eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
656 دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
7هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 (ع) 💐تو داماد ایرانی ما شدی 💐تو مهمان مهمانی ما شدی 🎙سیدمجید بنی فاطمه
💢 ثواب آموزش قرآن پيامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله: 🌺 «ألا مَن تَعَلَّمَ القرآنَ و عَلَّمَهُ و عَمِلَ بما فيهِ فأنا لَهُ سائقٌ إلَى الجَنّةِ و دَليلٌ إلَى الجنّةِ». 🌸 آگاه باشید كه هر كس قرآن را بياموزد و به ديگران آموزش دهد و به آنچه در آن است عمل كند، من او را به سوى بهشت سوق می‌دهم و راهنماى او به سمت بهشت هستم. 📚 كنزالعمّال، ج۱، ص۵۳۱. 🌹@tarigh3
🟢 هر دو بخوانیم ‍ ‍ ⚠️ زن و مرد در زندگی مشترک نباید به کوچکی رفتار بد خود نگاه کنند. اگر یک بی‌احترامی به همسر یا بددهنی و حرمت‌شکنیِ به ظاهر کوچک اتفاق بیفتد زمینه‌ای برای بی‌احترامی و حرمت‌شکنی بعدی‌ شما می‌شود. حتی بهانه‌ای برای مقابله به مثل کردن همسرتان و در نتیجه پیشروی تخریب دومینوی زندگی می‌گردد. توصیه جدی مشاورین این است هرگاه یک خطا، بدخلقی، یا بی‌حرمتی اتفاق افتاد به سرعت جلوی ریزشِ بقیه‌ی مهره‌های زندگی را با عذرخواهی، محبّت و صمیمیّت، خوش زبانی، احترام و خدمت به همسر بگیرید. چرا که این موارد، عامل بزرگی در محبوب شدن شما می‌شود و همین محبوبیت در اصلاحِ سریع روابط زن و مرد، موثر است. 🌹@tarigh3
پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت: ((جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !)) از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)). بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد. خاطره ای از شهید ناصر سلیمانی 🌹@tarigh3
💌نامه ای به مقصد خدا 💌 💌گاهی نامه ای به خدا بنویسید. 🎈نعمت هایی را که به شما داده را 💌به خاطر بیاورید و از او تشکر کنید. 🎈در نامۀ خود 💌بنویسید که اطاعت از او 🎈در زندگی براتون در اولويت هست 💌بنویسید که چقدر دوستش دارید 🎈و رضای او براتون چقدر مهمه 💌و در آخر یه پایان خوش 🎈و عاقبت بخیری طلب کنید 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدت‌ها بود پای چنین منبر لذت‌بخشی ننشسته بودم ... چقدر خوب بود، چقدر حالِ دل رو خوب کرد بشنوید و کیف کنید. اشک چشمی جاری شد برای من رو سیاه دعا کنید😢 ‌ 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امربه‌معروف تراز در راهپیمایی ننه های انقلابی خودمون عشقه😂😂
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 تازه خیابونا رو می‌دیدم. شب نیمه شعبان بود. با اینکه شهر خلوت بود و عده کمی توی دزفول بودند، اونایی که بودن سنگ تموم گذاشته بودن. با شور و نشاط خاصی خیابونا رو تزیین کرده بودن، وسط خیابونا گلدون چیده بودن. جعبه های شیرینی بود که از شیشه ماشین تو می اومد. لای درخت‌ها پُر از ریسه های رنگی بود. ذوق زده شده بودم. هی به علی آقا می‌گفتم اونجا رو نگاه کن، اینجا رو ببین. چقدر قشنگه! علی آقا که خوشحالی من رو می‌دید، با اینکه خیلی خسته بود، دوری تو خیابونا زد، می‌گفت: «خوشت می‌آد، نگاه کن.» خیلی طول کشید. وقتی برگشتیم دیدیم آقاهادی ایستاده سر کوچه. زینب نحسی کرده بود و نذاشته بود بخوابه. مادر بلند شد تا جانمازش را جمع کند. گرسنه بودم. احساس می‌کردم تمام بدنم از ضعف میلرزد. به سختی پتو را کنار دادم تا از تخت پایین بیایم. اتاق دور سرم می‌چرخید. دنبال دمپایی روی پله کنار تخت می‌گشتم. حس می‌کردم قلبم دیگر نمی تپد. چشم‌هایم سیاهی رفت. به سختی توانستم بگویم: «مادر...» مادر سراسیمه دوید و دستم را گرفت. چی شده فرشته؟! چرا رنگ و روت پریده؟ چرا این طوری شدی؟! تمام بدنم بی حس شده بود. انگار نه چیزی می‌دیدم، نه چیزی می‌شنیدم. مادر مرا روی تخت خواباند و به بیرون دوید. کمی بعد به خودم آمدم. چند پرستار کنار تخت بودند. صدای مادر را می شنیدم که می‌گفت دهنت رو باز کن فرشته جان، فرشته خانم... دهانم را باز کردم. آب میوه ای شیرین بود که جرعه جرعه از گلویم پایین می رفت؛ انگار جان دوباره را به دست و پایم می آورد. با ولع آب میوه را سر کشیدم. پرستار به مادرم گفت «فشارشون خیلی پایینه، چیز مهمی نیست، ضعف دارن. صبحونه شون رو بدید بخورن. مادر میز استیل جلوی تخت را جلو کشید و لقمه ای نان و مربا گذاشت توی دهانم. مثل قحطی زده‌ها لب و دهانم می لرزید. انگار سالها بود چیزی نخورده بودم. لقمۀ دوم و لقمه های بعدی را توی دهانم گذاشت. لیوان شیر را جلوی دهانم گرفت. بوی شیر جوشیده و داغ زیر دماغم رفت. شیرینش کردم. دست مادر که لیوان شیر را روی لبهایم گذاشته. بود، می لرزید. هر دو دستم را دور لیوان گرفتم. دست هر دوی ما می‌لرزید و لیوان را می لرزاند و به دندانهایم می‌کوبید. مادر لیوان را محکم گرفت و کمک کرد تا شیر را آرام آرام بنوشم. مادر گفت: «یادم رفت بهت بگم دیشب فاطمه خانم مامان زینب تلفن زد احوالت رو می‌پرسید.» همیشه با شنیدن اسم فاطمه یاد دزفول می افتادم. با اینکه زیر بمب و آتش بودیم ولی بهترین روزهای زندگی‌مان بود. مادر با حوصله لقمه‌ای نان و مربا در دهانم گذاشت و گفت: «خوب شدی؟ جان گرفتی؟» هنوز فکر می‌کردم همۀ تنم می‌لرزد. نمی توانستم حرف بزنم؛ فقط دلم می‌خواست تندتند همۀ صبحانه ای را که روی میز بود ببلعم. مادر چیزی نگفت و آرام و با حوصله مشغول لقمه پیچیدن شد. لبخندی زدم. مادر گفت چی شد، می‌خندی؟!» گفتم یاد دزفول افتادم؛ چقدر خوش می‌گذشت. مادر، همان طور که بقیه صبحانه را در دهانم می‌گذاشت، گفت: «از اون حرفا بودها!» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 مادر سینی صبحانه را برداشت و برد. حالم بهتر شده بود. به پنجره نگاه کردم برف ریز و قشنگی می‌بارید. صبح شده بود. آسمان روشن بود. دلم می‌خواست هر چه زودتر بروم و پسرم را ببینم. زیر لب گفتم علی آقا تو پسرمون رو دیده ی؟ دلم شکست تا یادم می‌افتاد علی آقا دیگر نیست و بچه ام پدر ندارد بغض می‌کردم، تنم می‌لرزید، یعنی می‌توانستم به تنهایی او را بزرگ کنم؟ دلم برای پسرم می‌سوخت. دوباره علی آقا را توی اتاق دیدم. داشت می‌خندید. هر جا چشم می‌گرداندم آنجا بود. کنار تخت. مادر کنار پنجره، پایین تخت خودم پشت پنجره زیر بارش قشنگ برف. انگار علی آقا به اندازه دانه های برف تکثیر شده بود. برف می‌بارید و پشت هر پنجره پُر از برف می‌شد. بوی خوبی پیچیده بود توی اتاق. بویی شبیه عطر درختان لیمو. اتاق بوی بهار گرفته بود. بوی عطر تن علی آقا را. گفتم علی آقا، باید خودت مواظب ما دو تا باشی من تنهایی نمی‌تونم. حس کردم علی آقا می‌خندد و مثل همیشه با تکان دادن سرش می گوید: چشم گلم، چشم. با این فکر نفس راحتی کشیدم. سبک و شاد شده بودم. ساعت یازده و سی دقیقه صبح بود. باورم نمی‌شد این قدر خوابیده باشم. مادر توی اتاق نبود. گلایل‌های سفید داخل پارچ آب پلاستیکی روی یخچال بودند. برف قطع شده بود؛ اما آسمان هنوز گرفته و بسته بود. پرده های بنفش اتاق پر از گل‌های ریز و نارنجی و زرد بود. از دو طرف خیلی با سلیقه و مرتب جمع شده بود. اتاق تمیز و مرتب و خوش بو بود. بلند شدم و روی تخت نشستم. حالم خوب بود. دیگر خوابم نمی آمد و احساس درد نمی‌کردم. به پنجره چشم دوختم و به پرده های قشنگ آن. پرده ها چقدر به نظرم آشنا می آمد. یادش به خیر برای خانه دزفول پرده‌های این شکلی خریدیم. از تخت پایین آمدم و رفتم کنار پنجره. پرده ها را توی دستم گرفتم و بو کردم. بوی دزفول را می‌داد. برگشتم توی چهارچوب در ایستادم. راهروی بیمارستان بلند و تمیز و خلوت بود. مادر کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با تلفن حرف می‌زد. وقتی مرا دید لبخندی زد و برایم دست تکان داد. پیراهن صورتی ام روی زمین ساییده می‌شد. مادر گوشی را گذاشت و به طرفم آمد. نزدیک که رسید گفت: «فرشته جان، بیدار شدی؟» لبخندی زدم و گفتم: «خیلی خوابیدم.» مادر دستم را گرفت و گفت: از صبح دارم به تلفنا جواب می‌دم. گفتم:«تو خوابی، وصل نکنن تو اتاق.» با تعجب پرسیدم: «چی شده مگه؟» مادر مرا تا جلوی دست شویی برد. صورتت رو بشور. حالت جا می‌آد. در دستشویی را باز کرد. همه چیز سفید بود و از تمیزی برق می‌زد. شیر آب را باز کردم. مادر گفت: «از فامیل و دوست و آشنا گرفته تا غریبه هایی که نمی شناسیم تلفن میزنن و احوال پرسی می‌کنن. عمو و زن عمو و دایی» توی آینه خودم را می‌دیدم. رنگ پریده و بی حال. زیر چشم هایم گود افتاده بود. صورتم را که شستم فکر کردم انگار یک قرن است از همه بی خبرم. از دستشویی بیرون آمدم. الان با کی صحبت می‌کردی؟ وحيد. وحید پسر عمو. با شنیدن اسم وحید ناخوداگاه زیر لب گفتم: «وحید بود! طفلی!» روی تخت نشستم. یاد آن شب افتادم که وحید را علی آقا آورده بود دزفول. مادر دستم را گرفت و گفت: «دراز بکش فرشته.» پرسیدم تاکی اینجا ام؟ چرا بچه رو نمی آرن؟! مادر گفت: «تا فردا صبح» نگران شدم پرسیدم حالش خوبه؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟! راستش رو بگو.» مادر پتو را رویم کشید. باز لوس شدی به خدا راستش همین بود که گفتم. میخوای دروغ بگم؟ چشم هایم را بستم. مادر با حوله صورتم را خشک کرد. روسری ام را مرتب کرد. آستین پیراهنم را پایین آورد. بغلش کردم و زیر گلویش‌را بوسیدم. چه بوی خوبی! بعد از ظهر می آن برا عیادتت. مادر مشغول مرتب کردن تخت شد چقدر بد بود. چقدر سخت می‌گذشت. هیچ وقت فکر نمی‌کردم علی آقا نباشد و من روی این تخت بخوابم. هر وقت به این روزها فکر می‌کردم، علی آقا را هم می‌دیدم. چه روزهای خوشی را تصور می‌کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم موقع به دنیا آمدن بچه ام . همه عزادار و گریان باشند. یعنی سخت تر از این روزها هم هست؟ چقدر جای علی آقا خالی بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. چقدر به دستهای گرمش احتیاج داشتم. چقدر دلم برای یک گریه تنگ شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
گر به عشق تو بگیرند مرا، خواهم گفت اولین متهم عشق، حسین است حسین! 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت؛«من زشتم! اگه شهید بشم هیچ‌کس برام کاری نمی‌کنه! تو یه پوستر برام بزن معروف بشم» و خندید… وحالا همه جا پوسترش هست❤️‍🩹 🌹۲۶ بهمن ماه سالروز شهادت شهیدمدافع حرم هدیه به روح مطهرشون صلوات 🌷 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🌹@tarigh3
🌹🕊 اولین بار که ایشان را دیدم با یک خودرو به سمت نجف برمی گشتیم، موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادی السلام رسیدیم، هادی به راننده گفت: نگه دار، تعجب کردم، گفتم: شیخ هادی اینجا چکار داری؟ گفت: می خواهم برم وادی السلام. گفتم: نمی ترسی؟ اینجا پر از سگ و حیوانات است، صبر کن وسط روز برو توی قبرستان، هادی برگشت و گفت: مرد میدان نبرد از این چیزها نباید بترسد، بعد هم پیاده شد و رفت. بعدها فهمیدم که مدتها در ساعات سحر به وادی السلام می رفته و بر سر مزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت می شده. ✍راوی: دوست عراقی شهید 🌹@tarigh3
در شب جمعه شادی روح پرفتوح همه شهدا صلواتی عنایت فرمایید🙏 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ .
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ چیزهای نو را می‌داد به آن‌هایی که وسایلشان کم بود یا خراب شده بود. آرزو به دل بچه‌های تدارکات ماند که یک بار او لباس نو تنش کند یا روی خودش پتوی نو بیندازد! فقط در یک عملیات لباس نو پوشید: عملیات بدر؛ همان عملیاتی که در آن شد. 🍃 شهید عبدالحسین برونسی 🌹@tarigh3
یادت باشه که: لا تَشْكُ لِلنَّاسِ جُرْحًا أَنْتَ صَاحِبُهُ لا يُؤْلِمُ الجُرْحُ إلَّا مَنْ بِهِ ألَمُ درباره‌ی زخمی که خودت صاحبش هستی پیش دیگران ناله نکن زخم برای هيچکس جز صاحبش دردی ندارد... 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نظر من تموم قشنگیِ دُنیا تو نگاه آدماست اگه خوب نگاه کنی، حتی خطوط یه برگ می‌تونه برات دوست داشتنی و زیبا باشه، یا اَبرای سفیده تو آسمون، یا بخار چایی، نارنجی بودن پاییز، پاکیِ برف یا مثلا لبخند آدما... هر چیزی میتونه زیبا باشه اگه تو زیبا نگاه کنی... 🌹@tarigh3
چقدر به خدا گفتیم همین یکبار و خدا نه فقط همون یک بار بلکه صد ها بار هوامونو داشت 🤍
یک سوی ابوفاضل و یک سوی حسین خورشید کنار ماه، دیدیم به عین یک دل نَبُوَد جای دو دلبر، آری الا دل ما که هست 💞 صلی‌الله‌علیک‌یا اباعبدالله مهربون اربابم ♥️حسین ع عیدتون مبارک💐💐💐 💫شبتون و عاقبتتون حسینی💫 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولاجانم 🌱دلیلِ عشقِ مادرزادی ما بیا تا جان بگیرد شادی ما..‌. 🌱بجوشد رشته رشته از دل خاک قنات تشنه‌ی آبادی ما... تعجیل در فرج مولایمان صلوات🌷 ⭐️شب عیدتون مهدوی⭐️ 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا