InShot_۲۰۲۲۱۱۱۴_۲۱۵۵۰۸۲۸۴_۱۴۱۱۲۰۲۲.m4a
11.64M
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_سی_و_ششم
📚شبهای پاییز با داستان حضرت دلبر
✍صالحه کشاورز معتمدی
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_سی_و
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سی_و_ششم
قوی بودم ...
چاره ای جز قوی بودن نداشتم ...
موقع تشییع تمام حواسم را جمع کردم که اعمال به خوبی انجام شود .
در قبرستان روستا کنار بقیه عزیزانم امیر هم به خاک سرد سپرده شد .
حیدر و عموها و دایی هایم ، خانواده امیر همگی سنگ تمام گذاشتند تا مراسم به خوبی برگزار شود.
سر مزار ، محمد در آغوش مرتضی بود ...
همه می دانستیم با بودن سید محمد آرام است ...
عمه و هدیه دخترها را گرفته بودند ...
ولی من محکم ایستاده و مراقب امیرم بودم تا در آخرین سفر زندگیش به خوبی بدرقه شود.
پسر عمو برایش زیارت عاشورا خواند .
رفتم کنارش و ازش خواستم تا از همه حلالی بگیرد ، برایم مهم بود که امیر سبک بار باشد.
بعد از تدفین مهمانها را به عمه و حیدر سپردم و خودم و بچه ها ساعتها سر مزار نشستیم و اعمال بعد از تدفین را به جا آوردیم.
چقدر این ماندن بعد از تدفین همه را آرام کرد .
می دانستم این ماندن و خلوت برای همه ما لازم است .
دخترها و محمد چشمهایشان باز شده بود
نماز میخواندند و از من سوال میپرسیدند که برای بابایشان چه کاری انجام دهند .
بعد از اذان مغرب نماز شب اول را همانجا خواندیم و برگشتیم خانه .
تمام شد ...
زندگی من و امیر بعد از ۲۵ سال تمام شد
انگار همین دیروز بود که رنج هم آغوشی او را پذیرفتم و حالا در رنج دوری اش در غم نشسته بودم.
آن شب از خدا صبر خواستم و مسافرم را به خودش سپردم تا خوب میزبانی کند .
از اینکه امیر مشروب خوار رقاص به حاج امیر و پدر ۳ حافظ قرآن و مرد معتبر و خیر محله و روستا تبدیل شده بود خدا را شاکر بودم.
بعد از مراسم من یک روز زودتر با همراهی هدیه و جمیله برگشتیم کرج ...
وسایل امیر را خودم جمع کردم ...
نگذاشتم بچه ها با دیدن وسایل پدرشان اذیت شوند .
اولینها بعد از رفتن امیر سخت بود:
اولین شبها
اولین روزهای کاری
اولین تولدها
و ...
اما زندگی ادامه داشت ...
کم کم روال زندگی به دستم آمد.
بچه ها هم به لطف امام زمان فهیم و دانا بودند .
باز هم سخت کار میکردم .
کار زیاد درمان دردهایم بود .
توانسته بودم اوضاع مالی را سامان بدهم .
محمد بیشتر وقتها نبود ، با مرتضی و رسول بین سوریه ، عراق و ایران در حرکت بودند.
۶ ماه از فوت امیر که گذشت مهدا سر صحبت را باز کرد :
_ پسر خوبیه ، تو دهات چند بار دیدیم همو ، اتفاقی تو دانشگاه تهران با هم برخورد داشتیم ...
شبیه خودمونن ...
ته دلم خوشحال بودم از اینکه مهدا به فکر سامان گرفتن افتاده ...
+ اسم پدر و مادرشو بگو تا ببینم میشناسمشون ...
با محمد تحقیق کردیم
پسر خانواده دار و از اقوام دور مادر مرحومم بودند ، آمدند و صحبت کردیم ...
+ با اجازه آقا محمد و برادرم حیدر و عموهای مهدا باید عرض کنم که ما از آقا داماد نه طلب جنس می کنیم و نه رسم شیربها رو اجرا ، هر چه مقدور بود جهیزیه مهدا میشه و بقیه زندگیشون رو هم خودشون میسازن ان شاالله...
مهریه هم حق مهداس که خودش ۱۴ عدد سکه نیت کرده ...
مبارک باشه
سر همین تصمیم خانوادگی کلی حرف شنیدیم از فامیل ، که دخترت را از سر راه آورده ای !!!
اما من درگیر رسومات اشتباه نمیشدم
در عوض داماد ، پسرم شد...
بعد از محرمیت وقتی صورتش را بوسیدم با همه ادب دستم را بوسید و همیشه قدر دان همین حمایت ابتدای زندگی بود.
مراسم عروسی آبرومندی گرفتند و بچه ها زندگی تمیز و به دور از چشم و هم چشمی خود را شروع کردند.
نزدیک عید بود به اصرار مهدا و هدا آرایشگاه رفتم و موهایم را رنگ کردم ، عروسی مهدا چون خانم ها و آقایان با هم در تالار بودند و مولودی خوانده میشد آرایشگاه نرفتم .
جلوی آینه آرایشگاه به خودم نگاه کردم
چون لاغر شده بودم سن و سالم زیاد به چشم نمیآمد اما موهایم حسابی سفید شده بود
چند ساعت آنجا ماندم ...
من کتاب صوتی گوش میدادم و آرایشگر کارش را میکرد ...
بعد از اتمام کار جلوی آینه لبخند زدم
تغییر کرده بودم.
زندگی بدون همسرم ادامه داشت ...
هر دو هفته در میان به روستا میرفتم و برای امیر و جمیع رفتگان خیرات میدادم ...
پنجشنبه غروب یک هفته پیش از نوروز ۱۳۹۷ سر مزار بابا نشسته بودم که مرتضی آمد ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
═══📖
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
📕 ⃟❖═══════════
📚راهنمای داستان #حضرت_دلبر♥️👇
🔍 #خاطرات_یک_مشاور
🔖 #قسمت_اول
🔖 #قسمت_دوم
🔖 #قسمت_سوم
🔖 #قسمت_چهارم
🔖 #قسمت_پنجم
🔖 #قسمت_ششم
🔖 #قسمت_هفتم
🔖 #قسمت_هشتم
🔖 #قسمت_نهم
🔖 #قسمت_دهم
🔖 #قسمت_یازدهم
🔖 #قسمت_دوازدهم
🔖 #قسمت_سیزدهم
🔖 #قسمت_چهاردهم
🔖 #قسمت_پانزدهم
🔖 #قسمت_شانزدهم
🔖 #قسمت_هفدهم
🔖 #قسمت_هجدهم
🔖 #قسمت_نوزدهم
🔖 #قسمت_بیستم
🔖 #قسمت_بیست_و_یکم
🔖 #قسمت_بیست_و_دوم
🔖 #قسمت_بیست_و_سوم
🔖 #قسمت_بیست_و_چهارم
🔖 #قسمت_بیست_و_پنجم
🔖 #قسمت_بیست_و_ششم
🔖 #قسمت_بیست_و_هفتم
🔖 #قسمت_بیست_و_هشتم
🔖 #قسمت_بیست_و_نهم
🔖 #قسمت_سی_ام
🔖 #قسمت_سی_و_یکم
🔖 #قسمت_سی_و_دوم
🔖 #قسمت_سی_و_سوم
🔖 #قسمت_سی_و_چهارم
🔖 #قسمت_سی_و_پنجم
🔖 #قسمت_سی_و_ششم
🔖 #قسمت_سی_و_هفتم
🔖 #قسمت_سی_و_هشتم
🔖 #قسمت_سی_و_نهم
🔖 #قسمت_چهلم
🔖 #قسمت_چهل_و_اول
🔖 #قسمت_چهل_و_دوم
🔖 #قسمت_چهل_و_سوم
🔖 #قسمت_چهل_و_چهارم
🔖 #قسمت_چهل_و_پنجم
🇮🇷 @tanhamasiraaramesh
📖 ⃟❖═══════════
✍ نویسنده : صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_سی_و
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سی_و_ششم
قوی بودم ...
چاره ای جز قوی بودن نداشتم ...
موقع تشییع تمام حواسم را جمع کردم که اعمال به خوبی انجام شود .
در قبرستان روستا کنار بقیه عزیزانم امیر هم به خاک سرد سپرده شد .
حیدر و عموها و دایی هایم ، خانواده امیر همگی سنگ تمام گذاشتند تا مراسم به خوبی برگزار شود.
سر مزار ، محمد در آغوش مرتضی بود ...
همه می دانستیم با بودن سید محمد آرام است ...
عمه و هدیه دخترها را گرفته بودند ...
ولی من محکم ایستاده و مراقب امیرم بودم تا در آخرین سفر زندگیش به خوبی بدرقه شود.
پسر عمو برایش زیارت عاشورا خواند .
رفتم کنارش و ازش خواستم تا از همه حلالی بگیرد ، برایم مهم بود که امیر سبک بار باشد.
بعد از تدفین مهمانها را به عمه و حیدر سپردم و خودم و بچه ها ساعتها سر مزار نشستیم و اعمال بعد از تدفین را به جا آوردیم.
چقدر این ماندن بعد از تدفین همه را آرام کرد .
می دانستم این ماندن و خلوت برای همه ما لازم است .
دخترها و محمد چشمهایشان باز شده بود
نماز میخواندند و از من سوال میپرسیدند که برای بابایشان چه کاری انجام دهند .
بعد از اذان مغرب نماز شب اول را همانجا خواندیم و برگشتیم خانه .
تمام شد ...
زندگی من و امیر بعد از ۲۵ سال تمام شد
انگار همین دیروز بود که رنج هم آغوشی او را پذیرفتم و حالا در رنج دوری اش در غم نشسته بودم.
آن شب از خدا صبر خواستم و مسافرم را به خودش سپردم تا خوب میزبانی کند .
از اینکه امیر مشروب خوار رقاص به حاج امیر و پدر ۳ حافظ قرآن و مرد معتبر و خیر محله و روستا تبدیل شده بود خدا را شاکر بودم.
بعد از مراسم من یک روز زودتر با همراهی هدیه و جمیله برگشتیم کرج ...
وسایل امیر را خودم جمع کردم ...
نگذاشتم بچه ها با دیدن وسایل پدرشان اذیت شوند .
اولینها بعد از رفتن امیر سخت بود:
اولین شبها
اولین روزهای کاری
اولین تولدها
و ...
اما زندگی ادامه داشت ...
کم کم روال زندگی به دستم آمد.
بچه ها هم به لطف امام زمان فهیم و دانا بودند .
باز هم سخت کار میکردم .
کار زیاد درمان دردهایم بود .
توانسته بودم اوضاع مالی را سامان بدهم .
محمد بیشتر وقتها نبود ، با مرتضی و رسول بین سوریه ، عراق و ایران در حرکت بودند.
۶ ماه از فوت امیر که گذشت مهدا سر صحبت را باز کرد :
_ پسر خوبیه ، تو دهات چند بار دیدیم همو ، اتفاقی تو دانشگاه تهران با هم برخورد داشتیم ...
شبیه خودمونن ...
ته دلم خوشحال بودم از اینکه مهدا به فکر سامان گرفتن افتاده ...
+ اسم پدر و مادرشو بگو تا ببینم میشناسمشون ...
با محمد تحقیق کردیم
پسر خانواده دار و از اقوام دور مادر مرحومم بودند ، آمدند و صحبت کردیم ...
+ با اجازه آقا محمد و برادرم حیدر و عموهای مهدا باید عرض کنم که ما از آقا داماد نه طلب جنس می کنیم و نه رسم شیربها رو اجرا ، هر چه مقدور بود جهیزیه مهدا میشه و بقیه زندگیشون رو هم خودشون میسازن ان شاالله...
مهریه هم حق مهداس که خودش ۱۴ عدد سکه نیت کرده ...
مبارک باشه
سر همین تصمیم خانوادگی کلی حرف شنیدیم از فامیل ، که دخترت را از سر راه آورده ای !!!
اما من درگیر رسومات اشتباه نمیشدم
در عوض داماد ، پسرم شد...
بعد از محرمیت وقتی صورتش را بوسیدم با همه ادب دستم را بوسید و همیشه قدر دان همین حمایت ابتدای زندگی بود.
مراسم عروسی آبرومندی گرفتند و بچه ها زندگی تمیز و به دور از چشم و هم چشمی خود را شروع کردند.
نزدیک عید بود به اصرار مهدا و هدا آرایشگاه رفتم و موهایم را رنگ کردم ، عروسی مهدا چون خانم ها و آقایان با هم در تالار بودند و مولودی خوانده میشد آرایشگاه نرفتم .
جلوی آینه آرایشگاه به خودم نگاه کردم
چون لاغر شده بودم سن و سالم زیاد به چشم نمیآمد اما موهایم حسابی سفید شده بود
چند ساعت آنجا ماندم ...
من کتاب صوتی گوش میدادم و آرایشگر کارش را میکرد ...
بعد از اتمام کار جلوی آینه لبخند زدم
تغییر کرده بودم.
زندگی بدون همسرم ادامه داشت ...
هر دو هفته در میان به روستا میرفتم و برای امیر و جمیع رفتگان خیرات میدادم ...
پنجشنبه غروب یک هفته پیش از نوروز ۱۳۹۷ سر مزار بابا نشسته بودم که مرتضی آمد ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
InShot_۲۰۲۲۱۱۱۴_۲۱۵۵۰۸۲۸۴_۱۴۱۱۲۰۲۲.m4a
11.64M
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_سی_و_ششم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سی_و_ششم
قوی بودم ...
چاره ای جز قوی بودن نداشتم ...
موقع تشییع تمام حواسم را جمع کردم که اعمال به خوبی انجام شود .
در قبرستان روستا کنار بقیه عزیزانم امیر هم به خاک سرد سپرده شد .
حیدر و عموها و دایی هایم ، خانواده امیر همگی سنگ تمام گذاشتند تا مراسم به خوبی برگزار شود.
سر مزار ، محمد در آغوش مرتضی بود ...
همه می دانستیم با بودن سید محمد آرام است ...
عمه و هدیه دخترها را گرفته بودند ...
ولی من محکم ایستاده و مراقب امیرم بودم تا در آخرین سفر زندگیش به خوبی بدرقه شود.
پسر عمو برایش زیارت عاشورا خواند .
رفتم کنارش و ازش خواستم تا از همه حلالی بگیرد ، برایم مهم بود که امیر سبک بار باشد.
بعد از تدفین مهمانها را به عمه و حیدر سپردم و خودم و بچه ها ساعتها سر مزار نشستیم و اعمال بعد از تدفین را به جا آوردیم.
چقدر این ماندن بعد از تدفین همه را آرام کرد .
می دانستم این ماندن و خلوت برای همه ما لازم است .
دخترها و محمد چشمهایشان باز شده بود
نماز میخواندند و از من سوال میپرسیدند که برای بابایشان چه کاری انجام دهند .
بعد از اذان مغرب نماز شب اول را همانجا خواندیم و برگشتیم خانه .
تمام شد ...
زندگی من و امیر بعد از ۲۵ سال تمام شد
انگار همین دیروز بود که رنج هم آغوشی او را پذیرفتم و حالا در رنج دوری اش در غم نشسته بودم.
آن شب از خدا صبر خواستم و مسافرم را به خودش سپردم تا خوب میزبانی کند .
از اینکه امیر مشروب خوار رقاص به حاج امیر و پدر ۳ حافظ قرآن و مرد معتبر و خیر محله و روستا تبدیل شده بود خدا را شاکر بودم.
بعد از مراسم من یک روز زودتر با همراهی هدیه و جمیله برگشتیم کرج ...
وسایل امیر را خودم جمع کردم ...
نگذاشتم بچه ها با دیدن وسایل پدرشان اذیت شوند .
اولینها بعد از رفتن امیر سخت بود:
اولین شبها
اولین روزهای کاری
اولین تولدها
و ...
اما زندگی ادامه داشت ...
کم کم روال زندگی به دستم آمد.
بچه ها هم به لطف امام زمان فهیم و دانا بودند .
باز هم سخت کار میکردم .
کار زیاد درمان دردهایم بود .
توانسته بودم اوضاع مالی را سامان بدهم .
محمد بیشتر وقتها نبود ، با مرتضی و رسول بین سوریه ، عراق و ایران در حرکت بودند.
۶ ماه از فوت امیر که گذشت مهدا سر صحبت را باز کرد :
_ پسر خوبیه ، تو دهات چند بار دیدیم همو ، اتفاقی تو دانشگاه تهران با هم برخورد داشتیم ...
شبیه خودمونن ...
ته دلم خوشحال بودم از اینکه مهدا به فکر سامان گرفتن افتاده ...
+ اسم پدر و مادرشو بگو تا ببینم میشناسمشون ...
با محمد تحقیق کردیم
پسر خانواده دار و از اقوام دور مادر مرحومم بودند ، آمدند و صحبت کردیم ...
+ با اجازه آقا محمد و برادرم حیدر و عموهای مهدا باید عرض کنم که ما از آقا داماد نه طلب جنس می کنیم و نه رسم شیربها رو اجرا ، هر چه مقدور بود جهیزیه مهدا میشه و بقیه زندگیشون رو هم خودشون میسازن ان شاالله...
مهریه هم حق مهداس که خودش ۱۴ عدد سکه نیت کرده ...
مبارک باشه
سر همین تصمیم خانوادگی کلی حرف شنیدیم از فامیل ، که دخترت را از سر راه آورده ای !!!
اما من درگیر رسومات اشتباه نمیشدم
در عوض داماد ، پسرم شد...
بعد از محرمیت وقتی صورتش را بوسیدم با همه ادب دستم را بوسید و همیشه قدر دان همین حمایت ابتدای زندگی بود.
مراسم عروسی آبرومندی گرفتند و بچه ها زندگی تمیز و به دور از چشم و هم چشمی خود را شروع کردند.
نزدیک عید بود به اصرار مهدا و هدا آرایشگاه رفتم و موهایم را رنگ کردم ، عروسی مهدا چون خانم ها و آقایان با هم در تالار بودند و مولودی خوانده میشد آرایشگاه نرفتم .
جلوی آینه آرایشگاه به خودم نگاه کردم
چون لاغر شده بودم سن و سالم زیاد به چشم نمیآمد اما موهایم حسابی سفید شده بود
چند ساعت آنجا ماندم ...
من کتاب صوتی گوش میدادم و آرایشگر کارش را میکرد ...
بعد از اتمام کار جلوی آینه لبخند زدم
تغییر کرده بودم.
زندگی بدون همسرم ادامه داشت ...
هر دو هفته در میان به روستا میرفتم و برای امیر و جمیع رفتگان خیرات میدادم ...
پنجشنبه غروب یک هفته پیش از نوروز ۱۳۹۷ سر مزار بابا نشسته بودم که مرتضی آمد ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
InShot_۲۰۲۲۱۱۱۴_۲۱۵۵۰۸۲۸۴_۱۴۱۱۲۰۲۲.m4a
11.64M
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_سی_و_ششم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_سی_و_پنجم محمدم یک جوان ۲۴ ساله ؛ زیبا و
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سی_و_ششم
قوی بودم ...
چاره ای جز قوی بودن نداشتم ...
موقع تشییع تمام حواسم را جمع کردم که اعمال به خوبی انجام شود .
در قبرستان روستا کنار بقیه عزیزانم امیر هم به خاک سرد سپرده شد .
حیدر و عموها و دایی هایم ، خانواده امیر همگی سنگ تمام گذاشتند تا مراسم به خوبی برگزار شود.
سر مزار ، محمد در آغوش مرتضی بود ...
همه می دانستیم با بودن سید محمد آرام است ...
عمه و هدیه دخترها را گرفته بودند ...
ولی من محکم ایستاده و مراقب امیرم بودم تا در آخرین سفر زندگیش به خوبی بدرقه شود.
پسر عمو برایش زیارت عاشورا خواند .
رفتم کنارش و ازش خواستم تا از همه حلالی بگیرد ، برایم مهم بود که امیر سبک بار باشد.
بعد از تدفین مهمانها را به عمه و حیدر سپردم و خودم و بچه ها ساعتها سر مزار نشستیم و اعمال بعد از تدفین را به جا آوردیم.
چقدر این ماندن بعد از تدفین همه را آرام کرد .
می دانستم این ماندن و خلوت برای همه ما لازم است .
دخترها و محمد چشمهایشان باز شده بود
نماز میخواندند و از من سوال میپرسیدند که برای بابایشان چه کاری انجام دهند .
بعد از اذان مغرب نماز شب اول را همانجا خواندیم و برگشتیم خانه .
تمام شد ...
زندگی من و امیر بعد از ۲۵ سال تمام شد
انگار همین دیروز بود که رنج هم آغوشی او را پذیرفتم و حالا در رنج دوری اش در غم نشسته بودم.
آن شب از خدا صبر خواستم و مسافرم را به خودش سپردم تا خوب میزبانی کند .
از اینکه امیر مشروب خوار رقاص به حاج امیر و پدر ۳ حافظ قرآن و مرد معتبر و خیر محله و روستا تبدیل شده بود خدا را شاکر بودم.
بعد از مراسم من یک روز زودتر با همراهی هدیه و جمیله برگشتیم کرج ...
وسایل امیر را خودم جمع کردم ...
نگذاشتم بچه ها با دیدن وسایل پدرشان اذیت شوند .
اولینها بعد از رفتن امیر سخت بود:
اولین شبها
اولین روزهای کاری
اولین تولدها
و ...
اما زندگی ادامه داشت ...
کم کم روال زندگی به دستم آمد.
بچه ها هم به لطف امام زمان فهیم و دانا بودند .
باز هم سخت کار میکردم .
کار زیاد درمان دردهایم بود .
توانسته بودم اوضاع مالی را سامان بدهم .
محمد بیشتر وقتها نبود ، با مرتضی و رسول بین سوریه ، عراق و ایران در حرکت بودند.
۶ ماه از فوت امیر که گذشت مهدا سر صحبت را باز کرد :
_ پسر خوبیه ، تو دهات چند بار دیدیم همو ، اتفاقی تو دانشگاه تهران با هم برخورد داشتیم ...
شبیه خودمونن ...
ته دلم خوشحال بودم از اینکه مهدا به فکر سامان گرفتن افتاده ...
+ اسم پدر و مادرشو بگو تا ببینم میشناسمشون ...
با محمد تحقیق کردیم
پسر خانواده دار و از اقوام دور مادر مرحومم بودند ، آمدند و صحبت کردیم ...
+ با اجازه آقا محمد و برادرم حیدر و عموهای مهدا باید عرض کنم که ما از آقا داماد نه طلب جنس می کنیم و نه رسم شیربها رو اجرا ، هر چه مقدور بود جهیزیه مهدا میشه و بقیه زندگیشون رو هم خودشون میسازن ان شاالله...
مهریه هم حق مهداس که خودش ۱۴ عدد سکه نیت کرده ...
مبارک باشه
سر همین تصمیم خانوادگی کلی حرف شنیدیم از فامیل ، که دخترت را از سر راه آورده ای !!!
اما من درگیر رسومات اشتباه نمیشدم
در عوض داماد ، پسرم شد...
بعد از محرمیت وقتی صورتش را بوسیدم با همه ادب دستم را بوسید و همیشه قدر دان همین حمایت ابتدای زندگی بود.
مراسم عروسی آبرومندی گرفتند و بچه ها زندگی تمیز و به دور از چشم و هم چشمی خود را شروع کردند.
نزدیک عید بود به اصرار مهدا و هدا آرایشگاه رفتم و موهایم را رنگ کردم ، عروسی مهدا چون خانم ها و آقایان با هم در تالار بودند و مولودی خوانده میشد آرایشگاه نرفتم .
جلوی آینه آرایشگاه به خودم نگاه کردم
چون لاغر شده بودم سن و سالم زیاد به چشم نمیآمد اما موهایم حسابی سفید شده بود
چند ساعت آنجا ماندم ...
من کتاب صوتی گوش میدادم و آرایشگر کارش را میکرد ...
بعد از اتمام کار جلوی آینه لبخند زدم
تغییر کرده بودم.
زندگی بدون همسرم ادامه داشت ...
هر دو هفته در میان به روستا میرفتم و برای امیر و جمیع رفتگان خیرات میدادم ...
پنجشنبه غروب یک هفته پیش از نوروز ۱۳۹۷ سر مزار بابا نشسته بودم که مرتضی آمد ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh