تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_اول مه همه جا را گرف
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_دوم
#شروع_خاطره
فایل صوتی رو برای نسرین ارسال کردم برای آخرینبار ایتا رو چک کردم و چند پیام را جواب دادم گوشی را در حالت پرواز گذاشتم در آینه ماشین چادرم را مرتب کردم دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم.
طبق معمول ماشینم خاکی و گلی بود
دستی به کاپوتش زدم و با حالتی شرمنده گفتم: بالاخره نوبت تو هم میرسه و میشورمت ممنون که درکم میکنی و با قدمهای تند به سمت دفتر به راه افتادم .
دفتر استاد شبیه همهجا بود جز دفتر مشاوره اتاق انتظار یک کتابخانه بزرگ بود با صندلیهای راحت که ساعتها میشد نشست و مطالعه کرد چند تابلویی که هر کدام میتوانستند ساعتها تو را در خود غرق کنند با یک خانم منشی همیشه ساکت و صبور.
دفتر استاد دفتر همه دانشجوهایش بود ما قرارهایمان را آنجا میگذاشتیم آنجا مهمانی میگرفتیم خلاصه دفتر کوچک اما پربرکت و سراسر انرژی مثبتی بود.
_ سلام خدا قوت
+ سلام خوشآمدید
_ با استاد قرار دارم
+میدونم خانم ابراهیمی جان استاد منتظرتون هستن فقط میدونید دیگه...
نگذاشتم حرفش را تمام کند بععله بله سر ساعت تموم میکنم قول میدم این یک ماه سر ساعت بیام و برم تا برنامه استاد و شما بههم نریزه لبخندی زد و با دست مشایعت کرد ، در زدم و وارد اتاق شدم .
یک میز و صندلی ساده و دو تا مبل راحتی و باز هم کتاب و کتاب و کتاب کل دفتر بوی کتاب میداد ،بوی تفکر ...
مثل همیشه همهجا از تمیزی برق میزد استاد با چادر مرتب و صورت و روسری صاف و تمیز با صورتی که همیشه لبخند روی آن هک شده به استقبال آمد.
_ سلام
+سلام بروی ماهتون
آغوشش را برایم باز کرد محکم بغلش کردم این روزها آغوش او برایم امنترین جای دنیاست همینطور که صورت استاد را میبوسیدم تندوتند حرف میزدم:
_ الهی دورتون بگردم خوبید شما چقدر منتظر این روز بودم
+ ممنون نازنینم شما خوبی؟
_ الحمدالله
الحمدللهی گفتم که از صد تا حالم بد بدتر بود.
مثل همیشه متین لبخندی زد و گفت :
+ بنشین ببینم باز چی شده دختر خوب با مادر یا...
_نه استاد به خدا با مادرم اوکی هستم ایشون خیییلی با من حال نمیکنه اما من همون جوری که شما گفتید باهاش خوبم اما خب نمیذاره که تازگیها ناخنهاش رو عوض کرده این دفعه ناخنهای بلند با نگینهایی که از ششمتری برق میزنه و مژههایی که کاشته از دفعه قبلی بلندتر و پرتر هست آخه من با چه رویی...
اخم ریزی زد فهمیدم که نباید ادامه بدهم
+ نازنین جان مادر مادره، مادر اگر اهل نماز شب باشه یا نه در مادر بودنش فرقی نمیکنه هم باید حرمتش حفظ بشه و هم اطاعتش واجبه مادر شما فقط ظاهرش با تو متفاوته که با هم ریشهیابی کردیم و میدونی دلیلش چیه شما فقط به فکر انجام وظایفت باش همین، نگران بعد هم نباش خدایی که تو رو تا اینجا آورده بلده بقیه راه هم ببره فقط کافیه که کارتو سفتوسخت به خودش بسپاری و به سمت هدف پیش بری.
بعد با کمی چاشنی شیطنت ادامه داد: نکنه یادت رفته تا همین چند وقت پیش خودت هم مثل ایشون بودی ؟!!
خودمو لوس کردم و گفتم : یاااادمه فقط نگرانم نکنه ...
+نگرانی چون توکلت کمه نازنین جان اون خدائی که هزارانهزار سال از ازل تا ابد خداست میلیاردها میلیارد بنده مثل تو داشته و خواهد داشت پس او خدایی بلده تازهکار نیست که عزیزم
وقتی خدا رو داری باید بهت بر بخوره که الکی فکر و خیال باطل کنی پس بسپار به خودش فقط باید مراقب باشی که خودت اشتباه نکنی و راه رو درست بری.
مثل همیشه حرفهایش آرام آرامم کرد با کلی عشق در صدا گفتم :
شما ژلوفن منید اصن حرف که میزنید جادو میشم.
خندید و گفت : فعلا لطفاً جادو نشو که کلی کار داریم .
انگار تازه یادم افتاد که برای چی آمدم دستپاچه وسایلم را از کیف خالی کردم.
_ وای ببخشید استاد حواسم نبود آقای رضوی گفتند همهچیز باید ضبط بشه... این رکورد ...
اینم سیم...
استاد با قیافهای کاملاً جدی گفت:
+ قرارمون سر جاشه دیگه ...
_ بله بله حتما
+ یکبار تکرار کن لطفا
_ تمام خاطرات شما با نام و نشان مستعار نوشته میشه در تمام مراحل هم همه بازنویسیها زیر نظر خودتون انجام میشه .
لبخندی ازسر رضایت زد و گفت:
+ احسنت به تو دختر خوب و دقیق حالا از کجا شروع کنیم؟
_ من که دلم میخواد برم سر اصل ماجرا اما آقای رضوی گفتند حتما از کودکی شروع بشه لطفاً
+ باشه من برات میگم بعداً با هم مرتبش میکنیم ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_اول مه همه جا را گرف
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_دوم
#شروع_خاطره
فایل صوتی رو برای نسرین ارسال کردم برای آخرینبار ایتا رو چک کردم و چند پیام را جواب دادم گوشی را در حالت پرواز گذاشتم در آینه ماشین چادرم را مرتب کردم دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم.
طبق معمول ماشینم خاکی و گلی بود
دستی به کاپوتش زدم و با حالتی شرمنده گفتم: بالاخره نوبت تو هم میرسه و میشورمت ممنون که درکم میکنی و با قدمهای تند به سمت دفتر به راه افتادم .
دفتر استاد شبیه همهجا بود جز دفتر مشاوره اتاق انتظار یک کتابخانه بزرگ بود با صندلیهای راحت که ساعتها میشد نشست و مطالعه کرد چند تابلویی که هر کدام میتوانستند ساعتها تو را در خود غرق کنند با یک خانم منشی همیشه ساکت و صبور.
دفتر استاد دفتر همه دانشجوهایش بود ما قرارهایمان را آنجا میگذاشتیم آنجا مهمانی میگرفتیم خلاصه دفتر کوچک اما پربرکت و سراسر انرژی مثبتی بود.
_ سلام خدا قوت
+ سلام خوشآمدید
_ با استاد قرار دارم
+میدونم خانم ابراهیمی جان استاد منتظرتون هستن فقط میدونید دیگه...
نگذاشتم حرفش را تمام کند بععله بله سر ساعت تموم میکنم قول میدم این یک ماه سر ساعت بیام و برم تا برنامه استاد و شما بههم نریزه لبخندی زد و با دست مشایعت کرد ، در زدم و وارد اتاق شدم .
یک میز و صندلی ساده و دو تا مبل راحتی و باز هم کتاب و کتاب و کتاب کل دفتر بوی کتاب میداد ،بوی تفکر ...
مثل همیشه همهجا از تمیزی برق میزد استاد با چادر مرتب و صورت و روسری صاف و تمیز با صورتی که همیشه لبخند روی آن هک شده به استقبال آمد.
_ سلام
+سلام بروی ماهتون
آغوشش را برایم باز کرد محکم بغلش کردم این روزها آغوش او برایم امنترین جای دنیاست همینطور که صورت استاد را میبوسیدم تندوتند حرف میزدم:
_ الهی دورتون بگردم خوبید شما چقدر منتظر این روز بودم
+ ممنون نازنینم شما خوبی؟
_ الحمدالله
الحمدللهی گفتم که از صد تا حالم بد بدتر بود.
مثل همیشه متین لبخندی زد و گفت :
+ بنشین ببینم باز چی شده دختر خوب با مادر یا...
_نه استاد به خدا با مادرم اوکی هستم ایشون خیییلی با من حال نمیکنه اما من همون جوری که شما گفتید باهاش خوبم اما خب نمیذاره که تازگیها ناخنهاش رو عوض کرده این دفعه ناخنهای بلند با نگینهایی که از ششمتری برق میزنه و مژههایی که کاشته از دفعه قبلی بلندتر و پرتر هست آخه من با چه رویی...
اخم ریزی زد فهمیدم که نباید ادامه بدهم
+ نازنین جان مادر مادره، مادر اگر اهل نماز شب باشه یا نه در مادر بودنش فرقی نمیکنه هم باید حرمتش حفظ بشه و هم اطاعتش واجبه مادر شما فقط ظاهرش با تو متفاوته که با هم ریشهیابی کردیم و میدونی دلیلش چیه شما فقط به فکر انجام وظایفت باش همین، نگران بعد هم نباش خدایی که تو رو تا اینجا آورده بلده بقیه راه هم ببره فقط کافیه که کارتو سفتوسخت به خودش بسپاری و به سمت هدف پیش بری.
بعد با کمی چاشنی شیطنت ادامه داد: نکنه یادت رفته تا همین چند وقت پیش خودت هم مثل ایشون بودی ؟!!
خودمو لوس کردم و گفتم : یاااادمه فقط نگرانم نکنه ...
+نگرانی چون توکلت کمه نازنین جان اون خدائی که هزارانهزار سال از ازل تا ابد خداست میلیاردها میلیارد بنده مثل تو داشته و خواهد داشت پس او خدایی بلده تازهکار نیست که عزیزم
وقتی خدا رو داری باید بهت بر بخوره که الکی فکر و خیال باطل کنی پس بسپار به خودش فقط باید مراقب باشی که خودت اشتباه نکنی و راه رو درست بری.
مثل همیشه حرفهایش آرام آرامم کرد با کلی عشق در صدا گفتم :
شما ژلوفن منید اصن حرف که میزنید جادو میشم.
خندید و گفت : فعلا لطفاً جادو نشو که کلی کار داریم .
انگار تازه یادم افتاد که برای چی آمدم دستپاچه وسایلم را از کیف خالی کردم.
_ وای ببخشید استاد حواسم نبود آقای رضوی گفتند همهچیز باید ضبط بشه... این رکورد ...
اینم سیم...
استاد با قیافهای کاملاً جدی گفت:
+ قرارمون سر جاشه دیگه ...
_ بله بله حتما
+ یکبار تکرار کن لطفا
_ تمام خاطرات شما با نام و نشان مستعار نوشته میشه در تمام مراحل هم همه بازنویسیها زیر نظر خودتون انجام میشه .
لبخندی ازسر رضایت زد و گفت:
+ احسنت به تو دختر خوب و دقیق حالا از کجا شروع کنیم؟
_ من که دلم میخواد برم سر اصل ماجرا اما آقای رضوی گفتند حتما از کودکی شروع بشه لطفاً
+ باشه من برات میگم بعداً با هم مرتبش میکنیم ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_اول مه همه جا را گرف
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_دوم
#شروع_خاطره
فایل صوتی رو برای نسرین ارسال کردم برای آخرینبار ایتا رو چک کردم و چند پیام را جواب دادم گوشی را در حالت پرواز گذاشتم در آینه ماشین چادرم را مرتب کردم دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم.
طبق معمول ماشینم خاکی و گلی بود
دستی به کاپوتش زدم و با حالتی شرمنده گفتم: بالاخره نوبت تو هم میرسه و میشورمت ممنون که درکم میکنی و با قدمهای تند به سمت دفتر به راه افتادم .
دفتر استاد شبیه همهجا بود جز دفتر مشاوره اتاق انتظار یک کتابخانه بزرگ بود با صندلیهای راحت که ساعتها میشد نشست و مطالعه کرد چند تابلویی که هر کدام میتوانستند ساعتها تو را در خود غرق کنند با یک خانم منشی همیشه ساکت و صبور.
دفتر استاد دفتر همه دانشجوهایش بود ما قرارهایمان را آنجا میگذاشتیم آنجا مهمانی میگرفتیم خلاصه دفتر کوچک اما پربرکت و سراسر انرژی مثبتی بود.
_ سلام خدا قوت
+ سلام خوشآمدید
_ با استاد قرار دارم
+میدونم خانم ابراهیمی جان استاد منتظرتون هستن فقط میدونید دیگه...
نگذاشتم حرفش را تمام کند بععله بله سر ساعت تموم میکنم قول میدم این یک ماه سر ساعت بیام و برم تا برنامه استاد و شما بههم نریزه لبخندی زد و با دست مشایعت کرد ، در زدم و وارد اتاق شدم .
یک میز و صندلی ساده و دو تا مبل راحتی و باز هم کتاب و کتاب و کتاب کل دفتر بوی کتاب میداد ،بوی تفکر ...
مثل همیشه همهجا از تمیزی برق میزد استاد با چادر مرتب و صورت و روسری صاف و تمیز با صورتی که همیشه لبخند روی آن هک شده به استقبال آمد.
_ سلام
+سلام بروی ماهتون
آغوشش را برایم باز کرد محکم بغلش کردم این روزها آغوش او برایم امنترین جای دنیاست همینطور که صورت استاد را میبوسیدم تندوتند حرف میزدم:
_ الهی دورتون بگردم خوبید شما چقدر منتظر این روز بودم
+ ممنون نازنینم شما خوبی؟
_ الحمدالله
الحمدللهی گفتم که از صد تا حالم بد بدتر بود.
مثل همیشه متین لبخندی زد و گفت :
+ بنشین ببینم باز چی شده دختر خوب با مادر یا...
_نه استاد به خدا با مادرم اوکی هستم ایشون خیییلی با من حال نمیکنه اما من همون جوری که شما گفتید باهاش خوبم اما خب نمیذاره که تازگیها ناخنهاش رو عوض کرده این دفعه ناخنهای بلند با نگینهایی که از ششمتری برق میزنه و مژههایی که کاشته از دفعه قبلی بلندتر و پرتر هست آخه من با چه رویی...
اخم ریزی زد فهمیدم که نباید ادامه بدهم
+ نازنین جان مادر مادره، مادر اگر اهل نماز شب باشه یا نه در مادر بودنش فرقی نمیکنه هم باید حرمتش حفظ بشه و هم اطاعتش واجبه مادر شما فقط ظاهرش با تو متفاوته که با هم ریشهیابی کردیم و میدونی دلیلش چیه شما فقط به فکر انجام وظایفت باش همین، نگران بعد هم نباش خدایی که تو رو تا اینجا آورده بلده بقیه راه هم ببره فقط کافیه که کارتو سفتوسخت به خودش بسپاری و به سمت هدف پیش بری.
بعد با کمی چاشنی شیطنت ادامه داد: نکنه یادت رفته تا همین چند وقت پیش خودت هم مثل ایشون بودی ؟!!
خودمو لوس کردم و گفتم : یاااادمه فقط نگرانم نکنه ...
+نگرانی چون توکلت کمه نازنین جان اون خدائی که هزارانهزار سال از ازل تا ابد خداست میلیاردها میلیارد بنده مثل تو داشته و خواهد داشت پس او خدایی بلده تازهکار نیست که عزیزم
وقتی خدا رو داری باید بهت بر بخوره که الکی فکر و خیال باطل کنی پس بسپار به خودش فقط باید مراقب باشی که خودت اشتباه نکنی و راه رو درست بری.
مثل همیشه حرفهایش آرام آرامم کرد با کلی عشق در صدا گفتم :
شما ژلوفن منید اصن حرف که میزنید جادو میشم.
خندید و گفت : فعلا لطفاً جادو نشو که کلی کار داریم .
انگار تازه یادم افتاد که برای چی آمدم دستپاچه وسایلم را از کیف خالی کردم.
_ وای ببخشید استاد حواسم نبود آقای رضوی گفتند همهچیز باید ضبط بشه... این رکورد ...
اینم سیم...
استاد با قیافهای کاملاً جدی گفت:
+ قرارمون سر جاشه دیگه ...
_ بله بله حتما
+ یکبار تکرار کن لطفا
_ تمام خاطرات شما با نام و نشان مستعار نوشته میشه در تمام مراحل هم همه بازنویسیها زیر نظر خودتون انجام میشه .
لبخندی ازسر رضایت زد و گفت:
+ احسنت به تو دختر خوب و دقیق حالا از کجا شروع کنیم؟
_ من که دلم میخواد برم سر اصل ماجرا اما آقای رضوی گفتند حتما از کودکی شروع بشه لطفاً
+ باشه من برات میگم بعداً با هم مرتبش میکنیم ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏴🌹@tanhamasirearamesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_اول مه همه جا را گرفته بود چشمهایم جایی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_دوم
#شروع_خاطره
فایل صوتی رو برای نسرین ارسال کردم برای آخرینبار ایتا رو چک کردم و چند پیام را جواب دادم گوشی را در حالت پرواز گذاشتم در آینه ماشین چادرم را مرتب کردم دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم.
طبق معمول ماشینم خاکی و گلی بود
دستی به کاپوتش زدم و با حالتی شرمنده گفتم: _بالاخره نوبت تو هم میرسه و میشورمت ممنون که درکم میکنی. و با قدمهای تند به سمت دفتر به راه افتادم .
دفتر استاد شبیه همهجا بود جز دفتر مشاوره اتاق انتظار یک کتابخانه بزرگ بود با صندلیهای راحت که ساعتها میشد نشست و مطالعه کرد چند تابلویی که هر کدام میتوانستند تو را در خود غرق کنند با یک خانم منشی همیشه ساکت و صبور.
دفتر استاد دفتر همه دانشجوهایش بود ما قرارهایمان را آنجا میگذاشتیم ، آنجا مهمانی میگرفتیم خلاصه دفتر کوچک اما پربرکت و سراسر انرژی مثبتی بود.
_ سلام خدا قوت
+ سلام خوشاومدید
_ با استاد قرار دارم
+میدونم خانم ابراهیمی جان استاد منتظرتون هستن فقط میدونید دیگه...
نگذاشتم حرفش را تمام کند :
_بععله بله سر ساعت تموم میکنم قول میدم این یک ماه سر ساعت بیام و برم تا برنامه شما و استاد بههم نریزه.
لبخندی زد و با دست مشایعت کرد ، در زدم و وارد اتاق شدم .
یک میز و صندلی ساده و دو تا مبل راحتی و باز هم کتاب و کتاب و کتاب ، کل دفتر بوی کتاب میداد ،بوی تفکر ...
مثل همیشه همهجا از تمیزی برق میزد استاد با چادر مرتب و روسری صاف و تمیز با صورتی که همیشه لبخند روی آن هک شده به استقبال آمد.
_ سلام
+سلام به روی ماهتون
آغوشش را برایم باز کرد محکم بغلش کردم این روزها آغوش او برایم امنترین جای دنیاست همینطور که صورت استاد را میبوسیدم تندوتند حرف میزدم:
_ الهی دورتون بگردم خوبید شما چقدر منتظر این روز بودم
+ ممنون نازنینم شما خوبی؟
_ هی ... الحمدالله
الحمدللهی گفتم که از صد تا حالم بد بدتر بود.
مثل همیشه متین لبخندی زد و گفت :
+ بنشین ببینم باز چی شده دختر خوب با مادر یا...
_نه استاد به خدا با مادرم اوکی ام ، ایشون خیییلی با من حال نمیکنه خودتونم میدونید اما من همون جوری که شما گفتید باهاش خوبم اما خب نمیذاره که تازگیها ناخنهاش رو عوض کرده این دفعه ناخنهای بلند با نگینهایی که از ششمتری برق میزنه ، مژههایی که کاشته از دفعه قبلی بلندتر و پرتر هست آخه من با چه رویی...
اخم ریزی زد فهمیدم که نباید ادامه بدهم
+ نازنین جان مادر مادره، مادر اگر اهل نماز شب باشه یا نه در مادر بودنش فرقی نمیکنه هم باید حرمتش حفظ بشه و هم اطاعتش واجبه مادر شما فقط ظاهرش با تو متفاوته که با هم ریشهیابی کردیم و میدونی دلیلش چیه شما فقط به فکر انجام وظایفت باش همین، نگران بعد هم نباش خدایی که تو رو تا اینجا آورده بلده بقیه راه هم ببره فقط کافیه که کارتو سفتوسخت به خودش بسپاری و به سمت هدف پیش بری.
بعد با کمی چاشنی شیطنت ادامه داد:
+نکنه یادت رفته تا همین چند وقت پیش خودت هم مثل ایشون بودی ؟!!
خودمو لوس کردم و گفتم : یاااادمه فقط نگرانم نکنه ...
+نگرانی چون توکلت کمه نازنین جان اون خدائی که هزارانهزار سال از ازل تا ابد خداست میلیاردها میلیارد بنده مثل تو داشته و خواهد داشت پس او خدایی بلده تازهکار نیست که عزیزم
وقتی خدا رو داری باید بهت بر بخوره که الکی فکر و خیال باطل کنی پس بسپار به خودش فقط باید مراقب باشی که خودت اشتباه نکنی و راه رو درست بری.
مثل همیشه حرفهایش آرام آرامم کرد با کلی عشق در صدا گفتم :
_شما ژلوفن منید اصلن حرف که میزنید جادو میشم.
خندید و گفت :
+ فعلا لطفاً جادو نشو که کلی کار داریم .
انگار تازه یادم افتاد که برای چی آمدم دستپاچه وسایلم را از کیف خالی کردم.
_ وای ببخشید استاد حواسم نبود آقای رضوی گفتند همهچیز باید ضبط بشه... این رکورد ...
اینم سیم...
استاد با قیافهای کاملاً جدی گفت:
+ قرارمون سر جاشه دیگه ...
_ بله بله حتما حتما
+ یکبار دیگه تکرار کن لطفا
_ تمام خاطرات شما با نام و نشان مستعار نوشته میشه در تمام مراحل هم بازنویسیها زیر نظر خودتون انجام میشه .
لبخندی ازسر رضایت زد و گفت:
+ احسنت به تو دختر خوب و دقیق حالا از کجا شروع کنیم؟
_ من که دلم میخواد برم سر اصل ماجرا اما آقای رضوی گفتند حتما از کودکی شما شروع بشه
+ باشه من برات میگم بعداً با هم مرتبش میکنیم ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_اول مه همه جا را گرفته بود چشمهایم جایی
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_دوم
#شروع_خاطره
فایل صوتی رو برای نسرین ارسال کردم برای آخرینبار ایتا رو چک کردم و چند پیام را جواب دادم گوشی را در حالت پرواز گذاشتم در آینه ماشین چادرم را مرتب کردم دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم.
طبق معمول ماشینم خاکی و گلی بود
دستی به کاپوتش زدم و با حالتی شرمنده گفتم: _بالاخره نوبت تو هم میرسه و میشورمت ممنون که درکم میکنی. و با قدمهای تند به سمت دفتر به راه افتادم .
دفتر استاد شبیه همهجا بود جز دفتر مشاوره اتاق انتظار یک کتابخانه بزرگ بود با صندلیهای راحت که ساعتها میشد نشست و مطالعه کرد چند تابلویی که هر کدام میتوانستند تو را در خود غرق کنند با یک خانم منشی همیشه ساکت و صبور.
دفتر استاد دفتر همه دانشجوهایش بود ما قرارهایمان را آنجا میگذاشتیم ، آنجا مهمانی میگرفتیم خلاصه دفتر کوچک اما پربرکت و سراسر انرژی مثبتی بود.
_ سلام خدا قوت
+ سلام خوشاومدید
_ با استاد قرار دارم
+میدونم خانم ابراهیمی جان استاد منتظرتون هستن فقط میدونید دیگه...
نگذاشتم حرفش را تمام کند :
_بععله بله سر ساعت تموم میکنم قول میدم این یک ماه سر ساعت بیام و برم تا برنامه شما و استاد بههم نریزه.
لبخندی زد و با دست مشایعت کرد ، در زدم و وارد اتاق شدم .
یک میز و صندلی ساده و دو تا مبل راحتی و باز هم کتاب و کتاب و کتاب ، کل دفتر بوی کتاب میداد ،بوی تفکر ...
مثل همیشه همهجا از تمیزی برق میزد استاد با چادر مرتب و روسری صاف و تمیز با صورتی که همیشه لبخند روی آن هک شده به استقبال آمد.
_ سلام
+سلام به روی ماهتون
آغوشش را برایم باز کرد محکم بغلش کردم این روزها آغوش او برایم امنترین جای دنیاست همینطور که صورت استاد را میبوسیدم تندوتند حرف میزدم:
_ الهی دورتون بگردم خوبید شما چقدر منتظر این روز بودم
+ ممنون نازنینم شما خوبی؟
_ هی ... الحمدالله
الحمدللهی گفتم که از صد تا حالم بد بدتر بود.
مثل همیشه متین لبخندی زد و گفت :
+ بنشین ببینم باز چی شده دختر خوب با مادر یا...
_نه استاد به خدا با مادرم اوکی ام ، ایشون خیییلی با من حال نمیکنه خودتونم میدونید اما من همون جوری که شما گفتید باهاش خوبم اما خب نمیذاره که تازگیها ناخنهاش رو عوض کرده این دفعه ناخنهای بلند با نگینهایی که از ششمتری برق میزنه ، مژههایی که کاشته از دفعه قبلی بلندتر و پرتر هست آخه من با چه رویی...
اخم ریزی زد فهمیدم که نباید ادامه بدهم
+ نازنین جان مادر مادره، مادر اگر اهل نماز شب باشه یا نه در مادر بودنش فرقی نمیکنه هم باید حرمتش حفظ بشه و هم اطاعتش واجبه مادر شما فقط ظاهرش با تو متفاوته که با هم ریشهیابی کردیم و میدونی دلیلش چیه شما فقط به فکر انجام وظایفت باش همین، نگران بعد هم نباش خدایی که تو رو تا اینجا آورده بلده بقیه راه هم ببره فقط کافیه که کارتو سفتوسخت به خودش بسپاری و به سمت هدف پیش بری.
بعد با کمی چاشنی شیطنت ادامه داد:
+نکنه یادت رفته تا همین چند وقت پیش خودت هم مثل ایشون بودی ؟!!
خودمو لوس کردم و گفتم : یاااادمه فقط نگرانم نکنه ...
+نگرانی چون توکلت کمه نازنین جان اون خدائی که هزارانهزار سال از ازل تا ابد خداست میلیاردها میلیارد بنده مثل تو داشته و خواهد داشت پس او خدایی بلده تازهکار نیست که عزیزم
وقتی خدا رو داری باید بهت بر بخوره که الکی فکر و خیال باطل کنی پس بسپار به خودش فقط باید مراقب باشی که خودت اشتباه نکنی و راه رو درست بری.
مثل همیشه حرفهایش آرام آرامم کرد با کلی عشق در صدا گفتم :
_شما ژلوفن منید اصلن حرف که میزنید جادو میشم.
خندید و گفت :
+ فعلا لطفاً جادو نشو که کلی کار داریم .
انگار تازه یادم افتاد که برای چی آمدم دستپاچه وسایلم را از کیف خالی کردم.
_ وای ببخشید استاد حواسم نبود آقای رضوی گفتند همهچیز باید ضبط بشه... این رکورد ...
اینم سیم...
استاد با قیافهای کاملاً جدی گفت:
+ قرارمون سر جاشه دیگه ...
_ بله بله حتما حتما
+ یکبار دیگه تکرار کن لطفا
_ تمام خاطرات شما با نام و نشان مستعار نوشته میشه در تمام مراحل هم بازنویسیها زیر نظر خودتون انجام میشه .
لبخندی ازسر رضایت زد و گفت:
+ احسنت به تو دختر خوب و دقیق حالا از کجا شروع کنیم؟
_ من که دلم میخواد برم سر اصل ماجرا اما آقای رضوی گفتند حتما از کودکی شما شروع بشه
+ باشه من برات میگم بعداً با هم مرتبش میکنیم ...
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh