کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 مادر سینی صبحانه را برداشت و برد. حالم بهتر شده بود. به پنجره نگاه کردم برف ریز و قشنگی میبارید. صبح شده بود. آسمان روشن بود. دلم میخواست هر چه زودتر بروم و پسرم را ببینم. زیر لب گفتم علی آقا تو پسرمون رو دیده ی؟
دلم شکست تا یادم میافتاد علی آقا دیگر نیست و بچه ام پدر ندارد بغض میکردم، تنم میلرزید، یعنی میتوانستم به تنهایی او را بزرگ کنم؟ دلم برای پسرم میسوخت. دوباره علی آقا را توی اتاق دیدم. داشت میخندید. هر جا چشم میگرداندم آنجا بود. کنار تخت. مادر کنار پنجره، پایین تخت خودم پشت پنجره زیر بارش قشنگ برف. انگار علی آقا به اندازه دانه های برف تکثیر شده بود. برف میبارید و پشت هر پنجره پُر از برف میشد. بوی خوبی پیچیده بود توی اتاق. بویی شبیه عطر درختان لیمو. اتاق بوی بهار گرفته بود. بوی عطر تن علی آقا را. گفتم علی آقا، باید خودت مواظب
ما دو تا باشی من تنهایی نمیتونم.
حس کردم علی آقا میخندد و مثل همیشه با تکان دادن سرش می گوید: چشم گلم، چشم. با این فکر نفس راحتی کشیدم. سبک و شاد شده بودم.
ساعت یازده و سی دقیقه صبح بود. باورم نمیشد این قدر خوابیده باشم. مادر توی اتاق نبود. گلایلهای سفید داخل پارچ آب پلاستیکی روی یخچال بودند. برف قطع شده بود؛ اما آسمان هنوز گرفته و بسته بود. پرده های بنفش اتاق پر از گلهای ریز و نارنجی و زرد بود. از دو طرف خیلی با سلیقه و مرتب جمع شده بود. اتاق تمیز و مرتب و خوش بو بود. بلند شدم و روی تخت نشستم. حالم خوب بود. دیگر خوابم نمی آمد و احساس درد نمیکردم. به پنجره چشم دوختم و به پرده های قشنگ آن. پرده ها چقدر به نظرم آشنا می آمد. یادش به خیر برای خانه دزفول پردههای این شکلی خریدیم. از تخت پایین آمدم و رفتم کنار پنجره. پرده ها را توی دستم گرفتم و بو کردم. بوی دزفول را میداد.
برگشتم توی چهارچوب در ایستادم.
راهروی بیمارستان بلند و تمیز و خلوت بود. مادر کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با تلفن حرف میزد. وقتی مرا دید لبخندی زد و برایم دست تکان داد. پیراهن صورتی ام روی زمین ساییده میشد. مادر گوشی را گذاشت و به طرفم آمد. نزدیک که رسید گفت: «فرشته جان، بیدار شدی؟» لبخندی زدم و گفتم: «خیلی خوابیدم.» مادر دستم را گرفت و گفت: از صبح دارم به تلفنا جواب میدم.
گفتم:«تو خوابی، وصل نکنن تو اتاق.»
با تعجب پرسیدم: «چی شده مگه؟»
مادر مرا تا جلوی دست شویی برد.
صورتت رو بشور. حالت جا میآد.
در دستشویی را باز کرد. همه چیز سفید بود و از تمیزی برق میزد. شیر آب را باز کردم.
مادر گفت: «از فامیل و دوست و آشنا گرفته تا غریبه هایی که نمی شناسیم تلفن میزنن و احوال پرسی میکنن. عمو و زن عمو و دایی»
توی آینه خودم را میدیدم. رنگ پریده و بی حال. زیر چشم هایم گود افتاده بود. صورتم را که شستم فکر کردم انگار یک قرن است از همه بی خبرم. از دستشویی بیرون آمدم.
الان با کی صحبت میکردی؟
وحيد. وحید پسر عمو.
با شنیدن اسم وحید ناخوداگاه زیر لب گفتم: «وحید بود! طفلی!» روی تخت نشستم. یاد آن شب افتادم که وحید را علی آقا آورده بود دزفول. مادر دستم را گرفت و گفت: «دراز بکش فرشته.» پرسیدم تاکی اینجا ام؟ چرا بچه رو نمی آرن؟!
مادر گفت: «تا فردا صبح» نگران شدم پرسیدم حالش خوبه؟ نکنه مشکلی پیش اومده؟!
راستش رو بگو.»
مادر پتو را رویم کشید.
باز لوس شدی به خدا راستش همین بود که گفتم. میخوای دروغ بگم؟ چشم هایم را بستم. مادر با حوله صورتم را خشک کرد. روسری ام را مرتب کرد. آستین پیراهنم را پایین آورد. بغلش کردم و زیر گلویشرا بوسیدم. چه بوی خوبی!
بعد از ظهر می آن برا عیادتت.
مادر مشغول مرتب کردن تخت شد چقدر بد بود. چقدر سخت میگذشت. هیچ وقت فکر نمیکردم علی آقا نباشد و من روی این تخت بخوابم. هر وقت به این روزها فکر میکردم، علی آقا را هم میدیدم. چه روزهای خوشی را تصور میکردم. هیچ وقت فکر نمی کردم موقع به دنیا آمدن بچه ام . همه عزادار و گریان باشند. یعنی سخت تر از این روزها هم هست؟ چقدر جای علی آقا خالی بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. چقدر به دستهای گرمش احتیاج داشتم. چقدر دلم برای یک گریه تنگ شده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
گر به عشق تو بگیرند مرا، خواهم گفت
اولین متهم عشق، حسین است حسین!
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت؛«من زشتم! اگه شهید بشم هیچکس برام کاری نمیکنه! تو یه پوستر برام بزن معروف بشم» و خندید…
وحالا همه جا پوسترش هست❤️🩹
🌹۲۶ بهمن ماه
سالروز شهادت شهیدمدافع حرم #هادی_ذوالفقاری
هدیه به روح مطهرشون صلوات 🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🌹@tarigh3
🌹🕊
اولین بار که ایشان را دیدم با یک خودرو به سمت نجف برمی گشتیم، موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادی السلام رسیدیم، هادی به راننده گفت: نگه دار، تعجب کردم، گفتم: شیخ هادی اینجا چکار داری؟
گفت: می خواهم برم وادی السلام.
گفتم: نمی ترسی؟ اینجا پر از سگ و حیوانات است، صبر کن وسط روز برو توی قبرستان، هادی برگشت و گفت: مرد میدان نبرد از این چیزها نباید بترسد، بعد هم پیاده شد و رفت.
بعدها فهمیدم که مدتها در ساعات سحر به وادی السلام می رفته و بر سر مزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت می شده.
✍راوی: دوست عراقی شهید
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#سالروزشهادت
🌹@tarigh3
در شب جمعه
شادی روح پرفتوح همه شهدا
صلواتی عنایت فرمایید🙏
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥️🌱•
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
میشودنیمهشبی؛
گوشهیبینالحرمین،
منفقطاشک بریزم تو تماشا بکنی؟! :)
#عزیزمحسین
#شبجمعهحرمتآرزوست
🌹@tarigh3
یادت باشه که:
لا تَشْكُ لِلنَّاسِ جُرْحًا أَنْتَ صَاحِبُهُ
لا يُؤْلِمُ الجُرْحُ إلَّا مَنْ بِهِ ألَمُ
دربارهی زخمی که
خودت صاحبش هستی
پیش دیگران ناله نکن
زخم برای هيچکس جز صاحبش دردی ندارد...
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نظر من تموم قشنگیِ دُنیا تو نگاه آدماست
اگه خوب نگاه کنی، حتی خطوط یه برگ میتونه برات دوست داشتنی و زیبا باشه،
یا اَبرای سفیده تو آسمون، یا بخار چایی،
نارنجی بودن پاییز، پاکیِ برف یا مثلا لبخند آدما... هر چیزی میتونه زیبا باشه
اگه تو زیبا نگاه کنی...
🌹@tarigh3
چقدر به خدا گفتیم همین یکبار
و خدا نه فقط همون یک بار
بلکه صد ها بار هوامونو داشت 🤍
یک سوی ابوفاضل و یک سوی حسین
خورشید کنار ماه، دیدیم به عین
یک دل نَبُوَد جای دو دلبر، آری
الا دل ما که هست #بین_الحرمین💞
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله
مهربون اربابم ♥️حسین ع
عیدتون مبارک💐💐💐
💫شبتون و عاقبتتون حسینی💫
🌹@tarigh3
مولاجانم
🌱دلیلِ عشقِ مادرزادی ما
بیا تا جان بگیرد شادی ما...
🌱بجوشد رشته رشته از دل خاک
قنات تشنهی آبادی ما...
#اللهمعجللولیکالفرج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات🌷
⭐️شب عیدتون مهدوی⭐️
🌹@tarigh3
‹ یا مُطْلَقاً فِي وِصٰالِنا،اِرْجع ›
ای کسی که وصال ما را ترک کردهای، برگرد.
°• @avinist •°
📣 اطلاعیه
🔹 پیرو عملیات ارتقا و نصب تجهیزات جدید شبکه که از آغازین ساعات بامداد امروز شروع شد، نکاتی به استحضار کاربران عزیز میرسد
🔸 در ابتدا لازم است بابت طولانی شدن این فرایند و وقفهای که بیش از مدت زمان پیشبینی شده رخ داد، از همه کاربران عزیز صمیمانه عذرخواهی نمائیم
🔹 چنانکه مستحضرید، پیامرسان ایتا در یکسال و نیم گذشته با روند رو به رشد دائمی مواجه بوده است. افزایش مستمر تعداد کاربران فعال در کنار رشد میزان استفاده کاربران از پیامرسان، نیازمند توسعه و تقویت زیرساختها و بهینهسازی سیستمها در ابعاد مختلف است که بصورت روزانه انجام میشود
🔸 بخش عمدهای از این بروزرسانیها در ضمن فعالیتهای جاری برنامهریزی و اجرا میشود ولی پیادهسازی برخی تغییرات اساسی، نیازمند توقف موقت فعالیتهاست که عملیات امروز نیز از همین نوع بود
🔹 در پایان از همه کاربرانی که انتظار آنها برای اتصال مجدد برنامه به طول انجامید، مجددا پوزش طلبیده و تمام توان خود را بکار میگیریم تا این بروزرسانیها منجر به پایداری بیشتر سرویسها، زمینهسازی برای ارائه قابلیتهای جدید و پذیرایی از تعداد بیشتری از هموطنان عزیز شود
🌹@tarigh3
#کلام_اهلبیت
خدایا مرا عُمر عطا کن، مادامی که عمرم صرف طاعت شود؛ اگر بناست زندگیام چِراگاه شیطان گردد، مرا هرچه زودتر به سوی خود ببر..
• امام سجاد(علیهالسلام)
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 در حال خودم بودم که مادر گفت:"به این زودی خوابیدی؟" چشم هایم را باز نکردم
حتی جواب هم ندادم. با اینکه چشم هایم بسته بود، متوجه شدم مادر روی تخت نشسته، صدای باز کردن زیپ کیفش را شنیدم. از لحظه ای که مادر شده بودم، دلبستگی و علاقه ام به مادر بیشتر شده بود. دلم برایش میسوخت. دوست نداشتم یک لحظه از دستم ناراحت باشد. آرام چشم هایم را باز کردم و طوری که مادر نفهمد زیرچشمی نگاهش کردم. با اینکه یکوری نشسته بود، می دیدم که چطور دارد به عکسی که در دستش بود نگاه میکند و شانه هایش می لرزد. کیف را روی سینهاش گذاشته بود. انگار زیر لب چیزی میگفت. فکر کردم حتما عکس علی آقاست. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. حس عجیب و سنگینی داشتم. انگار دیگر یک لحظه هم طاقت دوری اش را نداشتم. حس میکردم اگر او را در آن لحظه نبینم، میمیرم. دلم میخواست هر طور شده عکس را از مادر بگیرم. پرسیدم: «مادر، چی کار میکنی؟» مادر تکانی خورد و تند کیفش را گذاشت زیر بالش.
گفتم: «عکس علی آقا بود؟ بده منم ببینم.» مادر جواب نداد و تندتند اشکهایش را پاک کرد. با بغض گفتم «مادر، به خدا منم دلم برای علی آقا تنگ شده!» مادر برگشت و خودش را به آن راه زد و گفت: «عکس! کدام عکس؟!» چشم هایش سرخ بود همیشه یک آلبوم سیار توی کیف پولش داشت؛ عکس رؤیا و نفیسه و من و بابا و دایی و پدر و مادرش.
یک سالی هم میشد که عکس علی آقا به این آلبوم اضافه شده بود. گفتم: «مادر، تو رو خدا بده ببینم.»
انگار دلش برایم سوخت، با اکراه کیف را از زیر بالش برداشت و گرفت به طرفم. علی آقا از پشت ریش و سبیل بورش داشت میخندید. همان عکسی بود که کنار همرزمانش ایستاده بود و همه شال سیاه دور گردنشان بود. مادر دور عکس را قیچی کرده بود تا کوچک شود و فقط علی آقا بماند. آن عکس را کنار عکس من گذاشته بود. گفتم این عکس رو پارسال گرفت؛ بهمن ماه ایام فاطمیه بود، عملیات کربلای ۵. اون شب علی آقا با یک توپ پارچه مشکی اومد خونه و گفت فرشته بلدی شال بدوزی؟ تاقه پارچه رو از دستش گرفتم از این پارچه های بشور بپوش بود. با تعجب پرسیدم: این همه شال؟! گفت با بچه های واحد قرار گذاشتهیم امسال همه به احترام خانم فاطمه زهرا شال سیاه بندازیم. تاقه رو باز کردم، گفتم اندازه ش رو خودت بگو. یکی دو تای اول رو با هم بریدیم. آقا هادی و فاطمه هم اومدن. اونا میبریدن و من با چرخ خیاطی دو طرف شالا رو تو میگذاشتم. اون شب تا نزدیکیای صبح نشستیم. صبح فردا وقتی علی آقا و آقا هادی رفتن، من و فاطمه نوبتی نشستیم پشت چرخ. وسط کار قرقره تموم شد. دنبال نخ، شهرک رو زیر و رو کردم. قرقره چرخ خیاطی نبود که نبود. آخرش مجبور شدم چند تا نخ دست دوز بخرم. خیلی سخت بود و چرخ نمی دوخت و هی نخ پاره میکرد و سوزن می شکست. با چه عذابی شالا رو دوختیم. شب که علی آقا اومد، خیلی خوشحال شد. یکی رو برداشت و انداخت دور گردن آقا هادی.
اشک میریختم و برای مادر تعریف میکردم. مادر با انگشت نم چشمهایش را پاک کرد. همان طور که دراز کشیده بودم به عکس خیره شدم. مادر گفت: «بسه فرشته!»
عکس را روی سینه ام گذاشتم و گفتم قول میدم گریه نکنم، حتی یک لحظه هم نتوانستم به قولم وفادار باشم. مادر عکس را گرفت.
پرستاری با چرخ غذا وارد اتاق شد. سلام کرد و با خوشرویی گفت: «خانم پناهی حالتون خوبه؟»
تندتند اشکهایم را پاک کردم. پرستار با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: «اتفاقی افتاده؟» مادر، همان طور که کیف پولش را توی کیف دستی اش میگذاشت با ناراحتی گفت: خانم پرستار تو رو خدا شما بگید شیر غصه چقدر برای بچه بده.
پرستار نگاهی به من کرد و با سرزنش گفت: «بچه رو نحس و لاغر میکنه.» بعد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: «خانم پناهی، شما حالا دیگه باید مواظب دو نفر باشید!» گفتم: «طوری نیست. فقط یه کم دلم تنگه.»
اشکهایم را پاک کردم و خودم را آرام جلوه دادم. پرستار غذا را، که سوپ و چلوکباب بود گذاشت روی میز استیل جلوی تخت و گفت: «حالا با اشتها ناهارتون رو بخورید و یه کم استراحت کنین. از ساعت دو به بعد وقت عیادته. مطمئنم روحیه تون خیلی عوض میشه.»
دوازدهم دی ماه بود و چشمم به ساعت گرد روبه رو. دلم میخواست زودتر ساعت دو بشود. از دیشب تا حالا دلم برای همه تنگ شده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 منصوره خانم و آقا ناصر با یک دسته گل بزرگ وارد اتاق شدند. با دیدن من خندیدند اما چشمهایشان سرخ و متورم بود. می دانستم چقدر در نبود علی آقا دیدن نوهشان سخت است. با دیدن آنها
بغض ته گلویم چسبید؛ نه بالا می رفت و نه پایین می آمد. دلم برای منصوره خانم و آقا ناصر میسوخت؛ هنوز لباس سیاه تنشان بود. هنوز داغ امیر، پسرشان تازه بود. هنوز داغ علی آقا جگرشان را میسوزاند. دلم برایشان هلاک شد. میدانستم دیدن من هم با آن وضعیت بیشتر غصه دارشان میکند. چه صبری داشتند این زن و مرد. هنوز یک روز نبود پسرم به دنیا آمده بود، دلم برایش تنگ شده بود. منصوره خانم و آقا ناصر چطور تحمل میکردند؟! روی صندلی های پلاستیکی کنار تخت نشستند. کمی که گذشت آقا ناصر، مثل همیشه روحیه شادش را پیدا کرد و گفت: «رفتیم پسرمان را دیدیم. شکل بچگیهای علیه. کپی برابر اصل؛ جفت خودش.» منصوره خانم دلواپس گرسنگی بچه بود گفت: «گفتم بیارنش فرشته جان شیرش بده، فرشته خانم حواست باشه شیر اول دور نریزی؛ به زور هم که شده بده بهش تا مثل علی استخوان بندیش قرص بشه.» کمی بعد اتاق پر از مهمان شد؛ طوری که خیلی از مهمانها روی تخت مادر نشستند. همه بعد از احوال پرسی با من حال بچه را می پرسیدند چند دقیقه ای میماندند و برای دیدن بچه به اتاق نوزادان می رفتند. مادر و رؤیا و بابا از مهمانها با شیرینی پذیرایی می کردند. نفیسه که عاشق بچه بود از وقتی آمده بود از کنار پنجره اتاق نوزادان، جم نخورده بود. یخچال و روی میز پر از گل و شیرینی و ساندیس شده بود. خیلیها بعد از اینکه بچـه را می دیدند بر میگشتند و گزارش دیدارشان را از پشت شیشه اتاق نوزادان برای همه شرح میدادند. با توصیف آنها دلم میخواست زودتر بچه ام را ببینم. نزدیک ساعت چهار از بلندگو اعلام شد که وقت ملاقات تمام شده. مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند، فقط آقا ناصر و منصوره خانم و بابا و مادر توی اتاق مانده بودند. آقا ناصر آدم خوش تعریف و بذله گو و مردم داری بود. داشت برای بابا از جریان سفرش به دزفول و خانه ما میگفت. آن قدر همه چیز را با آب و تاب و خنده دار تعریف میکرد که همه محو صحبت هایش می شدند. می گفت: «وقت بیمارستان داشتم آب مروارید چشمم رو میخواستم عمل کنم. از صبح که از خواب بیدار میشدم تا شب همین حاج منصوره خانم غر میزد و به جانم میافتاد که دختر مردم زیر بمب و موشک مانده. آقا ناصر، فرشته امانته برو بیارش. اون قدر گفت و گفت تا به جای اینکه ما رو راهی بیمارستان بکنه سر از دزفول درآوردیم. هر چی میگفتم حاج خانم جان من چشمم جایی نمیبینه دارم کور میشم، ایی یه ذره دیدی هم که دارم از مرحمت چشمام که تو رودروایسی گیر کردن افاقه نمیکرد. خلاصه گفتیم یا علی و راه افتادیم. شب بود که رسیدم. چشمام جایی نمیدید. دوستای علی تو کوچه دیدنم، بردنم در خانه شان و در زدم. همین فرشته خانم در رو باز کرد و سلام داد. گفتم تو کی؟ گفت: آقا جان، منم فرشته. عروست. پرسیدم: اگه تو عروس منی اینجا چه کار میکنی؟ گفت: آقا جان! اینجا خانه پسرته، علی آقا. گفتم بیخود، پسرم خانهش اینجاست! بلند شو ما همدانیایم. بلند شو اسباب و اثاثیهتِ جمع کن بریم همدان.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3