eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
°•| ترک گناه |🏴•°
رفقای‌جان‌سلام 🤚 شکر بی کران خداوند رحمان را، سپاس از شما همراهان همیشگی و عزیزانی که تازه به این جم
﴿•°•بسم الله رحمن الرحیم•°•﴾ 🌹 💫 ماهرانه همانند درخشش آفتاب، بر پوست نازک شعمدانی، بر من تابیدی و مرا به مهمانی قلبت فراخواندی، اما این رسم مهمان نوازی نبود! به قلبم نفوذ کردی و... رفتی؟ نه! چشم‌های تو مهمان همیشگی قلبم شدند، درست همان روز که ثابت کردی مالک تمام وجود منی، درست آن روز بود که هوش ‌‌و حواس مرا ربودی. بیا و باز هم کنار گوشم زمزمه کن؛ همان لالایی قدیمی را... یادش بخیر! هنوز گوشم پر است از صدای خنده‌هایمان، یادت هست؟ دورتادور حوض به دنبالم می‌دویدی تا مرا در آغوشت اسیر کنی... هنوز منتظرم، منتظر اینکه دوباره دستانت را میان دستانم قفل کنی ‌و همپایم شوی، بیا تا باران را، بار دیگر با قدم‌هایمان خجالت زده کنیم... زمان زود می‌گذرد! اما خداراشکر که هنوز در کنارم هستی‌ و می‌توانم در آغوشت دوباره زیستن را تجربه کنم. ‌
/ التماس دعا🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صفات بد، همه ریشه در کمبود ایمان داره...! -حاج‌آقا‌جاودان
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَات ِ پنجشنبه است... به یاد تمامی رفتگان و به یاد همه شهدای عزیزمان فاتحه و صلوات قرائت کنیم. 🌷🕊 ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
..........هم که باشی:)) ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه تو چنین رابطه‌هایی قرار داری؛ همین الان وقتشه؛دست بردار و توبه کن❤️‍🩹⚡ ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
﴿•°•بسم الله رحمن الرحیم•°•﴾ #مقدمه🌹 #محراب_آرزوهایم💫 ماهرانه همانند درخشش آفتاب، بر پوست نازک شعم
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 در قدیمی آبی رنگ رو هل میدم و وارد خونه میشم. نفس عمیقی می‌کشم و ریه‌هام پر میشه از عطر گل‌های اقاقیایی که از رویِ درخت برام دست تکون میدن. طبق عادت همیشگیم سمت حوضِ آبی رنگ وسط حیاط میرم و کنارش می‌شینم. کفش‌هام رو درمیارم و می‌ذارم که سردی و زلالی آب، پاهای خسته‌م رو سرِ حال بیاره. برام عجیبه که مامان به استقبالم نیومده... کنجکاوی بیش از حدم، مجال موندن رو بهم نمیده و باعجله سمت پله‌ها میرم، صدای حرف زدنش با خاله مریم به گوشم می‌رسه؛ آخ که چقدر دلم براش تنگ شده. داشتم با اشتیاق به سمتشون می‌رفتم که حرف‌های خاله میخکوبم می‌کنه! - ملیحه جان تا کی می‌خوایی تنها بمونی؟ این دختر هم که بزرگ شده و چندروز دیگه میره سر خونه زندگیش... پاورچین پاورچین جلوتر میرم تا بیشتر از ماجرا سردربیارم که هانی سر‌ می‌رسه و با اون جیغ صورتی مایل به بنفشش همه چیز رو خراب می‌کنه. - وای! سلام نرگسی نمی‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده. برای اینکه از ماجرا بویی نبرن و کسی متوجه فال گوش وایستادنم نشه، سمتش پا تند می‌کنم و محکم بغلش می‌کنم. - منم دلم برات تنگ شده بود... مامان و خاله از سر و صدای ما متوجه حضورمون میشن و بیرون میان. بعد از کلی سلام و چاق سلامتی می‌شینیم و خاله و هانیه شروع می‌کنن به تعریف خاطرات مسافرتشون... اما من که فکرم درگیره، فقط یک سری حرف‌های مبهم می‌شنوم. اصلا حالم خوب نیست! منظور خاله از اون حرف‌ها چی بود؟ وقتی‌ خونه خلوت میشه داخل اتاق میرم و خودم رو ولو می‌کنم روی تخت‌خواب و سرم رو فرو می‌کنم داخل بالشت . فکرم میره پیش بابا محسنم که سه ساله تنهامون گذاشته و ما رو ول کرده به امون خدا... - بابایی کجایی که مامان ملیحه‌م رو می‌خوان عروس کنن... دلم برات تنگ شده! چی‌ میشد الآن اینجا بودی؟ بعد از مدت‌ها به یاد بابام انقدر می‌بارم تا خوابم می‌بره. *** مثل هر روز خستگی دانشگاه رو پشت در می‌ذارم و تا می‌خوام وارد خونه بشم، در با شتاب باز میشه و هانیه با فاصله نیم سانتی جلوم می‌ایسته. از شدت ترس مجبور میشم چند قدم به عقب حرکت کنم. - دیوونه شدی؟ یک نگاه به من می‌ندازه و یک نگاه به داخل و با من و من میگه: - عه...چیزه...میایی بریم یکم قدم بزنیم؟ می‌خوام یک چیز خیلی مهمی رو بهت بگم. - بزار برای بعد، الآن خیلی خستم. - جون من نرگسی خیلی مهمه باید بدونی. نفسم رو فوت مانند بیرون میدم، چادرش رو مرتب می‌کنه، دستم رو می‌کشه و کم‌کم از خونه دور می‌شیم. ده دقیقه‌ای توی سکوت مطلق توی کوچه قدیمی راه می‌ریم. طاقتم طاق میشه، سرجام می‌ایستم و کلافه وار میگم: - هانیه یک کیلومتر از خونه دور شدیم، نمی‌خوای حرف بزنی؟ اضطراب رو از توی نگاهش حس می‌کنم. نگاهش رو ازم می‌دزده و آروم لب می‌زنه. - یک اتفاقاتی داره می‌افته. - درست توضیح بده! می‌دونی از تیکه‌تیکه حرف زدن بدم میاد. - چقدر خاله ملیحه رو دوست داری؟ - معلومه اندازه جونم دوستش دارم. - قبول داری تنهاست؟ داره پیر میشه. - نگو که درست حدس زدم! 🌻@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 کمی سرش رو بالا میاره، لبش رو به دندون می‌گیره و تیر خلاص رو می‌زنه! - خاله ملیحه می‌خواد ازدواج کنه! از شدت شوکی که بهم وارد میشه زبونم بند میاد، حس می‌کنم به زمان نیاز دارم تا افکارم رو مرتب کنم. انگار همه چیز در آن واحد بهم می‌ریزه. نمی‌تونم درست فکر کنم. - نرگسی خوبی؟ بخدا گفتم من نمی‌گم پس می‌افته به حرفم گوش نکردن. نرگس! انگشت اشاره‌م رو می‌ذارم روی لب‌هام و آروم میگم: -هیـــــــــــــــــــس! هیچی نگو. - آخه... - هیچی نمی‌خوام بشنوم. پاهام مسیرم رو تغییر میدن و به سمت خیابون میرم. کجا می‌خوام برم؟ - نرگس کجا میری؟ سر جام می‌ایستم و زمزمه وار میگم: - تو برو خونه. من یکم فکرم بهم ریخته‌ست آروم که شدم میام. بی‌هدف توی خیابون‌ها راه میرم، حتی فکر کردن بهش آزارم میده. تا نیمه‌های غروب خونه نمیرم. اصلا حال مساعدی ندارم؛ حتی چشم‌هام از شدت شوک، اجازه اشک ریختن رو بهم نمیدن. به در خونه می‌رسم و یقین دارم که به محض ورودم دعوا میشه، بخاطر همین تصمیم می‌گیرم بدون هیچ حرفی برم توی اتاقم. در رو باز می‌کنم، بی‌درنگ راه حیاط رو طی می‌کنم و به خونه می‌رسم. در بدو ورودم نگاهم به مامان ملیحه می‌افته که با حالی نزار یک گوشه افتاده و هانیه در حال ماساژ دادن شونه‌هاشه. چند لحظه‌ای توقف می‌کنم و آروم زیر لب میگم: - سلام، ببخشید که دیر کردم. نگاهم رو از مامان می‌گیرم، سرم رو پایین می‌اندازم و قبل از اینکه وارد اتاقم بشم، صدای خاله مریم خطی روی اعصابم می‌کشه. لحن توبیخیش مدام وسوسه‌م می‌کنه لب باز کنم، اما سعی می‌کنم ساکت بمونم و چیزی نگم. - کجا بودی تا الان؟ نمیگی ماها نصف جون می‌شیم؟ چه معنی داره یک دختر تا این موقع شب بیرون باشه؟ سعی می‌کنم نشنیده بگیرم و سمت اتاقم حرکت می‌کنم، اما حرف‌های خاله تمومی نداره. از آخر با کوبیده شدن در، به حرف‌هاش خاتمه میدم. کیفم رو کنار اتاق پرت می‌کنم، دوباره به یاد بابا محسنم اشک‌هام جاری میشن. نمی‌دونم کی خوابم می‌بره، اما با صدای تقه‌ای که به در می‌خوره چشم‌هام رو باز می‌کنم. اولین چیزی که یادم میاد، خواب بابا محسنه! اتاق کرم رنگم توی تاریکی مطلق به خواب رفته. با نیم‌باز شدن در، دستم رو جلوی چشم‌هام می‌گیرم تا نور باعث اذیت شدن چشم‌هام نشه. - می‌خوام باهات حرف بزنم. با صدای گرفته‌م زمزمه می‌کنم. - مامان تنهام بزار، حوصله حرف زدن ندارم. بی‌توجه به حرفم وارد اتاق میشه و با روشن شدن چراغ، در رو می‌بنده. پایین تختم می‌شینه و نگاهش رو بهم می‌دوزه. - خودت می‌دونی نرگس جان من به جز تو کسی رو ندارم. به نظرت من بدون مشورت با تو کاری می‌کنم؟ اگه راضی نیستی میگم دیگه نیان‌. خوشحالی تو برام مهم تره عزیزم. از شدت خجالت سرم رو به زیر می‌ندازم و با بغضی که توی گلوم نقش بسته میگم: - مامان خواب بابا رو دیدم. - چی گفت؟ - چیزی نگفت، روش رو ازم برگردوند، ازم خیلی ناراحت بود. بی‌هوا محکم بغلش می‌کنم و درحالی که دوباره اشک‌هام سرازیر می‌شن، میگم: - ببخشید مامان، ببخشید. دستش رو نوازش وار پشتم می‌کشه و سعی در آروم کردنم داره. حالم که بهتر میشه از جاش بلند میشه و می‌خواد بره. - مامان، بگو فردا بیان، منم می‌خوام باشم. لبخندی می‌زنه و سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون میده. *** همونطور که درحال جمع کردن وسایلم هستم تلفنم زنگ می‌خوره. - کجایی نرگسی؟ - امروز کلاس فوق العاده داشتم، برای چی؟ - زود یک تاکسی بگیر بیا ایناها دم درن. - کیا؟ - بابا همین خاستگار خاله ملیحه دیگه. - آهان! یکم معطلشون کنین من تا ده دقیقه‌ی دیگه خونه‌ام. 🌻@TARKGONAH1