بهم شده. به اتاقم رفتم . به چند دقیقه نیاز داشتم. اشکهایم بی اختیار می ریختند. این وصلت داشت ... باید کار را می کردم.... چادرم را محکم گرفتم ... نفس عمیقی کشیدم و با اطمینان دستگیره ی در اتاقم را کشیدم که پشت در ... با مسعود رو در رو شدم ... صدای مادرم را می شنیدم که می گفت : شیرین جان آقای ایمانی را راهنمایی کن ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهارم #دردسر_عاشقی به او‌ علاقه پیدا کرده بود
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد . مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه ، شما که قبلا با هم صحبت کردید. مسعود هم بدون خجالت گفت : چشم "مامان جان" خیالتون راحت ... مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست . از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند. به گلهای قالی خیره شده بودم ... مسعود شروع به صحبت کرد : + می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ... فکر کردم اینجوری بهتره _ اشتباه فکر کردید ... باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ... + چرا مثلا ؟؟؟ حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟؟؟ _ شما رو نمی دونم ... اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ... حرفمو قطع کرد . + تکلیف این علاقه مشخصه ... ما همدیگرو دوست داریم ... چطور می تونیم به خاطر این از هم دل بکنیم ؟!! مطمئن باش اگه یک صدم مثل من باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ... _ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ... + تو الان هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ... نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم : _ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که منو قبول ندارن زندگی کنم . + می دونم سخته ... درکت می کنم ... اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با تو زندگی کنم ... مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت صدایش لحن حرف زدنش و طرز نگاهش قرار گرفتم گویا او در عمق جانم کرده بود. اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد . گفت که خانواده ها منتظر هستند . موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت : بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ... جو سنگینی بود. پدر مسعود سکوت را شکست ... انگار مسعود پیر شده بود . شخصیت و حرفهایش به دلم نشست . مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود. پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد . هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند. مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند. همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود. یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ... با همه ی اضطرابم منتظر بودم ... + ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم ) علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن. (از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ... پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد . با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود . فقط پدرم یک شرط گذاشت باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و بقیه هم موافقت کردند. قرار شد برای دو ماه محرم شویم . آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید . موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید . سرم حسابی درد می کرد ... تردید ... تردید ... تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم . از طرفی مسعود برایم شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود . از اینکه بر من داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد . آن شب مدام ذکر می گفتم اما سر دردم بهتر نمی شد این تردید مرا به هم ریخته بود ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_نوزدهم 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 سرم را بلند کردم تا تشکر
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 +اگر سخت نیست بفرمایید ... _اتفاقا سخته اگر مرد عملش نیستی بریم سراغ راه اولی(چشمکی زدم) خیلی هم آسون تره ... با تردید و لبخند سری تکان داد . همین هم برای شروع کار من کافی بود. _شیرین خانوم تنها شرط من حرف گوش کنی شماست، یا به من اطمینان داری یا نه ... الان هم جوابمو نده ، برو فکرهاتو بکن ، اگر خودتو دست من می سپاری و حرف گوش می کنی بسم الله ... استارت بزنیم ، من شرط دیگه ای ندارم. + آخه حال روحیم... _نگران اون هم نباش برای حال روحیت هم برنامه ای دارم. قرار من و شیرین این شد که هروقت تصمیم نهاییشو گرفت‌ بهم پیام بده که یکی از راه حل ها رو با هم شروع کنیم. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 بعد از رفتن شیرین طبق معمول دفترم را باز کردم و نکات مهم زندگی اش را نوشتم ، یک ی راه ترسیم کردم و با تمام تمرکز راه های مختلفی که بتوان زندگی آن ها را نجات داد یادداشت کردم. با شناختی که از شیرین بدست آورده بودم فکر می کردم که سراغ راهکار دوم خواهد رفت اما تا خبر قطعی به من نمی داد خیالم نمی شد. همیشه طلاق دو تا زوج برعکس زمان کوتاهی که از من می گرفت انرژی بسیاری از من می برد ، اما کردن یک زندگی خیلی زمان و کار می برد در عوض انرژی بسیاری برام داشت. اینجور مواقع سرم درد می کند برای بیشتر... بعد از صرف ‌شام با خانواده بود که پیامک شیرین به دستم رسید ، لبخندی از سر خوشحالی زدم و نفس عمیقی کشیدم. شیرین راهکار دوم را انتخاب کرده بود. با او برای فردا قرار گذاشتم و دو تا تکنیک برای خواب بهتر برایش ارسال کردم تا شب را راحت تر بخوابد. فردای آن روز فقط چند دقیقه با هم گفتگو کردیم ، برگه ای به دستش دادم و گفتم : _شیرین خانم سه تا سوال براتون یادداشت کردم ، پاسخ این سه تا رو تک تک برام ارسال کنید ، اما قبلش شماره ی آقا مسعود ، مادر و مادرشوهرتونو برام بنویسید. +باهاشون کار دارید؟ لبخندی زدم : _قرار بود فقط حرف گوش کنی عزیزم. در کاغذ برایش نوشته بودم: 1_ اشتباهات شخصی خودت را برایم یادداشت ‌کن. 2_ اشتباهاتی که فکر می کنید مسعود مرتکب شده را هم برایم بنویسید. 3_ به نظرت چه کارهایی را انجام می دادی زندگیت محفوظ می شد ؟ باید افکار شیرین را متمرکز می کردم. همیشه شیوه ی کاریم همین است. راه را روشن کنم تا مراجع خودش راهش را پیدا کند. یک برنامه ی هفتگی هم به دستش دادم که با عمل به آن هم سلامت و هم سلامت اش بهتر می شد. در برنامه اش رژیم غذایی مطابق با طبعش داشت و به اندازه ی کافی تفریح و عبادت هم برایش نوشته بودم. _عزیزم هر شب گزارش انجام این کارهایی که برایت نوشتمو در قالب یک فایل صوتی برام ارسال کن. شیرین با تعجب به برگه ی در دستش نگاه می کرد و معلوم بود حسابی دارد. لبخندی زدم و گفتم : _ به من اعتماد کن +چشم خانوم کشاورز برنامه ی زندگیم چی میشه؟ _برنامه اینه که من باید اول با این آقا مسعود شما صحبت کنم بعد نظر قطعیمو براتون میگم . شیرین که رفت مشغول گرفتن شماره ی مسعود شدم بسم اللهی گفتم و کار را به خدا سپردم : _ سلام آقای ایمانی + سلام بفرمایید _من کشاورز هستم مشاور همسرتون. مسعود چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد : +بفرمایید امرتون _آقای ایمانی! خانومتون چند ‌جلسه ای برای مشاوره پیش من آمدند ، برای ادامه ی کار نیاز دارم جلسه ای با شما‌ گفتگو داشته باشم. +خانم کشاورز ممنون از تماستون اما فکر نمی کنم دیگه کاری از دست کسی بربیاد زندگی من و شیرین تقریبا شده. _حالا شما چند دقیقه ای به من فرصت بدید مکثی کرد کلافه گفت : +کی و کجا خدمت برسم؟ آدرس و ساعت را با او هماهنگ کردم. ملاقات من و مسعود می توانست این زندگی را مشخص کند. طبق تجربه ای که داشتم ، مسعود هم باید حرف های شنیدنی بسیاری داشته باشد. عصر یک روز خنک پاییزی با آقای ایمانی قرار اولین جلسه مشاوره را گذاشتم. بیشتر اوقات قبل از مشاوره خلوتی با خدا برقرار میکنم خدای من هر آنچه گره است به اذن تو باز می شود و تویی فتاح همه ی درهای بسته آقای مسعود ایمانی آمدند. در دقایق اولیه گارد بسته ای داشتند و معلوم بود که صرفا از روی ادب دعوت من را پذیرفته بودند. رو به روی مردی نشسته بود که زندگی شیرین و دو فرزندش و شاید همه ی زندگی زنی دیگر نمی دانستم تا مسعود حرف نمی زد این گره باز نمی شد. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیست_و_پنجم من به #هدفم رسیده بودم . هدفم ای
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 _هوش و استعدادت ، همه ی توانمندی هات ، عمرت ، لحظه به لحظه زندگی که در پیش رو داری ، جوانیت ، رزق و روزی خوبت .. شیرین سرش رو تکان می داد و به نعمت هایی که برایش می شمردم گوش می کرد. ادامه دادم : _زندگی زناشویی فقط بخشی از زندگی هر انسانی هست،بخش دیگرش همه ی نعمت هایی که خداوند به عنوان سرمایه به آدم ها امانت دادند تا در این چند صباح عمر ازش استفاده کنن. می خوام بگم همه ی زندگی تو مسعود باشه ، همه ی زندگی هیچ زن و مردی نباید فقط و فقط همسرش باشه هر زن مسئولیت های دیگه ای هم داره های دیگه ای هم داره و های دیگه ای هم مثل فرزندش ، پدر و مادرش ،هنرش،کارش.... شیرین جان تو هم مثل بقیه ی زن ها هستی می خوام نگاهتو به زندگی زناشوئیت تعدیل کنی تا بتونیم درست تصمیم بگیریم. برگه ای که چند روز پیش با آقا مسعود روش کار کردیم همراهت هست؟ شیرین برگه را از کیفش خارج کرد و با سر تایید کرد. _امروز می خوام چیزیو بهت بگم که با حرف های اون روزمون فرق داره اما قبلش یه سوال ازت دارم: مبهوت نگاهم می کرد _چی شد که اون شیرین چادری و نماز خون این همه کرد؟ با هیجان و حق ‌به جانب گفت: +می خواستم زندگیمو حفظ کنم، می خواستم شوهرمو نگه دارم ... _موند؟؟ آیا تونستی شوهرتو حفظ‌ کنی؟ +خب نه... _حرف‌من همینه ، شیرین تو مسعود رو بیشتر از دوست داشتی ، و‌ این اشتباهت بود. تو باید اول برای خودت ارزش قائل میشدی و خودتو به عنوان یک زن با ویژگی های شخصیتی مستقل دوست می داشتی . اگر خودت برات مهم بود ،به خاطر مسعود تغییر عقیده نمی دادی. هر زن و مردی اگر به خاطر همسرش تغییر کنه در حالی که در دلش نسبت به اون تغییر نداشته باشه به زودی ‌غم و و حس افسردگی سراغش خواهد اومد اما اگر نسبت به اون تغییر حس داشته باشه اوضاع فرق می کنه. تو این زندگی هم تو تغییر کردی و هم مسعود اما حس درونی تو نسبت به تغییرت بود برای همین حال خوبی نداشتی نا آرام شدی ، عصبی شد‌ی و عزت نفست هم کمتر شد. +خب مسعود هم تغییر کرد پس اون هم نباید تغییر می کرد دیگه؟ _دقت کن ! گفتیم اگر کسی نسبت به تغییر خودش حس‌ خوبی داشته باشه ، نه تنها حال بدی پیدا نمیکنه بلکه آرام تر هم خواهد شد و روز به روز پیشرفت خواهد کرد ، حال مسعود هم همینه. +بله مسعود به خدا نزدیک تر شد.... تغییر کرد ... من از خدا دور تر شدم... عوض شدم... +خدا به بنده ش ‌از‌ مادر مهربون تره ، پس فقط کافیه که میل بازگشت داشته باشی تا بیینی در آغوش خدا قرار گرفتی. اشک های شیرین از ‌گوشه ی چشم هایش می چکید. حرفم را زده بودم . حالا باید به شیرین کمک می کردم تا خودش را پیدا کند. اگر شیرین پیدا می شد کار بود. می ماند آموزش مهارت ها و که امیدوار بودم با هم قدم قدم پیش می رویم. _عزیزم مرد و باید با به زندگی پایبند کرد... مردی که برای آرایش یا ظاهر می خواد بره همون بهتر بره ... راستی یه سوال : چشم شوهرت دنبال زن های اینجوری بود؟ +اولش فکر می کردم هست اما آخرش یقین کردم مسعود دنبال چیز دیگه ای بود. الان که رفته سراغ عاطفه ی به اصطلاح با حجاب و خانوم فهمیدم که مسعود من رو با همون خصوصیات اولیه ام می خواسته و من فهمیدم ... و اون نتونست بهم حالی کنه. _شیرین یه جمله می گم امیدوارم شنیدنش رو داشته باشی تو کردی شیرین... البته نه به مسعود خیانت شیرین به خودش بود... تو به خودت به شخصیت خودت ... به آرمان هات خیانت کردی هق هق گریه اش بلند شد _می خوام خودتو دوست داشته باشی به خودت به عمرت به جوانیت به بچه هات به آینده خوب فکر کنی در میان گریه هایش گفت تنهایی چطور؟ تو تنها نیستی خدا هست و همه ی کسانی‌ که دوستت دارند باهات هستن. هنوز زود بود اصل مطلب را بهش‌ نگفتم . موقع خداحافظی‌ گرم در آغوشم گرفت و تشکر کرد. پرسیدم هنوزم مسعود را دوست داری؟ کمی مکث کرد... اگر به سمت عاطفه نرفته بود هنوز برای من همان مسعود بود. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh