eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
10.7هزار ویدیو
334 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
فرزند چهاردهم و نفسی که نزدیک بود بند بیاید... 📜 روایت جذاب و خواندنی حجت‌الاسلام و المسلمین وافی از دیدار خانوادگی‌شان با مقام معظم رهبری 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♨️ تصاویری از سوریه آزاد پس از سرنگونی بشار اسد 🔹اعدام‌ خیابانی مردم در شهر طرطوس سوریه از سوی تروریست‌های تحریر الشام ✍بله به قول بعضی تجزیه طلبان داخلی، سوریه آزاد شد! کاملا آزاد شده خیالتون راحت! پس شما هم برای تعطیلات عید بجای ترکیه برید به سوریه آزاد.🙂 📌 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ آیا جولانی همان سفیانی آخرالزمانه ؟ این کلیپ مخصوص اوناییه که نمیدونن الان وظیفه و تکلیفشون چیه 🎙استاد مصطفی محمدی 🚀🔥 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکمی با هم بخندیم ☺️☺️ موافقید؟؟
آیا می دانید: در بدن مردها هفت میلیون عصب وجود دارد؟🤔 و تنها خانومها هستند که می توانند روی تک تک این اعصاب راه بروند...!!! خیلی کار سختیه هااااا خسته نباشند خانومای گل خدا قوت پهلوانان دوست داشتنی😊😊 🎉
ﺯﻥ: ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺩﻭﺳﻢ ﺩﺍﺭﯼ؟ 😢 ﻣﺮﺩ: ﺧﯿﻠﯽ 😍 ﺯﻥ: ﺑﻬﻢ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻦ 😕 ﻣﺮﺩ: ﭼﻄﻮﺭﯼ؟ 😕 ﺯﻥ: ﺑﺮﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺷﯿﺮ ﺑﺠﻨﮓ 😊 ﻣﺮﺩ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﻦ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ ﺷﯿﺮ ﺑﺠﻨﮕﻢ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑﻪﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ... 😰 ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﮕﻮ ! 😕 ﺯﻥ: ﺭﻣﺰ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺭﻭ ﺑﺪﻩ 😏 ﻣﺮﺩ: ﮐﻮ؟ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﺮ بی همه چیز؟ 😠😂
یارو پشت ماشینش زده بود فروشی شمارشم زده بود ، دوتا افسر پشت سرش بودن یکشون گفت شمارشو بگیر ببینم پشت فرمون جواب میده جریمش کنیم. زنگ زدن گفتن داداش ماشینت چند؟ یارو گفت داداش دوتا افسره بی .... پشت سرمن،بهت زنگ میزنم...😐😳😂
به یارو میگن: کجا کار میکنی؟ ميگه: من تو N.M.A مشغول کارم. ميگن: نيروگاه مرکزی اتمی؟ ميگه: نه!!! نونوايی ممد افغانی 😐😂😅 😂
الهی که حال دلتون و حال دل عزیزانتون همیشه عالی تن و بدنتون سلامت همیشه شاد باشید در کنار عزیزان تون 💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه وداع شهدای غواص 🌹 سوم تا پنجم دی ماه سالروز عملیات کربلای ۴ که منجر به شهادت جمعی از غواصان عزیزمون با دستان بسته شد ... ✍️ آدم جگرش آتیش میگیره وقتی میبینه چه دسته گلهایی پرپر شدند تا آسیبی به این مرز و بوم نرسه ...😭 🕊 🇮🇷 شادی روحشان صلوات🇮🇷🕊 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
14.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏠 متفاوتی به حضور رهبر انقلاب در منزل شهید مسیحی آرمن آودیسیان. ۱۳۹۶/۱۰/۱۳ 🖥 رسانه KHAMENEI.IR در بسته تصویری از زاویه‌ی دیدی متفاوت، لحظاتی غیررسمی از آنچه در دیدارهای اقشار مختلف با رهبر انقلاب میگذرد را روایت میکند. 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فریاد یا علی یا علی جوانان علوی در مقابل استانداری طرطوس در اعتراض به اقدامات حکومت جولانی علیه علویان سوریه... ان شاالله این تحرکات به قیام سراسری جوانان غیور سوری خواهد رسید... ✌️ 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_سوم #دوستم_داشت با تمام دستپاچگی که در مصاحبه
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 به او‌ علاقه پیدا کرده بودم بدون آنکه برایش داشته باشم. حس اینکه یکی هست که تو ؛ همه ی دنیایش شده ای ، حس تازه ی نابی بود که می کردم. اولین بار که برایم گل گرفته بود وقتی بود که سوار ماشینش شدم و او مرا به خانه رساند. در رابطه پله پله و آرام آرام جلو آمد خوب می دانست که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته ام و پیشروی در این رابطه برایم سخت بود . چند جلسه مفصل با هم صحبت کردیم او از علاقه اش گفت از اینکه دوسالی است که به فکر تشکیل خانواده افتاده اما مورد مناسبی را پیدا نکرده بود . دلیل انتخاب من را هم ، هوش و حاضر جوابی عنوان ڪرد. با دو دلیل اولش خوشحال شدم و برای دلیل سوم ، حسابی خندیدم. به نظرم مشکلی برای جواب مثبت دادن به او‌ وجود نداشت به جز اینکه من از خانواده او چیزی نمیدانستم ، مسعود خیالم را راحت کرد که مشکلی از طرف خانواده او نخواهد بود. بردار بزرگش ازدواج کرده بود و دو خواهر دم بخت هم داشت. قرار شد مادرش با مادرم تماس بگیرد و مقدمات خواستگاری فراهم شود. یک هفته گذشت و خبری نشد ، مسعود عصبی و بداخلاق شده بود و خیلی با من رو در رو نمیشد. بعدها فهمیدیم که خانواده اش به شدت مخالفت کرده بودند و نهایتاً مسعود با اصرار فراوان رضایت آنها را کسب کرده بود. یک روز که از دانشگاه رسیدم مادرم به داخل اتاق هدایتم کرد و پرسید : مسعود ایمانی همون رئیسته؟!! - بله + مامانش زنگ زده بود - خب ... + هیچی دیگه میخوان بیان خواستگاریت...!!! (چشماش پراز سوال بود) خودمو زدم به اون راه - واقعا؟! شما چی گفتی ؟!! + چی می گفتم خب ، گفتم که باید با پدرش صحبت کنم ، اونم قرار شد پس فردا زنگ بزنه. مادرم حسابی هیجانی شده بود تو آشپزخانه با خودش حرف میزد و تند و تند ڪار می کرد. شب با پدرم خلوت کرد و ماجرا رو تعریف کرد ، پدرم هم صدایم زد. حسابی هول شده بودم ، احساس میکردم که الان غش می کنم. - شیرین جان این پسر رو چقدر می شناسی ؟ _ می شناسمش ... _ می دونم ... منظورم اینه که چقدر روش شناخت داری ؟ به اندازه ای هست که اجازه بدیم بیان منزل ؟ _ پسر خوبیه ، کاری و تحصیل کرده ، من چیز بدی ازش ندیدم . _ یعنی موافقی ؟ در حالیکه قند تو دلم آب می شد خیلی رسمی گفتم : _ هر چی شما بگید ... پدرم بلند گفت : به خانواده ی ایمانی بگید برای آشنایی تشریف بیارن ... شب خاصی را گذراندم ، هم خوشحال بودم و هم از اینکه داشت همه چیز جدی می شد اضطراب به دلم افتاده بود. فردا به مسعود گفتم که پدرم اجازه داد ... اما متوجه شدم که او آرام نیست هر چند که سعی می کرد از من کند . روزی که قرار بود شب برای آشنایی به منزل ما بیایند هر دوی ما مضطرب بودیم ، من از برخورد پدر و مادرم نگران بودم و همان شب نگرانی مسعود را متوجه شدم. خانه ی ما یک واحد 80 متری تر و تمیز بود ، مادرم با سلیقه ی خوبش نسبت به درآمد پدرم خانه ی را جمع کرده بود . آن شب فقط ما چهار نفر خانه بودیم پدرم قبول نکرد پدر بزرگها و مادربزرگم بیایند. می گفت : این خواستگاری نیست که فعلا جلسه ی معارفه داریم . زنگ خانه زده شد. وقتی در را باز کردیم هر چهار نفر خشکمان زد. من و مادرم با چادر سفید ، پدر و برادرم با کت و شلوار به استقبال ایستاده بودیم . اما ... افراد پشت در ی زیادی با ما داشتند. مادر و دو خواهر و همسر برادرش تقریبا حجابی نداشتند ، با آرایش غلیظ ... پدر و برادرش رسمی تر بودند. دسته گل بزرگی دست مسعود بود . وارد شدند . خیلی خوشحال به نظر نمی رسیدند . خانمها با ما فقط دست دادند اما مسعود روی پدرم را بوسید . گر گرفته بودم ... از دست خودم و مسعود حسسسابی عصبانی بودم . پدر و مادرم احترام گذاشتند و مهمان نوازی کردند اما نگاهی پر از سوال به من داشتند . ما با هم خیلی فرق داشتیم ، و اینهمه تفاوت مرا شوکه کرده بود . با خشم به مسعود نگاه کردم ، اما نگاه او بود و با حرکت سر به آرامش دعوتم کرد . حال بدی داشتم... احساس می کردم بهم شده. به اتاقم رفتم . به چند دقیقه نیاز داشتم. اشکهایم بی اختیار می ریختند. این وصلت داشت ... باید کار را می کردم.... چادرم را محکم گرفتم ... نفس عمیقی کشیدم و با اطمینان دستگیره ی در اتاقم را کشیدم که پشت در ... با مسعود رو در رو شدم ... صدای مادرم را می شنیدم که می گفت : شیرین جان آقای ایمانی را راهنمایی کن ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی 📤( انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
شب جمعه ست هوایت نکنم می میرم ارباب جانم... صلی الله علیک یا اباعبدالله ❤️✋ هر که‌ مجنون‌ حسین‌ است‌ خوشا‌ بر حالش... چون‌ که‌ لیلای‌‌دلش، لیلی‌‌ لیلای‌ خداست... 🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh