eitaa logo
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
1.8هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
10.5هزار ویدیو
334 فایل
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽⚠️ آبادانی کشور حاصل چه تفکری هست؟ 🇮🇷 حضرت امام خامنه‌ای(حفظه الله): زمینه را برای روی کارآوردن دولت جوان مومن انقلابی آماده کنید بنده معتقدم که بسیاری از نگرانی های شما پایان خواهد یافت 🇮🇷 🗳 این‌بار درست انتخاب کنید 🇮🇷 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️میگم یڪ وقت زشت نباشھ ما ماسڪ نمیزنیم و پروتکل هارو رعایت نمیکنیم بعد یکی دیگه☝️ به جای ما خجالت میڪِشھ!😰😔😒 🇮🇷 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴من حامی محمد هستم . بیایید من را هم محاکمه کنید. 🇮🇷 @saritanhamasir
🔴چرا دکتر محمد با خبر 20:30 مصاحبه نکرد؟ 🔹فکر می‌کنید چرا دکتر ‎سعید محمد با خبر بیست‌و‌سی مصاحبه نکرد؟ او برای حفظ شأن و آبروی سپاه ترجیح داد دست به یک ‎ بزند، تا هیچ خدشه‌ای به این نهاد مقدس وارد نشود. 🔴فصل بیداری ملت(دکتر سعید محمد) 🇮🇷 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دکتر سعید محمد برای کشاورزی کشور چه برنامه هایی دارد؟ یک انقلاب بنیادین در بخش کشاورزی ایران رخ خواهد.... 🇮🇷 @saritanhamasir
🍂🌼🌷🍁🌸🌺🌹ا برنامه هفتگی (راز حیات برتر) از کتابهای استاد پناهیان و انتخاب مطالب از استاد سید محمد باقر حسینی و استاد صالحه کشاورز معتمدی __ شنبه ها و سه شنبه ها ________ یکشنبه ها و چهارشنبه ها __دوشنبه ها و پنج شنبه ها ____ جمعه ها ______ هر شب ______ هر روز عرض خیر مقدم به تمامی بزرگوارانی که به دوستان ارزشی خود پیوستند. ممنونیم از همراهی شما سروران گرامی ، به همتون افتخار میکنیم . نظرات ، پیشنهادات و انتقاد شما را با گوش جان پذیرا هستیم . آیدی @ashkae 🌹🌺🌸🍁🌷🌼🍂
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
رمان دوم #دختر_شینا 4 🌺 آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نی
رمان دوم 5 🔹 چند روز از آن ماجرا گذشت... 🌅 صبحِ یک روزِ بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه. 🍒باغچه پر از درختِ آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. 🌳 درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیرِ آفتاب دلچسبِ بهاری می درخشید. بعد از پشتِ سر گذاشتنِ زمستانی سرد، حالا دیدنِ این طبیعتِ سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذّت بخش بود. 🔶 یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشتِ درخت ها صدایم می کرد. اوّل ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوارِ کوتاهی که پشتِ درخت ها بود پرید توی باغچه... 🔺تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد... 😳 باورم نمی شد. "صمد" بود. با شادی سلام داد. 😊✋ 😰دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدونِ اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم.🔐 🌺 صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغِ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: _ انگار "قدم" اصلاً مرا دوست ندارد. " من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم "قدم" را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشتِ باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت 😕 🔆 نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.» 🔹 عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود... 🌌 همین که اذانِ مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و "صمد" آمد... از دستِ خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»😒 ❇️ خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سرِ زمین، آبیاری.»😊 🔸بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟!⁉️ کچل بود.☺️ 🔵 خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. ➖خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. 🌷 کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کارِ درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و "صمد" کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیرِ نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»😊 🔷 سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. 🌹 گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبالِ یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی "قایش"» از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. "صمد" هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت:😤 «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.» ⭕️ چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زُل زده بودم به اتاقِ روبه رو. 🌺 وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!» جواب ندادم.... دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیشِ مادرم زندگی کنی؟!» 🔹 بالاخره به حرف آمدم؛ امّا فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت..... 🖋ادامه دارد... نویسنده؛ 🌺 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
رمان دوم #دختر_شینا 5 🔹 چند روز از آن ماجرا گذشت... 🌅 صبحِ یک روزِ بهاری بود. توی حیاط ایستاده
رمان دوم 6 🔶 وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. 🔹 از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیشِ "صمد" بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، ⭕️ امّا من زیرِ بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. "صمد" تنها مانده بود. سرِ سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. 🌷 "صمد" به خدیجه گفته بود: «فکر کنم "قدم" از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.» ✳️ خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.» صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت... 🔺به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکُلش در می آید.»☺️ 🔹 بعد پرسید: «مشکل دوم؟!» گفتم: «خیلی حرف می زند.» 🎗خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکَت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»😊 از حرفِ خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سرِ حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. 🌺 چند روز بعد، مادرِ "صمد" خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسطِ اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. 🔸 با اکراه رفتم نشستم وسطِ اتاق و گرهِ بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد...‌! 🔴 بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.❌ 🔷 مادرِ صمد فهمید؛ امّا به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، امّا من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.🚫 مادرِ "صمد" رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. 🌹 چند روز بعد، "صمد" آمد... کلاه سرش گذاشته بود تا بی مویی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود👝 تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»😊🎁 💢 بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرفِ یکی از اتاق های زیرزمین. 💖 دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دمِ درِ اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن... ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطرِ تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم....»❣ 📄 به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سوادِ خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. 🌼 انگار "صمد" هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.» 😰 می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. 🔹 نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیفِ مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حالِ خودم بکنم....»😔 🍃 باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. "صمد" هم بدون خداحافظی رفت... ساک دستم بود. ادامه دارد... نویسنده؛ تنهامسیر آرامش... 💌 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖‌ ⛔️یه «تنهامسیری» میدونه که؛ دشمن سبک زندگی دینی، ←•نظام سرمایه داری غربی•→ هست💯 ✅ @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
20 🌺🌺🌹🌹🍂🍂🌸🌸 «عاشق مبارز» 💕 🤲خدایا، مرا زنده فرما‌ تا در وقت ظهور خدمتگزار حضرت باشم. 🔹در ادامه میگیم؛ مُؤْتَزِرا کَفَنِی شَاهِرا سَیْفِی مُجَرِّدا قَنَاتِی مُلَبِّیا دَعْوَةَ الدَّاعِی فِی الْحَاضِرِ وَ الْبَادِی؛ خداوند! وقتی منو زنده‌ می کنی با همون حالاتی‌‌ زنده کن که حضرت ظهور می کنند... یعنی؛ 🌺🌺🌹🌹🍂🍂🌸🌸 💢کفن پوشان با شمشیر از نیام برکشیده و نیزه بدست، لبیک گویانِ امامی که در میان شهرنشین و بادیه‌نشین دعوت می کند...! 📚 فراوان‌ در اخبار و ادعیه اومده که حضرت با شمشیر، خروج می فرمایند و روی زمین را از‌ جمیع شرک و کفر و معاصی پاک می فرمایند و آن را مملو از عدل و ایمان و طاعت می کنند 🌺🌺🌹🌹🍂🍂🌸🌸 🌀والبته دشمنان زیادی هم دارند و‌ من‌ میخوام در اون زمان در رکاب حضرت باشم و ..‌. 🌺 @saritanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🌸🌼🌷🌺🌹🍂 سلام و درود بر اهالی معرفت وقتتون متبرک به الطاف الهی طاعات و عبادات شما مورد قبول درگاه احدیت ما رو و تمام تنها مسیری ها رو در دعاهاتون فراموش نکنید 🍁🌸🌼🙏🙏 الهی! الحمدلله رب العالمین 🌹🌹 واقعا شکرانه داره که این دروس توفیق روزیمون شده در تمااام این دروس نکات ارزنده ای هست که اگر اون نکات را دریابیم قطع یقین میریم تا در خونه خودِ خودِ پروردگار عالمیان دوستان خیییییلی مراقب خودتون ، خانوادتون باشید تو این روزهای بحرانی 👌✅ 🌹🌹 حتمااااا موارد بهداشتی ، فاصله ها رو رعایت کنیم و بیرون از منزل حتمااااااا ماسک استفاده کنیم 😷 که ان شاءالله در صحت و سلامت و بهبودی کاااامل به سر ببریم ان شاءالله و تعالی🤲 بریم سراغ درس جدیدمون از ⤵️ 🌹🌼🌺🌷🌸🍁🍂 با ذکر شریف ادرکنی❤️👇 ⤵️⤵️🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای 37 کسب فضائل 🔶امیرالمومنین علی علیه السلام در کلامی نورانی میفرماید: خودت رو به کارهای خوب و کسب فضیلت ها وادار کن وگرنه به طور طبیعی دچار رذائل خواهی شد. فهرست غررالحکم، ص 309. ✅ آدم باید خیلی از خوبی ها رو با زحمت و تلاش به دست بیاره وگرنه اگه خودش رو رها کنه به طور طبیعی و خودبه خود خراب میشه. 💢اینجور نیست که آدم بتونه اون وسط بایسته و بگه: حالا اگه من نرفتم دنبال کارهای خوب، دنبال کارای بد هم نمیرم دیگه!🙃 ✴️ اگه خودت رو به سمت کارای خوب و حالات خوب نبری، هم حالت بد میشه و هم کارات بد خواهد شد. اگه آدم برای خودش وقت نذاره و روی خودش کار نکنه خراب میشه. - ببخشید حاج آقا! مگه شما نمیگید که انسان فطرتش الهی هست، پس چرا میگید که آدم خودبخود خراب میشه؟!🙂 آفرین سوال خوبیه. برای جوابش خوب دقت کن. 🔶 ببین غذا هر چقدر هم خوب باشه، اگه شما توی هوای آزاد بذاری و توی فریزر نذاری باز خراب میشه. 🍝 حالا اگه این خراب شد و تقصیر شمام نبود این دلیل میشه که کلا غذا چیز بدیه؟ خیر! ⭕️ سنگ که نبوده! آهن هم نبوده! همون آهن هم به مرور زمان زنگ میزنه. غذاست. باید یه جایی بذاری که محافظت بشه. میکروب ها و سایر موجودات که علاقمند به این غذا هستن میان و از بینش میبرن. برای آدم هم همینطوره. 💢 قبل از آفرینش انسان، یه میکروب بزرگ بوده به نام ابلیس. 🔵 ضمن اینکه سازوکاری که خدا درون انسان قرار داده برای انتخاب تمایلات برتر و رشد خودش، این هم چون زود علاقه پیدا میکنه اگه تربیت نشه خراب میشه آدم. ✅ انسان طوری خلق شده که به شدت عاشق رشد و تعالی هست. و اصلا "به خاطر همین شدت علاقش به رشد هست که عجله میکنه و میزنه همه چیز رو خراب میکنه". مگر اینکه رو بهش یاد بدی. انرژی هسته ای رو آدم نباید چیز بدی بدونه. 🚸 میبرنش توی نیروگاه و ازش برق تولید میکنن. همون انفجار هست ولی به جای اینکه خراب کنه، آباد میکنه. انسان یه انرژی هسته ای رها شده هست. اگه کنترلش نکنی خراب میکنه و همه چیز رو نابود میکنه. ✅ ولی اگه این انسان و اون انرژی هسته ای آزاد شده در وجودش رو ببرید توی یه نیروگاهی و ازش حساب شده استفاده کنی اتفاقات خوبی می افته!😊 📌 در بحث هم همینطوره. اگه کسی تمرین و ممارست نکنه و دقت نکنه کنترل ذهنش رو نمیتونه به دست بیاره و حتما ذهنش خودبخود بیمار میشه و زندگی آدم دچار مشکل خواهد شد. ✴️ مثلا این که آدم نگران خطر باشه چیز بدی نیست ولی اگه ذهن خودت رو کنترل نکردی و همینجوری رهاش کردی، کم کم از شما یه موجود ترسو و ضعیف میسازه... 😒 اینکه آدم علاقمند باشه که مال و ثروت جمع کنه و پول در بیاره بد نیست. اتفاقا توی روایات تحسین شده این کار. ✅ حتی در روایت میفرماید کسی که دنبال پول جمع کردن نباشه توش خیری نیست... 🌺 خود امام صادق علیه السلام یه پولی دستشون رسید. سریع دادن به یه نفر و فرمودن برو باهاش تجارت کن تا زیاد بشه. 🌷 بعد حضرت توضیح دادن: من دنبال عشق و علاقه به زیاد شدن مال نیستم ولی دوست دارم خدا ببینه که من آدم مفیدی هستم و دارم نعماتش رو زیاد میکنم.... 💢 متاسفانه دینداران، اصلا پول در آوردن رو جزو اعمال دینی خودشون نمیدونن! این خیلی عجیب و تاسف برانگیزه.... در کل انگیزه پول در اوردن رو اگه رهاش کنی باعث نابودی انسان میشه مثل همون نگرانی.. ادامه بحث رو در جلسه بعد تقدیم خواهیم کرد. فعلا تا اینجاش رو داشته باشید. پاینده و سربلند باشید زیر نگاه مهربان خداوند 🌹🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🌹 حاج آقا حسینی 🌹 @saritanhamasir
39.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 1⃣ دکتر کیست؟ 2⃣ دکتر سعید محمد مبتنی بر چه های است؟ 3⃣ چرا برخی از جریانات سیاسی؛ احزاب و گروه ها و های داخلی و خارجی از بوجود آمدن هراس دارند؟ 4⃣ انقلاب چه ویژگی های برای آینده مطرح کرده اند؟ 5⃣ ها و فایل های کذب 6⃣ روشنگری پیرامون کذب منتسب به جعفری 7⃣ چرا برخی از جریانات نام آیت الله را مطرح می کنند؟ و اخبار مختلفی در این خصوص منتشر می شود؟؟ 🚨 لطفا جهت و افزایی انتشار دهید 🇮🇷 @saritanhamasir
✍️ وفادار به اصول انقلاب و آرمان‌های امام که باشی، خیالمان راحت است که تحت فشار سخت ترین تهدید ها، کشور را به فنا نمی‌دهی. چون وطن برایت از هرچیز مهم تر است حتی از لبخند کدخدا... 🇮🇷 @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
رمان دوم #دختر_شینا 6 🔶 وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد.
🔹🌺🔹🌺🔹 7 👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. 😍👌 🔹 نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت😞 لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط⛲️ صمد نبود، رفته بود.... فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد... 💗 کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم رازِ دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه.... 🏞 یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. ✊ پدرم در خانه از تظاهراتِ ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلبِ شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ امّا روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرامِ خود مشغول بودند. 🌺 یک ماه از آخرین باری که "صمد" را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاطِ ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. ❣ شنیدم یک نفر از پشتِ در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» "صمد" بود. برای اولین بار از شنیدنِ صدایش حالِ دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.... _/\|/\❤️ 🔸 برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. 💖 "صمد" تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد🔥 انگار دو تا کفگیرِ داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق...💞 🔹 خدیجه تعارف کرد "صمد" بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیشِ برادرم با "صمد" حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم... 😥 🔶 "صمد" یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدنِ من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود... 🌹 توی ایوان من را دید و با لحنِ کنایه آمیزی گفت:😏«ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت...... ❇️ خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»👝💝 آن قدر از دیدن "صمد" دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. 😇 🔷 خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چِفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. "صمد" عکسِ بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیرِ خنده.☺️ 🎁 چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابونِ عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد.😌 لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سرِ شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» 💥 ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»😰 خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»⁉️ 🔵 خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس "صمد" را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.» 🔺ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بِکَنیم، نشد. انگار "صمد" زیرِ عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کَنده نمی شد. 🔹 خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»😊 ⭕️ ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بِکَند. 🔸دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بِکَنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. ✳️ خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اوّل با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. "صمد" برای قدم چی آورده بود؟!»⁉️ 🔹 زیرِ لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جانِ خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.» خدیجه سرِ ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. 🖋ادامه دارد.... نویسنده ؛ @saritanhamasir
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🔹🌺🔹🌺🔹 #دختر_شینا 7 👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسر
🔸🌺🔻🔹 8 🗓 روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی "صمد" تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. 💥اوضاعِ مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود✊ 🔹 بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستانِ سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبودِ صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ امّا همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ 😥 🌷🌺 امّا توجهِ بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم. ❇️ چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شامِ مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی "قایش" نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان»💕 🔶 آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده "صمد" را هم دعوت کرده بود. 🌄 دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بامِ اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند.👣 وسطِ سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» 🔷 همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخلِ دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.»👏 ⭕️ هنوز باور نداشتم "صمد" همان آقای داماد است و این برنامه هم طبقِ رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» 🌱 یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هُلَم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. "صمد" انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ امّا "صمد" باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که "صمد" فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. 🔶 "صمد" که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم.طناب را شُل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. 😌 🌷 "صمد"، که بازی را باخته بود، طناب را شُل تر کرد. 😊 👏مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسطِ اتاق و بازش کردند. 💝 "صمد" باز هم سنگِ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدلِ روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. 🎁 مادرم هم برای "صمد" چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. 👞👕 بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.» 🔵 رفتم روی کرسی؛ امّا مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم...😍 اوّل طناب را چند بار کشیدم، امّا انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.🎊🎉 مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» ❤️ به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...» خودم لرزشِ صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود.... جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!» 🖋 ادامه دارد... نویسنده؛ 🌹 @IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا