#قسمت_اول
#شهيد_مهدي_زين_الدين
لباس نو نداشت . دادم به او . " گفت " شما ها فکر می کنید من خیلی به این چیزها وابسته ام ؟ "
سلیقه اش دستم آمده بود . این که از چه لباس خوشش می آید یا نمی آید . به قول خودش لباس اج وجق دوست نداشت . لباس ساده و تمیز ، کمی هم شیک ، رنگ های آبی آسمانی و سبز . از قرمز بدش می آمد . می گفت " از جبهه این قرمز برای من شده یک جور سمبل قساوت . "
زمستان که شد برای این که داخل خانه گرم بماند آقا مهدی جلو ایوان را پلاستیک زد . شب ها کنار پنجره می نشستم و گوشه ی پلاستیک را بالا می زدم و خیابان را نگاه می کردم تا ببینم چه وقت ماشین او پیدایش می شود . خانه مان سر چهار راه بیست و چهار متری بود و از هر طرفی که می آمد می دیدمش . تویوتای لندکروزش را که می دیدم . بلند می شدم و خودم را سرگرم کاری نشان میدادم تا نفهمد این همه منتظر او بوده ام . یک بار که حواسم نبود . همین جوری مات رو به پنجره مانده بودم . صدایش را از پشت سرم شنیدم . گفت " بابا این در و پنجره ها هم شکل تو را یاد گرفتند ، از بس که آن جا نشستی . "
خودش هم یک کارهایی می کرد که فاصله ی بینمان کمتر شود . یک روز صبح خوابیده بودم . چشم هایم را باز کردم، دیدم یک آدم غریبه با سر ماشین شده بالای سرم نشسته دارد نگاهم می کند . اول ترسیدم ، بعد دیدم خود آقا مهدی است . موهایش را با نمره ی هشت زده بود . گفت " چه طور شدم ؟ " و خندید . خنده اش مخصوص خودش بود . لب زیرش اول کمی به یک طرف متمایل می شد ، بعد لب بالا با هم باز می شدند . خیلی قشنگ بود...
#شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
🌹@tarigh3
#قسمت_دوم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
داشته باشم . یک روز گفت " می خواهی برویم بیرون ؟ امروز را می توانم خانه بمانم . " قرار شد یک گشتی توی شهرهای اطراف بزنیم . من هم از خدا خواسته سالاد الویه درست کردم که ظهر بخوریم . از اهواز راه افتادیم طرف دزفول . دزفول را با موشک می زدند . از کنار ساختمانی رد شدیم که ده دقیقه قبلش موشک خورده بود . گفتیم این جا که نمی شود . جای گشتن نبود ، همه جا سنگر و همه ی آدم ها نظامی . حداقل برویم مزار شهدا فاتحه ای بخوانیم . ظهر هم شده بود . همان جا ناهار را خوردیم . حاشیه ی قبرستان . پیش خودم گفتم " این جا درِ غذا را بردارم پر خاک می شود . " هیچ خوشم نمی آمد آن جا غذا بخوریم اما چاره ای نبود . با اکراه چند لقمه خوردم . گفتم نکند فکر کند دارم لوس بازی در می آورم . چند لقمه هم او خورد . زیاد هم حرف نزدیم .
#شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
🌹@tarigh3
#قسمت_سوم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
از قدیم گفته اند آدم ها توی سفر بیش تر با هم آشنا می شوند . سفر سوریه هم همین خوبی را برای ما داشت . گفتند از طرف سپاه یک مأموریتی به چند نفر داده اند ، گفته اند خانم هایتان را هم می توانید ببرید . یک هفته قبلش به من گفت از دکتر بپرسم با توجه به اینکه بچه ای در راه دارم آیا می توانم سوار هواپیما شوم . مشکلی نبود . سوریه که رسیدیم فهمیدم آن ها برنامه شان این است که ما را سوریه بگذارند و خودشان بروند لبنان . یک روز و نصفی قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بودیم . خوش حال بودم ، خیلی . از دو چیز ؛ یکی زیارت حضرت زینب و رقیه . دیگر ، فرصتی که پیش آمده بود تا با هم باشیم . آن قدر ذوق کرده بودم که می گفتم اصلاً همین جا در هتل بمانیم . لازم نیست مثلاً برویم خرید یا این جور کارها .
#شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دلتنگی قسم دردی شبیه درد دوری نیست
که جانت میرود هر لحظه اما زنده میمانی:)
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله
مهربون اربابم♥️حسین(ع)
#دلتنگ_آغوش_حرمتم
✨شبتون
✨ راهتون و
✨ عاقبت تون حسینی✨
🌹@tarigh3
بنا نبود فقط خوب ها حرم بروند
شبی بیا و مرا هم به " کربلا " ببرم
#مارانمیبریبهحرمقهرکردهای 💔
#امام_حسین_قلبم
.
آقاجان...!
زَمین بِدون شما
جای زندگانی نیست...
بیٰا که خو نَکند قاصِدک
به دَر به دَری..!!
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات🌷
شبتونمهدوی💚
التماس دعای فرج 🤲
🌹@tarigh3
.
🌟🔹
پناه من!
آخر خودت بگو
بی تو در برابر نامرادیهای دنیا چه تدبیری گزینم؟
و از ناملایمات نفسانی کجا گریزم؟
و از ناامنیهای اهریمنی با که در آویزم؟
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° سلام بر تـو که هرروزِ مرا سلام تویی
سلام بر توکه آغازِهر کلام تویی
° سلام بر توکه ازصبحِ نور تا شب حشر
تو بوده ای و تو هستی و والسّلام تویی
صبح سه شنبه تون مهدوی 💚💫
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
رو میڪنم بہ سمٺ حرم،میڪنم سلام
اے مهرباݧ عزیزدلم،میڪنم سلام
سلطاݧ قلبهاے پُراز عشق یاحُسیݧ
مݧ با همیݧ بضاعٺ ڪم،میڪنم سلام
💚اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ
صبحتون حسینی ♥️
🌹@tarigh3
.
🍁 پاییز ۱۴۰۳
🗓 ۲شنبه، ۸ آبان
👤 #شهیدمحمدبلباسی:
🖋 در دنیایی که میشود
حنجره ی شیطان شد و
حق الناس گرفتارهای ملت گردنت بیفتد
تو با لباس خدمت با خدا معامله کن تا
عاقبت بخیر بشوی حتی اگر
چند تکه استخوانت برگردد...
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتماببینید 👌👌
❣از پدری که عکس پسرش را بوسهباران کرد ..
تا پسری که اشک خبرنگار خندهرو را درآورد💔
🔹️روایتی از دیدار خانوادههای شهیدان امنیت با رهبر معظم انقلاب
#مدیون_شهداییم
🌹@tarigh3
#شهیدانه
میگفت:
شیعه مرتضی علی(؏) باید با رفتارش عشقش را ثابت کند، کسی که توی هیئت فقط سینه میزند خیلی کار بزرگی نمی کند. باید رفتار و کردارمان در زندگی و برخورد با دیگران ثابت کند که یک شیعه واقعی هستیم.
#شهید_مصطفی_صدرزاده🕊🥀
🌹@tarigh3
💚 امام رضا(علیه السلام ) فرمودند:
⚠️ فتنه ی بعضی از کسانی که ادعای محبت ما را دارند بر شیعیان ما از فتنه ی دجال سخت تر است.
👤 راوی پرسید: چرا؟
💜 فرمودند:
🌺 چون با دشمنان ما دوستی و با دوستان ما دشمنی می کنند ، این کار آن ها باعث خلط حق و باطل شده و امر را بر مردم مشتبه می سازد تا جایی که مؤمن از.منافق تشخیص داده نمی شود.
🌹@tarigh3
💔
امام (ره ) گفته بودند با همسران شهدا ازدواج کنید.
مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش میخواند که وقت زن گرفتنت شده. بالاخره راضی شد و مادر و خواهرش را فرستاد بروند خواستگاری.
بهشان نگفته بود که اين خانم همسر شهيد است.
ايشان همه خواستگارها را رد میکرد ،مصطفی را هم رد کرد. مصطفی پيغام امام را برای آن خانم فرستاد، باز هم قبول نکرد و میخواست تا مراسم سال همسر شهيدش صبر کند .
دوباره مصطفي پيغام فرستاد که شما "سيد" هستيد . میخواهم داماد حضرت زهرا (س) باشم. ديگر نتوانست حرفی بزند. جوابش مثبت بود .
امام که خطبه عقدشان را خواند.
مصطفی گفت: «آقا ما را نصيحت کنيد » امام (ره) به عروس نگاهی کرد و گفت: «از خدا میخواهم که به شما صبر بدهد.»
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#شهید_طلبه
🌹@tarigh3
پروردگارا ... بگذار ؛
از سیم خاردار نفس عبور کنیم
تا به نردبان شهادت برسیم ...
#تخریب_چی
#التماس_دعای_شهادت
🌹@tarigh3