eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
11.7هزار ویدیو
335 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
Part02_من دیگر ما ج 10.mp3
6.35M
📗کتاب صوتی من دیگر ما جلد ۱۰ تربیت بچه های زلال و آزادی استقلال ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
داستان حضرت دلبر ۲.mp3
6.72M
📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_اول مه همه جا را گرفته بود چشم‌هایم جایی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 فایل صوتی رو برای نسرین ارسال کردم برای آخرین‌بار ایتا رو چک کردم و چند پیام را جواب دادم گوشی را در حالت پرواز گذاشتم در آینه ماشین چادرم را مرتب کردم دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم. طبق معمول ماشینم خاکی و گلی بود دستی به کاپوتش زدم و با حالتی شرمنده گفتم: _بالاخره نوبت تو هم می‌رسه و می‌شورمت ممنون که درکم می‌کنی. و با قدم‌های تند به سمت دفتر به راه افتادم . دفتر استاد شبیه همه‌جا بود جز دفتر مشاوره اتاق انتظار یک کتابخانه بزرگ بود با صندلی‌های راحت که ساعت‌ها می‌شد نشست و مطالعه کرد چند تابلویی که هر کدام می‌توانستند تو را در خود غرق کنند با یک خانم منشی همیشه ساکت و صبور. دفتر استاد دفتر همه دانشجوهایش بود ما قرارهایمان را آن‌جا می‌گذاشتیم ، آن‌جا مهمانی می‌گرفتیم خلاصه دفتر کوچک اما پربرکت و سراسر انرژی مثبتی بود. _ سلام خدا قوت + سلام خوش‌اومدید _ با استاد قرار دارم +می‌دونم خانم ابراهیمی جان استاد منتظرتون هستن فقط می‌دونید دیگه... نگذاشتم حرفش را تمام کند : _بععله بله سر ساعت تموم می‌کنم قول می‌دم این یک ماه سر ساعت بیام و برم تا برنامه شما و استاد به‌هم نریزه. لبخندی زد و با دست مشایعت کرد ، در زدم و وارد اتاق شدم . یک میز و صندلی ساده و دو تا مبل راحتی و باز هم کتاب و کتاب و کتاب ، کل دفتر بوی کتاب می‌داد ،بوی تفکر ... مثل همیشه همه‌جا از تمیزی برق می‌زد استاد با چادر مرتب و روسری صاف و تمیز با صورتی که همیشه لبخند روی آن هک‌ شده به استقبال آمد. _ سلام +سلام به روی ماهتون آغوشش را برایم باز کرد محکم بغلش کردم این روزها آغوش او برایم امن‌ترین جای دنیاست همین‌طور که صورت استاد را می‌بوسیدم تندوتند حرف می‌زدم: _ الهی دورتون بگردم خوبید شما چقدر منتظر این روز بودم + ممنون نازنینم شما خوبی؟ _ هی ... الحمدالله الحمدللهی گفتم که از صد تا حالم بد بدتر بود. مثل همیشه متین لبخندی زد و گفت : + بنشین ببینم باز چی شده دختر خوب با مادر یا... _نه استاد به خدا با مادرم اوکی ام ، ایشون خیییلی با من حال نمی‌کنه خودتونم میدونید اما من همون جوری که شما گفتید باهاش خوبم اما خب نمی‌ذاره که تازگی‌ها ناخن‌هاش رو عوض کرده این دفعه ناخن‌های بلند با نگین‌هایی که از شش‌متری برق می‌زنه ، مژه‌هایی که کاشته‌ از دفعه قبلی بلندتر و پرتر هست آخه من با چه رویی... اخم ریزی زد فهمیدم که نباید ادامه بدهم + نازنین جان مادر مادره، مادر اگر اهل نماز شب باشه یا نه در مادر بودنش فرقی نمیکنه هم باید حرمتش حفظ بشه و هم اطاعتش واجبه مادر شما فقط ظاهرش با تو متفاوته که با هم ریشه‌یابی کردیم و می‌دونی دلیلش چیه شما فقط به فکر انجام وظایفت باش همین، نگران بعد هم نباش خدایی که تو رو تا این‌جا آورده بلده بقیه راه هم ببره فقط کافیه که کارتو سفت‌وسخت به خودش بسپاری و به سمت هدف پیش بری. بعد با کمی چاشنی شیطنت ادامه داد: +نکنه یادت رفته تا همین چند وقت پیش خودت هم مثل ایشون بودی ؟!! خودمو لوس کردم و گفتم : یاااادمه فقط نگرانم نکنه ... +نگرانی چون توکلت کمه نازنین جان اون خدائی که هزاران‌هزار سال از ازل تا ابد خداست میلیاردها میلیارد بنده مثل تو داشته و خواهد داشت پس او خدایی بلده تازه‌کار نیست که عزیزم وقتی خدا رو داری باید بهت بر بخوره که الکی فکر و خیال باطل کنی پس بسپار به خودش فقط باید مراقب باشی که خودت اشتباه نکنی و راه رو درست بری. مثل همیشه حرف‌هایش آرام آرامم کرد با کلی عشق در صدا گفتم : _شما ژلوفن منید اصلن حرف که می‌زنید جادو می‌شم. خندید و گفت : + فعلا لطفاً جادو نشو که کلی کار داریم . انگار تازه یادم افتاد که برای چی آمدم دست‌پاچه وسایلم را از کیف خالی کردم. _ وای ببخشید استاد حواسم نبود آقای رضوی گفتند همه‌چیز باید ضبط بشه... این رکورد ... اینم سیم... استاد با قیافه‌ای کاملاً جدی گفت: + قرارمون سر جاشه دیگه ... _ بله بله حتما حتما + یک‌بار دیگه تکرار کن لطفا _ تمام خاطرات شما با نام و نشان مستعار نوشته می‌شه در تمام مراحل هم بازنویسی‌ها زیر نظر خودتون انجام می‌شه . لبخندی ازسر رضایت زد و گفت: + احسنت به تو دختر خوب و دقیق حالا از کجا شروع کنیم؟ _ من که دلم می‌خواد برم سر اصل ماجرا اما آقای رضوی گفتند حتما از کودکی شما شروع بشه + باشه من برات می‌گم بعداً با هم مرتبش می‌کنیم ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
❇️ پیروزی انقلاب اسلامی؛ آغازگر عصر جدید عالم 🔸آن روز که جهان میان شرق و غرب مادّی تقسیم شده بود و کسی گمان یک نهضت بزرگ دینی را نمیبُرد، انقلاب اسلامی ایران، با قدرت و شکوه پا به میدان نهاد؛ چهارچوب‌ها را شکست؛ کهنگی کلیشه‌ها را به رخ دنیا کشید؛ دین و دنیا را در کنار هم مطرح کرد و آغاز عصر جدیدی را اعلام نمود. 🔹طبیعی بود که سردمداران گمراهی و ستم واکنش نشان دهند، امّا این واکنش ناکام ماند. 🔺چپ و راستِ مدرنیته، از تظاهر به نشنیدن این صدای جدید و متفاوت، تا تلاش گسترده و گونه‌گون برای خفه کردن آن، هرچه کردند به اجلِ محتوم خود نزدیک‌تر شدند. ✅ اکنون با گذشت چهل جشن سالانه‌ی انقلاب و چهل دهه‌ی فجر، یکی از آن دو کانون دشمنی نابود شده و دیگری با مشکلاتی که خبر از نزدیکی احتضار میدهند، دست‌وپنجه نرم میکند! 💢و انقلاب اسلامی با حفظ و پایبندی به شعارهای خود همچنان به پیش میرود. ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_اول کلاسم تازه تمام شده بود ... دانش
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 اول دهه ی 60 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم ، پدرم ڪارمند بود و مادرم خانه دار ؛ وضعیت اقتصادی داشتیم. مثل همه بچه های دهه ی شصت با ڪم و ڪاستی های آن دوره بزرگ شدم . یک برادر بزرگتر هم دارم ، آن زمانها همیشه باهم می جنگیدیم اما طاقت دوری همدیگر را هم نداشتیم. خیلی درس خوان نبودم البته درسم چندان هم بد نبود. ۱۵ساله بودم که چند صباحی یکی از پسر های محل شدم ، ولی هیچ وقت ارتباطی بینمان رخ نداد . در زمان ما اینجور علاقه ها بود و اگر کسی رسوا می شد این علاقه مساوی با طرد شدن از جامعه و خانواده بود . یادم هست در دوران راهنمایی اگر مشخص می شد دختری دوست پسر دارد از او فاصله می گرفتیم و در گوش هم پچ پچ کنان او را نشان می دادیم و به حالش افسوس می خوردیم که از راه به در شده است. مثل الان نبود ڪه... چند باری هم پسر های محل نامه جلوی پایم انداختند اما من همیشه وحشت زده از آنها فاصله گرفته و دور می شدم. مادرم داستانهای زیادی از دخترانی که از راه به در شده بودند و داشتند برایم تعریف کرده بود و همیشه ترس این را داشتم که مبادا ڪاری کنم که خانواده ام برود. خلاصه با همین احوالات خفیف عاطفی ، نوجوانی ام به سر رسید و چند صباحی بعد دبیرستانم را هم به پایان رساندم . می شنیدم فلانی برای پسرش به خواستگاریم آمده اما پدر و مادرم جوابشان یک کلمه بود دختر ما درس دارد . دانشگاه دولتی قبول نشدم اما دانشگاه آزاد اطراف تهران پذیرفته شده بودم . پدرم با حالی پر از افتخار آمد پیشم و گفت : "شیرین جانم فکر پولش را نڪن با مامان برید دانشگاه آزاد ثبت نام کنید" دو روز از خوشحالی گریه می کردم چون پرداخت دانشگاه آزاد کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم چه زحمتی را متقبل شده است . دانشگاه اما دیگری بود ، انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم . گذشته به یکباره برداشته شده و من خود را وسط جریانی می دیدم که آمادگی برای رویارویی با آن را . با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر دانشگاه را طی می کردم ، بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین بار فقط برای روز عروسی صورتشان را تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می داشتند. یادم هست ترم های اول درس می خواندم ، می خواستم با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را ڪنم . با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی که داشتم ، با همه سریع برقرار می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و آمد بودم . فرز و سریع و زرنگ ... گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت کسی که برایم باشد بین آنها نبود. ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک خصوصی مراجعه کردم . شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ، اگر می شدم حداقل کمک خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم . کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل بودن برایم حس لذت بخشی داشت و میل به کسب در آمد ی خوبی برایم بود. خانم منشی نسبت به دهه ی 70 آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن به تن داشت و موهایش از زیر روسری مثل یک توپ دیده می شد . با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق هدایتم کردند . مردی حدودا 30 ساله پشت میز نشسته بود . مصاحبه شروع شد ... تجربه ای در اینجور کارها نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در کلامم موج می زد. همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم را پایین می انداختم ، میان مصاحبه چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از طرز نگاهش خوشم نیامد ... احساس می کردم با لبخند گوشه لبش در حال به من است ... ولی صدایش ... صدای داشت ... بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز می افتاد کلی دستم می انداخت و می خندید ... و ... من ... آن روز نمی دانستم این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر خواهد داد... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است ) ═══••••••○○✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندر تناقضات آقا میری 😆☝️ این حد از تناقض از آقامیری مطلب عجیبی نیست! چرا که سالهاست با همین تناقضات دست به عوام فریبی میزنه و اتفاقا پول خوبیم به جیب زده و هرچند که سالهای اخیر به علت ترافیک سنگین تناقضاتش مردم شناخت بهتر و بیشتری بهش پیدا کردن، اما برای شناخت بهتر جامعه نسبت به این افراد، همه ما وظیفه داریم تناقضات رو منتشر کنیم تا جلوی عوام فریبی رو بگیریم. ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
داستان حضرت دلبر ۲.mp3
6.72M
📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_اول مه همه جا را گرفته بود چشم‌هایم جایی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 فایل صوتی رو برای نسرین ارسال کردم برای آخرین‌بار ایتا رو چک کردم و چند پیام را جواب دادم گوشی را در حالت پرواز گذاشتم در آینه ماشین چادرم را مرتب کردم دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم. طبق معمول ماشینم خاکی و گلی بود دستی به کاپوتش زدم و با حالتی شرمنده گفتم: _بالاخره نوبت تو هم می‌رسه و می‌شورمت ممنون که درکم می‌کنی. و با قدم‌های تند به سمت دفتر به راه افتادم . دفتر استاد شبیه همه‌جا بود جز دفتر مشاوره اتاق انتظار یک کتابخانه بزرگ بود با صندلی‌های راحت که ساعت‌ها می‌شد نشست و مطالعه کرد چند تابلویی که هر کدام می‌توانستند تو را در خود غرق کنند با یک خانم منشی همیشه ساکت و صبور. دفتر استاد دفتر همه دانشجوهایش بود ما قرارهایمان را آن‌جا می‌گذاشتیم ، آن‌جا مهمانی می‌گرفتیم خلاصه دفتر کوچک اما پربرکت و سراسر انرژی مثبتی بود. _ سلام خدا قوت + سلام خوش‌اومدید _ با استاد قرار دارم +می‌دونم خانم ابراهیمی جان استاد منتظرتون هستن فقط می‌دونید دیگه... نگذاشتم حرفش را تمام کند : _بععله بله سر ساعت تموم می‌کنم قول می‌دم این یک ماه سر ساعت بیام و برم تا برنامه شما و استاد به‌هم نریزه. لبخندی زد و با دست مشایعت کرد ، در زدم و وارد اتاق شدم . یک میز و صندلی ساده و دو تا مبل راحتی و باز هم کتاب و کتاب و کتاب ، کل دفتر بوی کتاب می‌داد ،بوی تفکر ... مثل همیشه همه‌جا از تمیزی برق می‌زد استاد با چادر مرتب و روسری صاف و تمیز با صورتی که همیشه لبخند روی آن هک‌ شده به استقبال آمد. _ سلام +سلام به روی ماهتون آغوشش را برایم باز کرد محکم بغلش کردم این روزها آغوش او برایم امن‌ترین جای دنیاست همین‌طور که صورت استاد را می‌بوسیدم تندوتند حرف می‌زدم: _ الهی دورتون بگردم خوبید شما چقدر منتظر این روز بودم + ممنون نازنینم شما خوبی؟ _ هی ... الحمدالله الحمدللهی گفتم که از صد تا حالم بد بدتر بود. مثل همیشه متین لبخندی زد و گفت : + بنشین ببینم باز چی شده دختر خوب با مادر یا... _نه استاد به خدا با مادرم اوکی ام ، ایشون خیییلی با من حال نمی‌کنه خودتونم میدونید اما من همون جوری که شما گفتید باهاش خوبم اما خب نمی‌ذاره که تازگی‌ها ناخن‌هاش رو عوض کرده این دفعه ناخن‌های بلند با نگین‌هایی که از شش‌متری برق می‌زنه ، مژه‌هایی که کاشته‌ از دفعه قبلی بلندتر و پرتر هست آخه من با چه رویی... اخم ریزی زد فهمیدم که نباید ادامه بدهم + نازنین جان مادر مادره، مادر اگر اهل نماز شب باشه یا نه در مادر بودنش فرقی نمیکنه هم باید حرمتش حفظ بشه و هم اطاعتش واجبه مادر شما فقط ظاهرش با تو متفاوته که با هم ریشه‌یابی کردیم و می‌دونی دلیلش چیه شما فقط به فکر انجام وظایفت باش همین، نگران بعد هم نباش خدایی که تو رو تا این‌جا آورده بلده بقیه راه هم ببره فقط کافیه که کارتو سفت‌وسخت به خودش بسپاری و به سمت هدف پیش بری. بعد با کمی چاشنی شیطنت ادامه داد: +نکنه یادت رفته تا همین چند وقت پیش خودت هم مثل ایشون بودی ؟!! خودمو لوس کردم و گفتم : یاااادمه فقط نگرانم نکنه ... +نگرانی چون توکلت کمه نازنین جان اون خدائی که هزاران‌هزار سال از ازل تا ابد خداست میلیاردها میلیارد بنده مثل تو داشته و خواهد داشت پس او خدایی بلده تازه‌کار نیست که عزیزم وقتی خدا رو داری باید بهت بر بخوره که الکی فکر و خیال باطل کنی پس بسپار به خودش فقط باید مراقب باشی که خودت اشتباه نکنی و راه رو درست بری. مثل همیشه حرف‌هایش آرام آرامم کرد با کلی عشق در صدا گفتم : _شما ژلوفن منید اصلن حرف که می‌زنید جادو می‌شم. خندید و گفت : + فعلا لطفاً جادو نشو که کلی کار داریم . انگار تازه یادم افتاد که برای چی آمدم دست‌پاچه وسایلم را از کیف خالی کردم. _ وای ببخشید استاد حواسم نبود آقای رضوی گفتند همه‌چیز باید ضبط بشه... این رکورد ... اینم سیم... استاد با قیافه‌ای کاملاً جدی گفت: + قرارمون سر جاشه دیگه ... _ بله بله حتما حتما + یک‌بار دیگه تکرار کن لطفا _ تمام خاطرات شما با نام و نشان مستعار نوشته می‌شه در تمام مراحل هم بازنویسی‌ها زیر نظر خودتون انجام می‌شه . لبخندی ازسر رضایت زد و گفت: + احسنت به تو دختر خوب و دقیق حالا از کجا شروع کنیم؟ _ من که دلم می‌خواد برم سر اصل ماجرا اما آقای رضوی گفتند حتما از کودکی شما شروع بشه + باشه من برات می‌گم بعداً با هم مرتبش می‌کنیم ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_اول کلاسم تازه تمام شده بود ... دانش
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 اول دهه ی 60 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم ، پدرم ڪارمند بود و مادرم خانه دار ؛ وضعیت اقتصادی داشتیم. مثل همه بچه های دهه ی شصت با ڪم و ڪاستی های آن دوره بزرگ شدم . یک برادر بزرگتر هم دارم ، آن زمانها همیشه باهم می جنگیدیم اما طاقت دوری همدیگر را هم نداشتیم. خیلی درس خوان نبودم البته درسم چندان هم بد نبود. ۱۵ساله بودم که چند صباحی یکی از پسر های محل شدم ، ولی هیچ وقت ارتباطی بینمان رخ نداد . در زمان ما اینجور علاقه ها بود و اگر کسی رسوا می شد این علاقه مساوی با طرد شدن از جامعه و خانواده بود . یادم هست در دوران راهنمایی اگر مشخص می شد دختری دوست پسر دارد از او فاصله می گرفتیم و در گوش هم پچ پچ کنان او را نشان می دادیم و به حالش افسوس می خوردیم که از راه به در شده است. مثل الان نبود ڪه... چند باری هم پسر های محل نامه جلوی پایم انداختند اما من همیشه وحشت زده از آنها فاصله گرفته و دور می شدم. مادرم داستانهای زیادی از دخترانی که از راه به در شده بودند و داشتند برایم تعریف کرده بود و همیشه ترس این را داشتم که مبادا ڪاری کنم که خانواده ام برود. خلاصه با همین احوالات خفیف عاطفی ، نوجوانی ام به سر رسید و چند صباحی بعد دبیرستانم را هم به پایان رساندم . می شنیدم فلانی برای پسرش به خواستگاریم آمده اما پدر و مادرم جوابشان یک کلمه بود دختر ما درس دارد . دانشگاه دولتی قبول نشدم اما دانشگاه آزاد اطراف تهران پذیرفته شده بودم . پدرم با حالی پر از افتخار آمد پیشم و گفت : "شیرین جانم فکر پولش را نڪن با مامان برید دانشگاه آزاد ثبت نام کنید" دو روز از خوشحالی گریه می کردم چون پرداخت دانشگاه آزاد کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم چه زحمتی را متقبل شده است . دانشگاه اما دیگری بود ، انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم . گذشته به یکباره برداشته شده و من خود را وسط جریانی می دیدم که آمادگی برای رویارویی با آن را . با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر دانشگاه را طی می کردم ، بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین بار فقط برای روز عروسی صورتشان را تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می داشتند. یادم هست ترم های اول درس می خواندم ، می خواستم با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را ڪنم . با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی که داشتم ، با همه سریع برقرار می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و آمد بودم . فرز و سریع و زرنگ ... گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت کسی که برایم باشد بین آنها نبود. ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک خصوصی مراجعه کردم . شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ، اگر می شدم حداقل کمک خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم . کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل بودن برایم حس لذت بخشی داشت و میل به کسب در آمد ی خوبی برایم بود. خانم منشی نسبت به دهه ی 70 آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن به تن داشت و موهایش از زیر روسری مثل یک توپ دیده می شد . با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق هدایتم کردند . مردی حدودا 30 ساله پشت میز نشسته بود . مصاحبه شروع شد ... تجربه ای در اینجور کارها نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در کلامم موج می زد. همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم را پایین می انداختم ، میان مصاحبه چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از طرز نگاهش خوشم نیامد ... احساس می کردم با لبخند گوشه لبش در حال به من است ... ولی صدایش ... صدای داشت ... بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز می افتاد کلی دستم می انداخت و می خندید ... و ... من ... آن روز نمی دانستم این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر خواهد داد... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨شبکه نفوذ و نقش سازمان‌های بین المللی 🔶 قسمت دوم:سکوت تلخ فعالان دینی و فرهنگی در مقابل قانون تنظیم خانواده 🔸وقتی نهادهای بین المللی برای کاهش جمعیت ایران میلیاردها تومان هزینه می‌کنند. 🎥 در ۱۴ قسمت و برای اولین بار افراد نفوذی و موثر در ضربه سهمگین جمعیتی بر پیکر ایرانی اسلامی معرفی می‌گردند! 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh