🌱 #نهال_ولایت 82
🔵دو راهی پیش میاد، شما باید تمرین کنی✔️
🔹درسته آقا امام زمان فداشون شم خیلی مهربونن ولی اوامر سخته
🔹درسته حضرت به کسی زور نمیگن ولی اوامر #پیچیده است
👈شما باید ( تمرین ) کرده باشی✅
➖ مگه نمیگید بابا و مامانم"بد اخلاق" هستن؟!😤
شما همینجا #تمرین کن عین نیروهای نظامی👌
🔰 در زمان جنگ، نیروهای تحت تعلیم رو؛
← می دوندن ،
← از زیر سیم خاردار رد میکردن ،
← از بلندی پرت میکردن ،
🔺میشد بگن : آقا چرا سر من داد میزنی؟! منو اذیت میکنی!
🔶اونام میگفتن: الان باید اذیت بشی، تا تو میدون جنگ کم نیاری 👌
📌 یه کمی شباهت داره به این مسئله ⬇️
{ پدر و مادرت محل تمرینن برای رشدِ تو}
💖❤️ به این پدر و مادر میگی چَشم ، چَشم گفتن به امام زمان رو یاد میگیری👏😊
✅ درسته بین پدر و مادر و امام زمان(عج) خیلی فرق هست ولی اونی که "اطاعت امر امام زمان" رو بهت واجب کرده ؛
همون هم "اطاعت امر پدر و مادر" رو بهت #واجب کرده👌
🔴ممکنه پدر و مادر یه حرف هایی بزنن که خوشت نیاد ؛ خدا در جریان هست 😊
⭕️بعضی ها میگن شما فقط میگید رعایت کن
نمیدونید چه پدر مادری داریم ما....❗️
🔸میگم بابا من نمیدونم خدا که میدونه☺️
خدا شما رو میشناسه. میدونه چی #نیاز داره وجودت. میدونه "کدوم بُعدِ روحت" نیاز به کمال داره
خدا دقیق خبر داره👌
🌺 بعد رفته مربی بدنساز برات آورده برای "تمرین اون بخش روحت" 💪
مربی بدنساز کشتی گیر با مربی بدنساز والیبالیست هم، با هم فرق میکنه✅
{خدا میدونه تو "از چه جهت" باید رشد بکنی}
✔️🌷 یه پدر و مادری برات میذاره و با همین اخلاق بد و خوبی که بالاسر تو گذاشته ؛
بعد به تو دستور داده 👇
آها!حالا که میخوای رشد کنی ؛
👈با این پدر و مادر #رشد میکنی.
🔹 من برات انتخاب کردم ؛ #متناسب با تو همین پدر و مادرن✅
🌷 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🌱 #نهال_ولایت 90 🌺 امام رضا علیه السلام فداش بشم فرمودن: خدا گاهی عقل آدمو میبنده تا آدم یه انتخابی
🌱 #نهال_ولایت 91
🔶در روایت میفرماید: اگه یه نفر، هر کسی که باهاش محرمه رو خوشحالش کنه، خدا روز قیامت او را خوشحال خواهد کرد...🌷🌺
- چطوری؟
👈 طبیعتاً آقایون قدرتمندتر از خانوم ها هستن و "خانم ها دوست دارن به قدرت مرد تکیه کنند"
برای همین آقایون باید از قدرتشون استفاده کنند و دلِ خانم رو شاد کنند💓
برای روز قیامتشون حداقل اینکار رو بکنند✅
📜🌹 در روایت داره که فرق بین مومن و منافق یکیش اینه که وقتی "مرد مومن" میاد خونه، غذایی که "بچه هاش" دوست دارن میخوره 👏👌💖
ولی فرد منافق وقتی میاد خونه، همه مجبورن غذایی که اون دوست داره رو بخورن! 😒
🌺 این روایت چقد قشنگ میفرماید: یه مرد هر چند وقت یک بار باید به خانمش بگه من به شما #علاقه دارم💖😊😍
⭕️حالا بعضی آقایون میگن معلومه دوسش دارم .این همه دارم زحمت میکشم صبح تا شب "پول در میارم" ، پس برای کیه؟!😤
عزیز دلم، آقای عزیز: ببین ساختار روحی هر کسی یه جوریه؛
👈 مردها زیاد #نیاز ندارن که کسی بهشون بگه دوسِت دارم ولی خانم ها فرق میکنند... براشون این کلمه #ارزش داره ✅
🏡 ان شاءالله محیط خونتون خوش و خرم باشه، تا بتونین این کلمه رو بگید.☺️
💞💥خودتون هم سعی کنید محیط رو خوش و خرم کنید، برای گفتن این کلمه....
❤️ پیامبر(ص) فرمودن:
هیچ مردی به خانمش خدمت نمیکنه مگر صدیقین (مقام بعد از پیامبران)، شهدا یا مردی که خدا خیرِ دنیا و آخرت رو براش بخواد....
✅یعنی اینکار کار بزرگیه👌
🔹خانم ها طبیعتاً دوست دارن به آقایون خدمت کنند.الحمدلله تو کشور ما اکثر خانم ها اینجوری هستن
✔️حالا خانمی که این همه زحمت کشیده، چه لذتی میبره آقا بره یه کمکی بهش بکنه
اجری که شما میبری اجر ویژه و فوق العادست.این اجر رو نمیشه ازش گذشت...
حالا چرا مرد باید اینکارها رو بکنه ؟؟🤔
👈در راستای #ولایتمداری بهش میرسیم.
🌐 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_پانزدهم ۲ 👆👆👆👆👆👆👆👆👆
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_شانزدهم ۱
...مسعود راست می گفت ، این معامله ی پرسود حسابی مرا #وسوسه کرده بود.
درضمن چون خودم مجری آن بودم و به هلند می رفتم نگرانی های همیشگی را نداشتم .
با اشتیاق فراوان به همه ی حرف های مسعود گوش دادم.
سوالاتم را پرسیدم و توجیه شدم .
فقط بحث دوری از مسعود و ریحانه آزارم می داد اما در نهایت پذیرفتم.
دو ماهی طول کشید تا همه ی کارها انجام شود.
مسعود و عاطفه هرروز چندین بار باهم صحبت می کردند ، و من هم در جریان کامل قرار داشتم.
دو نفر از دوستان مسعود از گروه دورهمی ، یک ماه زودتر از من به هلند رفتند تا کارهای مقدماتی انجام شود.
شب قبل از رفتن مهمانی دادم ...
با خانواده ها خداحافظی کردم ...
مسعود کل مهمانی را #مدیریت کرد تا من به کارهای اداری و خرید های شخصی ام برسم .
وقتی که آخر شب با هم تنها شدیم حسابی برایش #دلبری کردم و از این که مثل اوایل ازدواجمان اینهمه بهم توجه می کرد لذت می بردم .
مسعود هم کلی #نصیحت می کرد ، هم از نظر کاری و هم از نظر شخصیتی ، موضوعی که چندبار توصیه کرد بحث #حجابم بود.
+خانومم خیلی مراقب باش...
نکنه همین حجاب نصفه و نیمه رو هم از دست بدی ها...
بدون که من راضی نیستم...
چندوقتی بود که می دیدم نسبت به سر و وضعم #حساس شده اما توجهی نمی کردم.
خودش باعث شده بود که من به این شیرین تبدیل شوم...
سلیقه مسعود از اول این بود حالا برایم سخت بود که هر آن چه ریسیده بودم پنبه کنم.
دلکندن از مسعود و ریحانه ، پدر و مادرم و خانواده مسعود ، حتی کارمندانم برایم سخت بود.
می دانستم حداقل ۵ یا ۶ ماه آن جا خواهم ماند و همین دلتنگیم را بیشتر می کرد.
ریحانه کلاس اولی بود و به من #نیاز داشت.
برای همیشه مدیون مسعود و مادرم هستم که برایش چیزی کم نگذاشتند اما حرف های ریحانه که "اگه هر روز بهم زنگ نزنی دیگه دوستت ندارم" نشانه ی بغضی بود که بچه ام در سینه داشت.
وقتی از گیت رد شدم و برگشتم و مسعود را نگاه کردم با همه ی وجودم پشیمان شدم اما...
نمی دانم چرا هروقت به حرف دلم گوش ندادم بعدها چوبش را خوردم.
بعد از یک سفر طولانی و خسته کننده بالاخره به فرودگاه رسیدم...
عاطفه آمده بود دنبالم ...
دیدن او در آن کشور غریب حال خوبی داشت
محکم در آغوشش گرفتم ...
یک بلوز و دامن بلند پوشیده بود با ساق دست و روسری که شبیه لبنانی ها بسته بود.
دو سه روز اول حسابی دلتنگی می کردم و روزی چندبار تماس می گرفتم اما کم کم شرایط برایم بهتر شد و درگیری های کاریم هم سرم را گرم کرد...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
دوستان مسعود به همراه عاطفه بیشتر #مقدمات را فراهم کرده بودند.
جلساتی برای عقد قراردادها گذاشته شد .
برای شرکت در جلسات سنگ تمام می گذاشتم و حسابی به ظاهرم می رسیدم
.
می دانستم هر چه بیشتر #شبیه آنها شوم #اعتماد بیشتری را جلب خواهم کرد.
بودن عاطفه با آن #حجاب در کنارم به #صلاح شرکت نبود ، خیلی سربسته بهش گفتم ، فهمیدم ناراحت شد ، اما چیزی نگفت .
رابطه دوستان مسعود با عاطفه گرمتر و صمیمی تر از من بود ، معلوم بود آنها چندان از #وضعیت من خوششان نمی آمد .
یکی از دو دوست مسعود آقای هدایتی مرد موجهی بود که همسرش را از دست داده بود ، از حرکاتش مشخص بود که از عاطفه #خوشش آمده اما عاطفه مثل همیشه در مقابل مردان #سرد و رسمی برخورد می کرد .
نزدیک دو ماه با موفقیت سپری شد ، همه چیز ظاهرا خوب پیش می رفت ، به جز مکالمات عاطفه و مسعود که #آزارم می داد .
خنده های عاطفه را حین صحبت با مسعود می دیدم و مواردی پیش آمد که عاطفه زودتر از من از احوالات ایران با خبر شد ، مثل مریض شدن ریحانه یا دنیا آمدن فرزند برادرم ، اعصابم خورد می شد وقتی می دیدم مسعود قبل از من حرفهایش را به عاطفه می گوید .
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱ ⚜ ✿○○••••••══ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_پانزدهم ۲ 👆👆👆👆👆👆👆👆👆
✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_شانزدهم ۱
...مسعود راست می گفت ، این معامله ی پرسود حسابی مرا #وسوسه کرده بود.
درضمن چون خودم مجری آن بودم و به هلند می رفتم نگرانی های همیشگی را نداشتم .
با اشتیاق فراوان به همه ی حرف های مسعود گوش دادم.
سوالاتم را پرسیدم و توجیه شدم .
فقط بحث دوری از مسعود و ریحانه آزارم می داد اما در نهایت پذیرفتم.
دو ماهی طول کشید تا همه ی کارها انجام شود.
مسعود و عاطفه هرروز چندین بار باهم صحبت می کردند ، و من هم در جریان کامل قرار داشتم.
دو نفر از دوستان مسعود از گروه دورهمی ، یک ماه زودتر از من به هلند رفتند تا کارهای مقدماتی انجام شود.
شب قبل از رفتن مهمانی دادم ...
با خانواده ها خداحافظی کردم ...
مسعود کل مهمانی را #مدیریت کرد تا من به کارهای اداری و خرید های شخصی ام برسم .
وقتی که آخر شب با هم تنها شدیم حسابی برایش #دلبری کردم و از این که مثل اوایل ازدواجمان اینهمه بهم توجه می کرد لذت می بردم .
مسعود هم کلی #نصیحت می کرد ، هم از نظر کاری و هم از نظر شخصیتی ، موضوعی که چندبار توصیه کرد بحث #حجابم بود.
+خانومم خیلی مراقب باش...
نکنه همین حجاب نصفه و نیمه رو هم از دست بدی ها...
بدون که من راضی نیستم...
چندوقتی بود که می دیدم نسبت به سر و وضعم #حساس شده اما توجهی نمی کردم.
خودش باعث شده بود که من به این شیرین تبدیل شوم...
سلیقه مسعود از اول این بود حالا برایم سخت بود که هر آن چه ریسیده بودم پنبه کنم.
دلکندن از مسعود و ریحانه ، پدر و مادرم و خانواده مسعود ، حتی کارمندانم برایم سخت بود.
می دانستم حداقل ۵ یا ۶ ماه آن جا خواهم ماند و همین دلتنگیم را بیشتر می کرد.
ریحانه کلاس اولی بود و به من #نیاز داشت.
برای همیشه مدیون مسعود و مادرم هستم که برایش چیزی کم نگذاشتند اما حرف های ریحانه که "اگه هر روز بهم زنگ نزنی دیگه دوستت ندارم" نشانه ی بغضی بود که بچه ام در سینه داشت.
وقتی از گیت رد شدم و برگشتم و مسعود را نگاه کردم با همه ی وجودم پشیمان شدم اما...
نمی دانم چرا هروقت به حرف دلم گوش ندادم بعدها چوبش را خوردم.
بعد از یک سفر طولانی و خسته کننده بالاخره به فرودگاه رسیدم...
عاطفه آمده بود دنبالم ...
دیدن او در آن کشور غریب حال خوبی داشت
محکم در آغوشش گرفتم ...
یک بلوز و دامن بلند پوشیده بود با ساق دست و روسری که شبیه لبنانی ها بسته بود.
دو سه روز اول حسابی دلتنگی می کردم و روزی چندبار تماس می گرفتم اما کم کم شرایط برایم بهتر شد و درگیری های کاریم هم سرم را گرم کرد...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
دوستان مسعود به همراه عاطفه بیشتر #مقدمات را فراهم کرده بودند.
جلساتی برای عقد قراردادها گذاشته شد .
برای شرکت در جلسات سنگ تمام می گذاشتم و حسابی به ظاهرم می رسیدم
.
می دانستم هر چه بیشتر #شبیه آنها شوم #اعتماد بیشتری را جلب خواهم کرد.
بودن عاطفه با آن #حجاب در کنارم به #صلاح شرکت نبود ، خیلی سربسته بهش گفتم ، فهمیدم ناراحت شد ، اما چیزی نگفت .
رابطه دوستان مسعود با عاطفه گرمتر و صمیمی تر از من بود ، معلوم بود آنها چندان از #وضعیت من خوششان نمی آمد .
یکی از دو دوست مسعود آقای هدایتی مرد موجهی بود که همسرش را از دست داده بود ، از حرکاتش مشخص بود که از عاطفه #خوشش آمده اما عاطفه مثل همیشه در مقابل مردان #سرد و رسمی برخورد می کرد .
نزدیک دو ماه با موفقیت سپری شد ، همه چیز ظاهرا خوب پیش می رفت ، به جز مکالمات عاطفه و مسعود که #آزارم می داد .
خنده های عاطفه را حین صحبت با مسعود می دیدم و مواردی پیش آمد که عاطفه زودتر از من از احوالات ایران با خبر شد ، مثل مریض شدن ریحانه یا دنیا آمدن فرزند برادرم ، اعصابم خورد می شد وقتی می دیدم مسعود قبل از من حرفهایش را به عاطفه می گوید .
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
═══••••••○○✿ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_پانزدهم ۲ 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 + می خوام بدونم چقد ب
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_شانزدهم ۱
...مسعود راست می گفت ، این معامله ی پرسود حسابی مرا #وسوسه کرده بود.
درضمن چون خودم مجری آن بودم و به هلند می رفتم نگرانی های همیشگی را نداشتم .
با اشتیاق فراوان به همه ی حرف های مسعود گوش دادم.
سوالاتم را پرسیدم و توجیه شدم .
فقط بحث دوری از مسعود و ریحانه آزارم می داد اما در نهایت پذیرفتم.
دو ماهی طول کشید تا همه ی کارها انجام شود.
مسعود و عاطفه هرروز چندین بار باهم صحبت می کردند ، و من هم در جریان کامل قرار داشتم.
دو نفر از دوستان مسعود از گروه دورهمی ، یک ماه زودتر از من به هلند رفتند تا کارهای مقدماتی انجام شود.
شب قبل از رفتن مهمانی دادم ...
با خانواده ها خداحافظی کردم ...
مسعود کل مهمانی را #مدیریت کرد تا من به کارهای اداری و خرید های شخصی ام برسم .
وقتی که آخر شب با هم تنها شدیم حسابی برایش #دلبری کردم و از این که مثل اوایل ازدواجمان اینهمه بهم توجه می کرد لذت می بردم .
مسعود هم کلی #نصیحت می کرد ، هم از نظر کاری و هم از نظر شخصیتی ، موضوعی که چندبار توصیه کرد بحث #حجابم بود.
+خانومم خیلی مراقب باش...
نکنه همین حجاب نصفه و نیمه رو هم از دست بدی ها...
بدون که من راضی نیستم...
چندوقتی بود که می دیدم نسبت به سر و وضعم #حساس شده اما توجهی نمی کردم.
خودش باعث شده بود که من به این شیرین تبدیل شوم...
سلیقه مسعود از اول این بود حالا برایم سخت بود که هر آن چه ریسیده بودم پنبه کنم.
دلکندن از مسعود و ریحانه ، پدر و مادرم و خانواده مسعود ، حتی کارمندانم برایم سخت بود.
می دانستم حداقل ۵ یا ۶ ماه آن جا خواهم ماند و همین دلتنگیم را بیشتر می کرد.
ریحانه کلاس اولی بود و به من #نیاز داشت.
برای همیشه مدیون مسعود و مادرم هستم که برایش چیزی کم نگذاشتند اما حرف های ریحانه که "اگه هر روز بهم زنگ نزنی دیگه دوستت ندارم" نشانه ی بغضی بود که بچه ام در سینه داشت.
وقتی از گیت رد شدم و برگشتم و مسعود را نگاه کردم با همه ی وجودم پشیمان شدم اما...
نمی دانم چرا هروقت به حرف دلم گوش ندادم بعدها چوبش را خوردم.
بعد از یک سفر طولانی و خسته کننده بالاخره به فرودگاه رسیدم...
عاطفه آمده بود دنبالم ...
دیدن او در آن کشور غریب حال خوبی داشت
محکم در آغوشش گرفتم ...
یک بلوز و دامن بلند پوشیده بود با ساق دست و روسری که شبیه لبنانی ها بسته بود.
دو سه روز اول حسابی دلتنگی می کردم و روزی چندبار تماس می گرفتم اما کم کم شرایط برایم بهتر شد و درگیری های کاریم هم سرم را گرم کرد...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
دوستان مسعود به همراه عاطفه بیشتر #مقدمات را فراهم کرده بودند.
جلساتی برای عقد قراردادها گذاشته شد .
برای شرکت در جلسات سنگ تمام می گذاشتم و حسابی به ظاهرم می رسیدم
.
می دانستم هر چه بیشتر #شبیه آنها شوم #اعتماد بیشتری را جلب خواهم کرد.
بودن عاطفه با آن #حجاب در کنارم به #صلاح شرکت نبود ، خیلی سربسته بهش گفتم ، فهمیدم ناراحت شد ، اما چیزی نگفت .
رابطه دوستان مسعود با عاطفه گرمتر و صمیمی تر از من بود ، معلوم بود آنها چندان از #وضعیت من خوششان نمی آمد .
یکی از دو دوست مسعود آقای هدایتی مرد موجهی بود که همسرش را از دست داده بود ، از حرکاتش مشخص بود که از عاطفه #خوشش آمده اما عاطفه مثل همیشه در مقابل مردان #سرد و رسمی برخورد می کرد .
نزدیک دو ماه با موفقیت سپری شد ، همه چیز ظاهرا خوب پیش می رفت ، به جز مکالمات عاطفه و مسعود که #آزارم می داد .
خنده های عاطفه را حین صحبت با مسعود می دیدم و مواردی پیش آمد که عاطفه زودتر از من از احوالات ایران با خبر شد ، مثل مریض شدن ریحانه یا دنیا آمدن فرزند برادرم ، اعصابم خورد می شد وقتی می دیدم مسعود قبل از من حرفهایش را به عاطفه می گوید .
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_پانزدهم ۲ 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 + می خوام بدونم چقد ب
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_شانزدهم ۱
...مسعود راست می گفت ، این معامله ی پرسود حسابی مرا #وسوسه کرده بود.
درضمن چون خودم مجری آن بودم و به هلند می رفتم نگرانی های همیشگی را نداشتم .
با اشتیاق فراوان به همه ی حرف های مسعود گوش دادم.
سوالاتم را پرسیدم و توجیه شدم .
فقط بحث دوری از مسعود و ریحانه آزارم می داد اما در نهایت پذیرفتم.
دو ماهی طول کشید تا همه ی کارها انجام شود.
مسعود و عاطفه هرروز چندین بار باهم صحبت می کردند ، و من هم در جریان کامل قرار داشتم.
دو نفر از دوستان مسعود از گروه دورهمی ، یک ماه زودتر از من به هلند رفتند تا کارهای مقدماتی انجام شود.
شب قبل از رفتن مهمانی دادم ...
با خانواده ها خداحافظی کردم ...
مسعود کل مهمانی را #مدیریت کرد تا من به کارهای اداری و خرید های شخصی ام برسم .
وقتی که آخر شب با هم تنها شدیم حسابی برایش #دلبری کردم و از این که مثل اوایل ازدواجمان اینهمه بهم توجه می کرد لذت می بردم .
مسعود هم کلی #نصیحت می کرد ، هم از نظر کاری و هم از نظر شخصیتی ، موضوعی که چندبار توصیه کرد بحث #حجابم بود.
+خانومم خیلی مراقب باش...
نکنه همین حجاب نصفه و نیمه رو هم از دست بدی ها...
بدون که من راضی نیستم...
چندوقتی بود که می دیدم نسبت به سر و وضعم #حساس شده اما توجهی نمی کردم.
خودش باعث شده بود که من به این شیرین تبدیل شوم...
سلیقه مسعود از اول این بود حالا برایم سخت بود که هر آن چه ریسیده بودم پنبه کنم.
دلکندن از مسعود و ریحانه ، پدر و مادرم و خانواده مسعود ، حتی کارمندانم برایم سخت بود.
می دانستم حداقل ۵ یا ۶ ماه آن جا خواهم ماند و همین دلتنگیم را بیشتر می کرد.
ریحانه کلاس اولی بود و به من #نیاز داشت.
برای همیشه مدیون مسعود و مادرم هستم که برایش چیزی کم نگذاشتند اما حرف های ریحانه که "اگه هر روز بهم زنگ نزنی دیگه دوستت ندارم" نشانه ی بغضی بود که بچه ام در سینه داشت.
وقتی از گیت رد شدم و برگشتم و مسعود را نگاه کردم با همه ی وجودم پشیمان شدم اما...
نمی دانم چرا هروقت به حرف دلم گوش ندادم بعدها چوبش را خوردم.
بعد از یک سفر طولانی و خسته کننده بالاخره به فرودگاه رسیدم...
عاطفه آمده بود دنبالم ...
دیدن او در آن کشور غریب حال خوبی داشت
محکم در آغوشش گرفتم ...
یک بلوز و دامن بلند پوشیده بود با ساق دست و روسری که شبیه لبنانی ها بسته بود.
دو سه روز اول حسابی دلتنگی می کردم و روزی چندبار تماس می گرفتم اما کم کم شرایط برایم بهتر شد و درگیری های کاریم هم سرم را گرم کرد...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
دوستان مسعود به همراه عاطفه بیشتر #مقدمات را فراهم کرده بودند.
جلساتی برای عقد قراردادها گذاشته شد .
برای شرکت در جلسات سنگ تمام می گذاشتم و حسابی به ظاهرم می رسیدم
.
می دانستم هر چه بیشتر #شبیه آنها شوم #اعتماد بیشتری را جلب خواهم کرد.
بودن عاطفه با آن #حجاب در کنارم به #صلاح شرکت نبود ، خیلی سربسته بهش گفتم ، فهمیدم ناراحت شد ، اما چیزی نگفت .
رابطه دوستان مسعود با عاطفه گرمتر و صمیمی تر از من بود ، معلوم بود آنها چندان از #وضعیت من خوششان نمی آمد .
یکی از دو دوست مسعود آقای هدایتی مرد موجهی بود که همسرش را از دست داده بود ، از حرکاتش مشخص بود که از عاطفه #خوشش آمده اما عاطفه مثل همیشه در مقابل مردان #سرد و رسمی برخورد می کرد .
نزدیک دو ماه با موفقیت سپری شد ، همه چیز ظاهرا خوب پیش می رفت ، به جز مکالمات عاطفه و مسعود که #آزارم می داد .
خنده های عاطفه را حین صحبت با مسعود می دیدم و مواردی پیش آمد که عاطفه زودتر از من از احوالات ایران با خبر شد ، مثل مریض شدن ریحانه یا دنیا آمدن فرزند برادرم ، اعصابم خورد می شد وقتی می دیدم مسعود قبل از من حرفهایش را به عاطفه می گوید .
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh