43.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سخنرانی #استاد_رائفی_پور -۱۲ تیر ۱۴۰۳ - چرا #پزشکیان_نه و #جلیلی_اری ؟
#پیشنهادویژه☝️
#انتخابات #رائفی_پور #جلیلی
#ارسالی_شما
لطفاً پخش کنید ‼️
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ی کیلیپ عالی و جذاب😁👌
کلید روحانی چه بر سر ملت آورد...
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
#پزشکیان
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
تناقض بعدی پزشکیان😐👆
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
#پزشکیان
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 سیب! سیب! سیب! سیب!
#پزشکی
#درمانی
لطفا همه این کلیپو نگاه کنید و برای دیگران ارسال کنید
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•✨| ترک گناه |✨•°
‼️رفقایجانسلام🤚 ان شااللہامشب #ساعت°¹¹:⁴ #محفلداریم آنلاین باشید خصوصا خانمهای محترمه.
🖤رفقایجانسلام🤚🖤
ان شااللہامشب #ساعت°°:²⁴ #محفلداریم
#ورودی_کربلا💔
آنلاین باشید تا هممون بتونیم بهرمند بشیم .
May 11
°•✨| ترک گناه |✨•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_42🌹 #محراب_آرزوهایم💫 چشمهام رو گرد میکنم و میگم: - مگه حاجی
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_43🌹
#محراب_آرزوهایم💫
در انتها زیر خنده میزنه که به اعتراض میگم:
- سر پنج دقیقه؟! بعد هم من میخوام ادامه تحصیل بدم، الآن هم یکم بیشتر گاز بدین که فردا امتحان دارم.
ادامهی حرفم رو به هانیه میزنم و بعد سرم رو به نشونهی قهر برمیگردونم.
- اَه! اصلا کی به تو گفت توی امتحانها بری عروس بشی؟
- واه واه خرخون! دور شیشم مرورت عقب نیوفته یک وقت.
اونقدر بحث میکنیم که به خونه میرسیم، مامان که تا همین الآن سکوت میکنه و چیزی نمیگه، قبل از اینکه از ماشین پیاده بشه به به همه میگه:
- خودم دخترم رو عروس میکنم، غصهتون نباشه!
همه میخندیم و داخل میریم...
***
امروز روز عقد هانیهست، یکی از قشنگ ترین روزهای زندگیم. پنجشنبه روز تولد حضرت زینب(س)، روزی که خداروشکر هیچ کدوممون امتحان نداریم و میتونیم با خیال راحت به همه کارهامون برسیم اما نزدیک یک ساعته روی مبل نشستهم و با روسری صورتی طرح دارم بازی میکنم تا عروس خانم حاضر بشن و بتونیم بالاخره حرکت کنیم.
همینطور که دارم به اتفاقاتی که امروز قراره بیافته فکر میکنم دایی از راه میرسه و با استقبال گرم خاله روبهرو میشه.
- بیا مهدی جان برات چایی بریزم، صبحونه که خوردی؟
- دستت درد نکنه نمیخواد زحمت بکشی، صبحونه کامل خوردم.
نگاهش دور خونه میچرخونه و به ابروهای گره خورده من که میرسه، ازم میپرسه.
- هانیه کو؟
از شدت عصبانیت با اوج حرص خوردن میگم:
- خانم چهار ساعته دارن حاضر میشن!
بهم میخنده و نگاهش رو به مامان ملیحه میده که روی مبل کناری من نشسته و خدا میدونه توی چه فکری و کجاها داره سیر میکنه.
- پس شماها دو ساعتی کار دارین. من نرگس رو با خودم میارم، رسیدین بهم زنگ بزنین.
با خوشحالی تیکهم رو از مبل میگیرم و کمر راست میکنم.
- کجا؟!
چشمکی بهم حواله میکنه و با ته خندهای میگه:
- یک زیارت دونفرهی دایی و نرگسی. مشکلیه؟
لبخند پهنی روی لبهام میشینه، انرژی از دست رفتهم رو دوباره به دست میارم و از جام بلند میشم.
- نه، چه مشکلی؟
در انتها چادر عربی گلدوزی شدهم رو که کنارم روی دسته مبل گذاشتم رو سرم میکنم و پا تند میکنم سمت در، قبل از رفتن برمیگردم، دستی برای همه تکون میدم و میگم:
- خداحافظ همگی، میبینمتون.
پلهها رو دوتا یکی رد میکنم و سوار ماشین دایی میشیم، پیش به سوی حرم...
☞☞☞
توی راهروی بین اتاق کنفرانس تا اتاق رئیس یک ریز کنار گوشش اصرار و التماس میکنم برای یک ساعت مرخصی اما راضی بشو نیست که نیست.
- حاجی این تن بمیره یک ساعت بزار برم، آخه عقد رفیقمه مگه میشه نرم؟!
در تمام مدت، بدون حرف به راهش ادامه میده، به اتاقش که میرسه قبل از رفتنش برمیگرده سمتم و تیر خلاصی رو میزنه.
- علی جان دست من که نیست. انقدر خواهش و التماس نکن. الآن هم دیر شده باید بری پیش بچهها منتظرتن. برای مهدیارم کلی این ور اون ور کردم تا بالاخره تونستم یکی رو به جاش بیارم، برو انقدر اذیت نکن.
بدون اینکه بزاره حرفی بزنم میره داخل اتاق و ناامید از همه چیز برمیگردم پیش بچهها...
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_44🌹
#محراب_آرزوهایم💫
از پایینِ پای حضرت که داخل میشیم، تا نگاهم به گنبد طلای آقا میافته ناخودآگاه دست راستم رو روی سینه میزارم و چشمهام رو میبندم، زیر لب زمزمه میکنم.
- السلام و علیک یا علی ابن موسی الرضا.
باد سردی میوزه که باعث میشه چادرم رو محکمتر بگیرم. دایی که راه میافته، پشت سرش میرم تا ببینم قراره به کجا برسیم.
از تفتیش و صحنها که میگذریم، میرسیم به مقصد اصلی دایی. از در بزرگ چوبی که داخل میشیم، ضریح حضرت با اون عظمتش جلوی چشمهام خودنمایی میکنه. چند ثانیهای ابتدای صحن میایستم، حس توخالی بودن ناشناختهای رو درون قلبم حس میکنم. بهقدری احساس بیقراری میکنم که هیچ تکونی نمیتونم بخورم و فقط به دور و اطراف نگاه میکنم. بدون اینکه متوجه شم، قطره اشکی از کنار چشمم روی صورتم سر میخوره. با صدای دایی به خودم میام و نگاهم رو بهش میدم.
- بریم داخل؟
روسریم رو کمی جلوتر میکشم و مرتبش میکنم.
- با کمال میل!
بوی گلاب و عطری که توی فضا پخش شده به مشامم میرسه، حال غریب و خوبی بهم دست میده، حس کسی که بعد از سالها به وطنش برگشته!
از دایی جدا میشم، کفشهای پاشنه بلندم رو داخل پلاستیک میزارم و داخل میرم. هیچ چیزی به اختیار خودم نیست و فقط به دنبال پاهام حرکت میکنم، حس و حالم به قدری عجیبه که حتی سرمای سنگهای زیر پام به سرمای بدنم اضافه نمیشه، بلکه تمام سرمایی که توی وجودم نفوذ کرده رو از بین میبره!
دور ضریح اونقدر شلوغه که از جلو رفتن منصرف میشم. به پلهها که میرسم متوقف میشم و جلوتر نمیرم. حالم به قدری وصف ناپذیره که زبونم از شدت این همه بزرگی و شکوت بند میاد. حسی بین خوشحالی و غم فراق این همه مدت. لبخند جا خشک کرده روی لبهام با گونههای خیسم تضاد قشنگی رو به وجود آوردن!
درست بعد از مرگ بابا دیگه نیومدم؛ شاید با امام رضا قهرم، بخاطر اینکه بابام رو شفا نداد. اما حسی که الآن توی قلبم نشسته درست برعکس اون حس قدیمیه!
اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم میاد و از امام رضا میخوام، خوشبختی هانیهست.
به خودم که میام سریع خارج میشم و دوباره کفشهام رو پام میکنم. دایی رو میبینم که منتظرم وایستاده، با اشاره به سمت سقاخونه میرم که گلویی تازه کنم.
به سقاخونه که میرسم جلوم چندتا پسر جوون حلقه زدن و دارن حرف میزن. به محض اینکه متوجهم میشن سرشون رو پایین میاندازن و راه رو برام باز میکنن، لیوان یکبار مصرف رو که آب میکنم بدون هیچ حرفی میرن. لحظهای از کارشون تعجب میکنم اما خودم رو درگیرش نمیکنم.
نگاهی میچرخونم و از بین اون همه جمعیت، دایی رو پیدا میکنم که بین اون همه آدم با اون کت و شلوار طوسی رنگش از دیگران متمایز شده، با استایل خاصی دستهاش رو داخل جیبهای شلوارش فرو کرده و با لبخند داره نگاهم میکنه. سمتش پا تند میکنم و روی یکی از فرشها میشینیم. کمی که در سکوت میگذره دایی بدون اینکه بهم نگاه کنه، میگه:
- چه حسی داره؟
- از اینکه هانیه میخواد عروس بشه؟
بدون اینکه مجال تأیید حرفم رو بهش بدم، غم بزرگی روی دلم میشینه که آهی میکشم و شروع میکنم به جواب دادن.
- هانیه چون مثل خواهرمه از رفتنش دلم میگیره ولی از اینکه خوشحاله، منم خوشحالم.
تک خندهای میکنه و نگاهش رو بهم میده.
- نه قشنگ جان از اینکه چادر سرته چه حسی داری؟
خندهای از خجالت روی لبهام میشینه و آهانی زیر لب زمزمه میکنم. توی فکر میرم و از خودم میپرسم "چادر پوشیدن واقعا چه حسی داره؟!" با صدای دایی از فکر کردن دست میکشم.
- خب؟
- حس خوبیه ولی جمع کردنش سخته مخصوصا چارهای خاله و مامان اما چادرهایی مثل مال هانیه خوبه که فکر کنم بهش میگن چادر لبنانی ولی اینی که من دارم از همهشون خوشگلتره چون طرحدار و گلدوزی شدهست!
خندهش عمیقتر میشه و در جوابم میگه:
- خب دایی جان چرا همیشه سرت نمیکنی؟
- آخه دست و پاگیره. بعد هم خیلی گرمه توی تابستون آدم آب میشه. ولی مسجد و یا حرم بخوایم بریم که سرم میکنم.
یاد چند لحظه پیش میافتم و یکهو میپرسم.
- یک چیزی بگم؟
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1
°•✨| ترک گناه |✨•°
🌱◆#تفسیر [سوره بقره آیــه۷٩] 🎙◆#استادقرائتی ✨◆#پیشنهاددانلود ⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆ ☜ ت
02.Baqara.080-81.mp3
1.8M
🌱◆#تفسیر
[سوره بقره آیــه۸٠_۸۱]
🎙◆#استادقرائتی
✨◆#پیشنهاددانلود
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1