eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
10.4هزار ویدیو
334 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهارم #دردسر_عاشقی به
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد . مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه ، شما که قبلا با هم صحبت کردید. مسعود هم بدون خجالت گفت : چشم "مامان جان" خیالتون راحت ... مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست . از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند. به گلهای قالی خیره شده بودم ... مسعود شروع به صحبت کرد : + می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ... فکر کردم اینجوری بهتره _ اشتباه فکر کردید ... باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ... + چرا مثلا ؟؟؟ حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟؟؟ _ شما رو نمی دونم ... اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ... حرفمو قطع کرد . + تکلیف این علاقه مشخصه ... ما همدیگرو دوست داریم ... چطور می تونیم به خاطر این از هم دل بکنیم ؟!! مطمئن باش اگه یک صدم مثل من باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ... _ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ... + تو الان هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ... نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم : _ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که منو قبول ندارن زندگی کنم . + می دونم سخته ... درکت می کنم ... اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با تو زندگی کنم ... مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت صدایش لحن حرف زدنش و طرز نگاهش قرار گرفتم گویا او در عمق جانم کرده بود. اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد . گفت که خانواده ها منتظر هستند . موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت : بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ... جو سنگینی بود. پدر مسعود سکوت را شکست ... انگار مسعود پیر شده بود . شخصیت و حرفهایش به دلم نشست . مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود. پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد . هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند. مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند. همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود. یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ... با همه ی اضطرابم منتظر بودم ... + ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم ) علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن. (از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ... پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد . با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود . فقط پدرم یک شرط گذاشت باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و بقیه هم موافقت کردند. قرار شد برای دو ماه محرم شویم . آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید . موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید . سرم حسابی درد می کرد ... تردید ... تردید ... تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم . از طرفی مسعود برایم شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود . از اینکه بر من داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد . آن شب مدام ذکر می گفتم اما سر دردم بهتر نمی شد این تردید مرا به هم ریخته بود ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهارم #دردسر_عاشقی به
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد . مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه ، شما که قبلا با هم صحبت کردید. مسعود هم بدون خجالت گفت : چشم "مامان جان" خیالتون راحت ... مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست . از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند. به گلهای قالی خیره شده بودم ... مسعود شروع به صحبت کرد : + می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ... فکر کردم اینجوری بهتره _ اشتباه فکر کردید ... باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ... + چرا مثلا ؟؟؟ حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟؟؟ _ شما رو نمی دونم ... اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ... حرفمو قطع کرد . + تکلیف این علاقه مشخصه ... ما همدیگرو دوست داریم ... چطور می تونیم به خاطر این از هم دل بکنیم ؟!! مطمئن باش اگه یک صدم مثل من باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ... _ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ... + تو الان هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ... نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم : _ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که منو قبول ندارن زندگی کنم . + می دونم سخته ... درکت می کنم ... اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با تو زندگی کنم ... مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت صدایش لحن حرف زدنش و طرز نگاهش قرار گرفتم گویا او در عمق جانم کرده بود. اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد . گفت که خانواده ها منتظر هستند . موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت : بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ... جو سنگینی بود. پدر مسعود سکوت را شکست ... انگار مسعود پیر شده بود . شخصیت و حرفهایش به دلم نشست . مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود. پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد . هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند. مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند. همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود. یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ... با همه ی اضطرابم منتظر بودم ... + ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم ) علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن. (از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ... پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد . با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود . فقط پدرم یک شرط گذاشت باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و بقیه هم موافقت کردند. قرار شد برای دو ماه محرم شویم . آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید . موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید . سرم حسابی درد می کرد ... تردید ... تردید ... تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم . از طرفی مسعود برایم شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود . از اینکه بر من داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد . آن شب مدام ذکر می گفتم اما سر دردم بهتر نمی شد این تردید مرا به هم ریخته بود ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهارم #دردسر_عاشقی به او‌ علاقه پیدا کرده بود
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد . مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه ، شما که قبلا با هم صحبت کردید. مسعود هم بدون خجالت گفت : چشم "مامان جان" خیالتون راحت ... مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست . از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند. به گلهای قالی خیره شده بودم ... مسعود شروع به صحبت کرد : + می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ... فکر کردم اینجوری بهتره _ اشتباه فکر کردید ... باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ... + چرا مثلا ؟؟؟ حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟؟؟ _ شما رو نمی دونم ... اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ... حرفمو قطع کرد . + تکلیف این علاقه مشخصه ... ما همدیگرو دوست داریم ... چطور می تونیم به خاطر این از هم دل بکنیم ؟!! مطمئن باش اگه یک صدم مثل من باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ... _ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ... + تو الان هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ... نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم : _ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که منو قبول ندارن زندگی کنم . + می دونم سخته ... درکت می کنم ... اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با تو زندگی کنم ... مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت صدایش لحن حرف زدنش و طرز نگاهش قرار گرفتم گویا او در عمق جانم کرده بود. اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد . گفت که خانواده ها منتظر هستند . موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت : بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ... جو سنگینی بود. پدر مسعود سکوت را شکست ... انگار مسعود پیر شده بود . شخصیت و حرفهایش به دلم نشست . مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود. پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد . هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند. مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند. همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود. یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ... با همه ی اضطرابم منتظر بودم ... + ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم ) علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن. (از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ... پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد . با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود . فقط پدرم یک شرط گذاشت باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و بقیه هم موافقت کردند. قرار شد برای دو ماه محرم شویم . آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید . موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید . سرم حسابی درد می کرد ... تردید ... تردید ... تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم . از طرفی مسعود برایم شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود . از اینکه بر من داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد . آن شب مدام ذکر می گفتم اما سر دردم بهتر نمی شد این تردید مرا به هم ریخته بود ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_یازدهم ۱ 🎗تغییر کردم اولین دعوای اساسی ما آ
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲ +ببین شیرین اگر فقط بیینم یا بشنوم یا بفهمم که آبروریزی کردی یا چیزی به عاطفه گفتی ، دیگه نه من نه تو ... محکم تر از چیزی بود که فکرش را می کردم،عصبانی بود و واقعا ترسیده بودم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 هیچ فکرش را هم نمی کردم که مسعود بتواند تا این اندازه شود ، از این که اینهمه به این دختر اهمیت می داد دلم شکست اما همان لحظه هم می دانستم که زندگیم برایم با ارزش تر از این حرف هاست. باید راهی پیدا می کردم . چندروز طول کشید تا خودم را جمع و جور کنم ، تصمیمم را گرفته بودم ، باید زندگیم را نجات می دادم. هرروز با مسعود به شرکت می رفتیم و برمی گشتیم. به جز روزهایی که ریحانه واکسن داشت یا حالش خوب نبود. در شرکت با عاطفه کاری‌نداشتم ، به جز جلسات یا مواقعی که از نظر کاری به هم مربوط بودیم. ریحانه بیشتر دست خانم اسفندیاری آبدارچی شرکت بود ، فقط برای شیر دادن به اتاقم می آوردش. بچه ی آرامی بود و مزاحم کارم نمی شد. مسعود هم هروقت کمترین فرصتی داشت با ریحانه خودش را مشغول می کرد. بعد از آن روز مسعود تلاش می کرد مثل قبل شود ، و بعد از چند روز کاملا حال خودش را خوب کرد. اما چیزی کرده بود ، چیزی در "من "تغییر کرده بود. با مسعود خوب شدم ... گرم شدم ... حتی گرم تر از قبل و تغییر بزرگتر در اتفاق افتاد... آوردم که با ریحانه چادر سر کردن و رانندگی برایم سخت است ، چادرم به داخل کیفم منتقل شد ، و بعد از مدتی کلا جا ماند خانه... در درونم عجیبی با عاطفه راه انداختم. زیادتر از قبل لباس می خریدم ، و مرتب به آرایشگاه می رفتم ، به راهی که انتخاب کرده بودم اطمینان داشتم. جز این راه نمی توانستم شوهرم را حفظ کنم. باید تر از عاطفه می شدم باید تر از او می شدم و این روش جدید من بود. پدر و مادرم متعجب بودند حتی تذکر هم دادند ، اما انگیزه ی‌من بیشتر بود از هرطرف‌ که به مسعود نگاه می کردم برایم ترین عالم بود ، پس برای حفظ این خواستنی هرکاری از دستم برمی آمد انجام دادم. مسعود هم متعجب بود ، اما گاهی فقط با تعجب به رویم لبخند می زد.... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh