6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چرا در کربلا، بعضیا تونستن بمونن پای امام، و خیلیها نتونستن؟
چرا همین الآن، بعضیها رسیدن به همراهی با #امام_زمان علیهالسلام و ما هنوز نرسیدیم؟
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_58🌹 #محراب_آرزوهایم💫 چشمهام رو ریز میکنم و میگم: - ن...نمی..
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_59🌹
#محراب_آرزوهایم💫
پوزخندی روی لبهاش نقش میبنده و چهرهی بدذاتش شرور تر به نظر میرسه. با قدمهای پیوسته و آروم بهم نزدیک میشه، دوباره روی زانو میشینه و تلفن رو از اون مرد سیاه پوش میگیره.
- پس بالاخره پیدات کردم.
- تو کی هستی؟ از جون اون دختر چی میخوایی؟
- فعلا کاریش ندارم، یا میای اینجا و حسابمون رو صاف میکنیم یا این خانوم کوچولو مال من میشه. فقط حواست باشه آقا پلیسِ، اگه افرادت روهم با خودت بیاری دیگه رنگشم نمیبینی.
نگاه هیزش بهم میافته که دوباره بدنم به لرزه میافته و عاجز تر از قبل التماس میکنم اما تلفن رو قطع میکنه و بیرون میره.
از طرفی بهخاطر ترس زیاد هرآن امکان داره سکته کنم و از سمتی انقدر گیج و مبهوت شدم که ذهنم به جایی قد نمیده...
☞☞☞
عصبانیتم دو برابر میشه و توی فکر میرم.
- چیکار کنیم؟
- روشن کن باید بریم پیش حاجی.
بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن میکنه و راه میافته. در تمام طول مسیر این سوال توی فکرم جلون میده
"چرا اون رو باید طعمه قرار بدن؟!"
به محل مورد نظر که میرسیم بدون معطلی از ماشین پیاده میشم و به سمت اتاق رئیس پا تند میکنم، تا اجازه ورود رو میگیرم بدون هیچ سلام و احوال پرسی با تب و تاب شروع میکنم به شرح قصه.
به محض تموم شدن توضیحاتم بدون لحظهای درنگ با تلفن اداره روی میزش شمارهای رو میگیره.
- مرتضی سریع دم و دستگاهت رو آماده کن بچهها تا چند دقیقه دیگه میان پیشت.
تلفنش رو که قطع میکنه تازه متوجه نفس نفس زدنم میشه، لیوان آب روی میزش رو برام پر میکنه و با پوزخندی میگه:
- علی آقا، بار اولت که نیست، چرا انقدر هول شدی؟
لیوان رو لاجرعه سر میکشم و بعد از نفس عمیقی جواب میدم.
- اگه بلایی سرشون بیاد دیگه نمیتونم تو چشمهای ملیحه خانم نگاه کنم.
- نگران نباش، امیدت رو به خدا بده.
با صدای در، جفتمون سر میچرخونیم که مهدیار داخل میشه و میگه:
- حاجی کی دستور حمله میدین.
هر دو منتظر نگاهش میکنیم تا اینکه میگه:
- فعلا برین پیش مرتضی، شماره رو بدین شناسایی کنه که بتونیم مکانشون رو پیدا کنیم.
مهدیار صندلی کنار در رو بلند میکنه، کنارم میزاره و بعد از نشستن میگه:
- مطمئنم که از قصد با همراه خودش زنگ زدن تا امیرعلی بتونه پیداش کنه و بره دنبالش.
با تکون سر حرفش رو تأیید میکنه.
- اما نباید بیمحابا وارد عمل بشیم.
سوالی رو که از یک ساعت پیش داره ذهنم رو میخوره به زبون میارم.
- من نمیدونم این یارو کیه؟ حتی هیچی از حرفهاش رو نمیفهمیدم.
حاجی نگاهی به صورت آشفتهم میندازه و میگه:
- نگران نباش، فردا صبح به تمام سوالات میرسی. درکت میکنم فشار زیادی روته، یکم دیگه صبر کن. فرماندهی تیم فرداهم با خودته.
روی میزش خم میشم و خیره میشم توی چشمهاش.
- چرا همین امروز نریم؟!
دستش رو روی شونهم میزاره و دوباره به صبوری دعوتم میکنه.
- ما هیچی ازشون نمیدونیم، حتی از جاشون هم خبر نداریم، بزار بچهها اطلاعات کافی رو بهدست بیارن بعد. ان الله مع صابرین علی آقا!
دوباره برمیگردم سرجام و با تکون سر حرفش رو تأیید میکنم.
پیش مرتضی میریم، به محض دیدنمون از روی صندلی چرخدارش بلند میشه، یک نگاهی به سر و وضع عصبانیمون میندازه و با تعجب میگه:
- چی شده؟
روی صندلی کنار در میشینم، سرم رو به پشتیش تکیه میدم و آروم زیر لب میگم:
- دیدی الکی مشکوک نبودم؟ دختر ملیحه خانم رو دزدین...
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_60🌹
#محراب_آرزوهایم💫
تعجبش دو چندان میشه و چشمهاش رو تا آخرین حد گرد میکنه.
- آخه چرا؟
دستی به سر و صورتم میکشم و نگاهم رو به کاشیهای زیر پام میدم.
- نمیدونم ولی هر چیزی که هست مربوط به منه!
مهدیار که از اون موقع به دیوار کنارم تکه داده زیر لب زمزمه میکنه.
- ولی بهنظرم فکر کردن نرگس خانم همسرته!
سرم رو به نشونهی تأیید تکون میدم. پشت میزش میشینه و شماره رو داخل سیستمش وارد میکنه.
- با خواهرتهم صحبت کردی؟
مهدیار همینطور که کنار مرتضی میایسته و کارهاش رو زیر نظر میگیره میگه:
- مستقیم که نه ولی صداشون رو شنیدیم، مطمئنم الکی نیست و گروگان گیری واقعیه...
☞☞☞
روز دومیه که توی این خراب شده گیر افتادهم و هیچ کاری از دستم برنمیاد. نه یک لقمه غذایی خوردم و نه یک قطره آب. لبهام از تشنگی خشک شده و ترک برداشته دیگه توان تکون دادنشون رو ندارم. نمیدونم چرا مدام یاد حرفهای مداح اون دو شب میافتم و اشکهام جاری میشن. حالا که گشنگی و تشنگی رو با پوست و استخونم حس میکنم بهتر میفهمم امام حسین (ع) و اهل بیتشون چه سختی رو تحمل کردن.
روی زمین دراز میکشم، منتظر یک کمکم و تمام امیدم به خداست.
به محض ورود اون آدم پست فطرت، اخمهام رو درهم میکشم، نباید از خودم ضعفی نشون بدم. سعی میکنم از جام بلندشم اما جونی در بدن ندارم، با لبخند کریحی کنارم میشینه، تلفنم رو کنار گوشم میگیره و با لحن آمرانهای میگه:
- حرف بزن.
با صدای ضعیف و لرزونی که خودم به سختی میشنوم لب میزنم.
- ا...الو؟
با شنیدم صدای امیرعلی کمی لبخند روی لبهام نقش میبنده و داخل دلم خداروشکر میکنم.
- حالتون خوبه؟ بلایی سرتون نیاوردن؟
- مـ...من...خو...خوبم!
سریع تلفن رو از کنار گوشم برمیداره و خودش شروع میکنه به حرف زدن.
- بسه دیگه، صداش رو که شنیدی.
با نگاه و لبخند منظور داری بهم خیره میشه و در ادامه حرفش میگه:
- فعلا بلایی سرش نیاوردم تا ببینم قهرمانش میتونه تا فردا عصر خودش رو برسونه یا نه.
قطع که میکنه دوباره جلوم میشینه و با نگاه خبیثی میگه:
- فردا شب تکلیفت روشن میشه خانم کوچولو.
با چشمهای سیاه و پر از کینهش به بدن نیمه جونم نگاهی میندازه و با پوزخند ترسناکی اتاق رو ترک میکنه.
پلکهام رو روی هم میزارم، نفس عمیقی میکشم که خاطرات گذشته جلوی چشمهام ظاهر میشن. "یادمه که وقتی بچه بودم هر وقت میترسیدم مامان ملیحه بغلم میکرد و کنار گوشم آیت الکرسی زمزمه میکرد. وقتی که یاد گرفتم و خودم به تنهایی میخوندم بابا محسن جایزه برام یک عروسک گرفت."
اشکهام روونه گونهم میشن، سعی میکنم زیر لب هرچیزی که از بچگی به یادم میاد رو زمزمه کنم و در آخر با عجز از خدا تقاضا میکنم که نجاتم بده...
☞☞☞
داخل راهرو مدام راه میرم و نفسهای عمیق و عصبی میکشم که بالاخره صدای مهدیار بلند میشه:
- امیرعلی نگران نباش، نمیتونه بلایی سر نرگس خانم بیاره.
- خدا کنه وگرنه خودم رو نمیبخشم، چون بهخاطر من اونجا گیر افتادن.
روی یکی از صندلیهای سالن میشینه و جوابم رو میده.
- از خونه چه خبر؟
- به خانمم گفتم که همینجور داریم میگردیم.
کنارش میشینم و سرم رو به دیوار سنگی و سرد تکیه میدم تا بلکه کمی از گرمای درونم کم بشه.
- خوبه، خداروشکر که داییهم برگشته و بقیه یکم آروم شدن...
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
🌱◆#تفسیر [سوره بقره آیــه۸۹] 🎙◆#استادقرائتی ✨◆#پیشنهاددانلود ⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆ ☜ ت
02.Baqara.090.mp3
1.82M
🌱◆#تفسیر
[سوره بقره آیــه۹٠]
🎙◆#استادقرائتی
✨◆#پیشنهاددانلود
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه راهی نمونده
هی خودم رو می کشونم
دستمو بگیر بتونم که خودم رو برسونم
#امام_زمان
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
※ شاید هیچ چیز قشنگتر از صدای خندهی از ته دلِ کودکان نباشد! آنهم کودکی که شاید کمتر برای این لحظه
24.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
※ شاید هیچ چیز قشنگتر از صدای خندهی از ته دلِ کودکان نباشد!
آنهم کودکی که شاید کمتر برای این لحظهاش برنامه ریزی شده باشد.※
مثل دوسال متوالی قراره یه کار فرهنگی به نیابت از #بیبیرقیه ، سه ساله ارباب با هدیه های واریزی شما عزیزان در روز شهادت این خانوم کوچولو انجام بدیم و کلیپ قشنگش رو براتون بفرستیم تا شاهد کار فرهنگی خودتون از راه دور باشید:)
پس بسم الله! یاعلی (بزنیدرویشمارهکارتکپیمیشه)
💳6037 9972 6255 8803
هادی حقیقی گوی
پیشاپیش نذرتون قبول عزیزان🌿
علیعلی🖤
کانال ترک گناه1 ایتا_۲۰۲۴_۰۶_۱۳_۰۷_۵۶_۲۱_۷۵۲.mp3
709.3K
#صلوات_خاصه
#السلامعلیکیاعلیبنموسیالرضاع
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
#صلوات_حضرت_زهرا
#السلام_علیک_یا_فاطمة_الزهرا_س ✋🏻🖤
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ
بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1