🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۲۵ و ۷۲۶
دیگر نمیخواهم صورتِ غریبه ام را ببینم.از دستشویی بیرون میآیم.
مانی رو به پنجره ایستاده و همچنان با تلفن حرف میزند.
نگاهم به نقشه هاي لوله شده میافتد..
به طرفشان میروم که چشمم به سبد پیک نیک روي میز
میافتد.کنجکاوي وادارم میکند به جاي نقشه ها به سراغ سبد بروم.
سبد را باز میکنم.بوي خوش غذاي خانگی به صورتم میخورد.
ناخودآگاه نفس عمیقی میکشم.
بوي خوشِ قورمه سبزي،معده ي خالی ام را قلقلک میدهد..
از دیشب که با یک قاشق با نیکی غذا خوردم...
آه...
چشمانم را میبندم،نمیخواهم فکر کنم...
به او و به هرچه من را به او وصل میکند...
زندگی ام آرامش داشت،که او را دیدم....
ظرف درداري روي دو قابلمه ي کوچک،پر از سالاد...صیفیجاتِ تازه
ي سالاد،اشتها را تحریک میکند...
مامان قبلا از این کارها نکرده بود..
دو تا بشقاب و قاشق و چنگال هم پایین سبد چیده شده...
قابلمه ها را درمیآورم،ظرف سالاد را باز میکنم و مقداري سالاد داخل بشقابم میریزم.
مانی همچنان به بیرون خیره شده و با فردِ پشت خط مذاکره میکند.
داخل بشقابم،پلو و خورشت میریزم و ظرف را مقابلم میگذارم.
گرسنگی،امان فکر کردن را از من گرفته...به علاوه رنگ و لعاب و
رایحه ي خوش غذا،طاقتم را طاق کرده...
هرچقدر معده ام خالی است،برعکس ذهنم پر است از فکر و خیال...
قاشق اول را پر میکنم و داخل دهانم میبرم..
دست پخت مادرم نیست....
مهم نیست،هرکس که پخته دستش درد نکند...
خوشمزه است...
غذاي جویده شده را میبلعم.
مانی تماس را قطع میکند و به طرفم برمیگردد.
:_سلام
با سر جوابش را میدهم.
چنگالم را در ظرف سالاد فرو میکنم و با چشم هایم به قابلمه اشاره
میکنم
+:بریزم برات؟
مانی قابلمه را به سمت خودش میکشد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۲۷ و ۷۲۸
_نه تو خیلی گشنه اي بخور،خودم میریزم.
نگاهم را از صورتش میگیرم..
مایل به صحبت نیستم؛حتی چند کلمه که عطش کنجکاوي ام،را
سیراب کند.
نمیخواهم اصلا سر صحبت را باز کنم.
از صبح که به او گفتم میخواهم از نیکی دوري کنم،چند باري خواسته
سر صحبت را باز کند،اما نگذاشته ام.
واقعیت همین است،میخواهم تمام کنم این وابستگی بچه گانه را...
مانی بی هیچ حرفی مشغول خوردن میشود..
نمیخواهم حرف بزنم،اما نمیشود..
نمیتوانم...
دوست دارم بفهمم،حداقل حال نیکی را...
به سختی جلوي زبانم را میگیرم..
این چند وقت،به شدت از قلبم فرمان برده...
این مسیح را دوست ندارم،من همان شخصیتِ مغرورِ کمحرفم را
دوست دارم...
حرف نمیزنم.
بدون فکر،فقط مشغول خوردن میشوم.
باید دهانم را مشغول کنم.
دندان هایم باید مشغول جویدن باشد،تا حرفِ نامربوطی نزنم..تا
لغات،بیمهابا، ضعفِ مسیح را به برادرش نشان دهند..من حتی فکرش
را هم نمیکردم اینقدر ضعیف باشم..
مانی بدون اینکه سربلند کند،بدون اینکه نگاهم کند....تنها چند
کلمه میگوید:نیکی واسه نهار منتظرت بود..
دستم روي هوا،میان بشقاب و دهانم خشک میشود،دهانم نیمه باز
میماند و با چشمانی گردشده به مانی نگاه میکنم.
حس میکنم کاسه ي سرم میترکد..
تمام تلاشم را کرده ام...
تمام دیشب را راه رفته ام...
پاکت سیگارم تمام شده،تا اسمش را از ذهنم پاك کنم...
حتی نمیخواهم به یاد بیاورم آن همه دستپاچگی را...
آن همه وابستگی بیجا و بیجهت را...
امان از این دیوانگی...
حالا با این یک جمله،کل آن دوهفته اي که کنارش نفس
کشیدم،کنارش راه رفتم،کنارش غذا خوردم....
تمام شرم بچگانه اش،گونه هاي اناري اش و مهتابِ صورتش برابر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۲۹ و ۷۳۰
چشمانم جان میگیرد....
نه مسیح.... تو ضعیف تر از این حرف هایی...
خیال خامت این بود که با یک شب در سوز سرماي اسفند تا صبح
خیابان ها را گز کردن،با یک شب کنارش نبودن،با ندیدنش...
تنها با همین یک شب میتوانی؟؟
عجب کابوسِ محالی....
دستم را پایین میآورم،لب هایم را روي هم فشار می دهم و آب دهانم
را میبلعم.
+:باشه..
دوباره قاشق را بالا میآورم.
:_نمیدونست نمیخواي برگردي خونه ات...
باز هم...
نفسم در سینه حبس میشود..
بس است مانی،بفهم مرا...
قاشق را درون بشقاب میگذارم،یک بار خالی اش میکنم و دوباره
پر...
گلویم را صاف میکنم
+:خب!
این یعنی بس است،مانی جان بس است...
یعنی ادامه نده،یعنی کافیستـــ
یعنی من پُرَم از فکر و خیال..تو بیشترش نکن....
مشغول خوردن میشوم اما انگار مانی دست بردار نیست
:_خیلی نگرانت بود... خیلی...
قاشق با صداي بلندي داخل بشقابم میافتد.
سرم را بالا میآورم،نگاه آتشینم را به صورتش میدوزم،مانی بیتفاوت
نگاهم میکند.
سعی میکنم خشم صدایم ملموس نباشد
+:به نیکی چه ارتباطی داره که نگران من بشه؟
مانی سوالم را نشنیده میگیرد و بیتوجه میگوید
:_نمیدونست قرار نیست دیگه برگردي خونه ات...
نه،مانی قصد کرده امروز تحریکم کند..
نمیخواهم جلوي برادر کوچکم ناخواسته به ضعفم اقرار کنم..
بنابراین بیتوجه به او قصد برداشتن قاشقم را میکنم.
نمیدانم مانی از این سوال و جواب ها،چه نیتی دارد....
هرچه که هست مرا زیر منڱنه ي نگاه نافذ مانی میگذارد..
دوباره صدایش سوهان روحم میشود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۳۱ و ۷۳۲
:_طفلِ معصوم فکر میکرد باهاش قهري... این غذا رم احتمال به قصد
آشتی کنون فرستاده....
بیاختیار به بشقابم خیره میشومـ.
پس راز طلایی این غذا دست و پنجه ي طباخش بوده....پس علت
اینکه غذا به عمق جانم مینشیند این است....
عجب دنیایی...
در تمام مدت که میخواستم از نیکی فرار کنم به سمتش میدویدم...
فکر میکردم از او دور میشوم اما در عین حال به دامش گرفتار
شدم...
چه دایره اي دارد کشش تو،نیکی...
چه میکند نام و یادت با من،نیکی.....
+:نخور مانی
مانی با تعجب نگاهم میکند
+:نمیشنوي میگم نخور....
_:وا،چت شده مسیح؟
+:میگم نخور اون غذا رو
:_پس چی کارش کنم؟
+:بریزش دور.
چشم هاي مانی گرد میشوند
:_چیه مسیح چرا اینجوري میکنی؟
:+مانی میگم نخور....از این غذا نخور....
مانی چه میداند در این غذا ادویه ي وابستگی ریخته اند...
نخور برادر من...
نخور...
این غذا،ممکن است تو را هم مثل من مبتلا کند..
:+نخور دیگه...
:_اگه تو دوس نداري نخور...
+:واسه چی آوردي اینا رو؟
:_نیکی داد...منم گفتمـ....
میان کلامش میدوم
:+تو خیلی....
چشمانم را میبندم،شاید کمی آتشفشانم فروکش کند.
موبایلم را برمیدارم و شماره ي نیکی را میگیرم.
بعد از دو بوق،صداي پرانرژي اش در سرسراي گوشم میپیچد.
دلم ضعف میرود،از عطش دیدارش..
_: الو...سلام پسرعمو.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۳۳و ۷۳۴
دستم را از بالا تا پایین صورتم میکشم و با خشمِ کنترل شده اي
میگویم
+:این بچه بازیا چیه؟؟
شوکه میشود،کاملا مشخص است
:_کدو..کدوم بچه بازیا؟؟
نفس عمیق میکشم.
آرام میگوید
:_پسرعمو...شما خوبین؟؟
از ضعف خودم متنفرم.
دوست ندارم اینقدر دست و پاچلفتی باشم...
صدایم اوج میگیرد اما خودم را کنترل میکنم
+:بهت میگم این بچه بازیا چیه؟
اگه نیازي بود،مامانم حتما برام لقمه میگرفت میذاشت تو کیفم...
کی به تو گفته عین عهد قجر برام غذا بفرستی؟نکنه راسی راسی
فکر کردي زنمی و باید به فکر شکمم باشی؟الحق که عقلت خیلی
بچه است..
بی رحمانه،شلاق کلمات را از دهانم به گوش نیکی فرود میآورم.
صداي نفس هایش تند میشوند.
حالم دگرگون میشود.
بلندتر فریاد میکشم
:_دیگه نبینم از این کارا...
بغض صدایش را حس میکنم،خشم عقلم را دربرگرفته...
با شنیدن صداي بغض دارش حالم بدتر میشود.
بلندي صدایم را به رخش میکشم
:_شیرفهم شد؟
آرام میگوید
+:خداحافظ...
صدایش پر از اشک است...این را میفهمم...
بوقِ اشغال در سرم میپیچد.
بدون فکر،تمامِ خشمم را درون مشتم میریزم و گوشی را با تمامِ
قدرت به دیوار مقابل میکوبم..
دیوانه شده ام،بدون شک...
دستم را روي صورتم میکشم و نگاهم را از منظره ي جسد متلاشی
شده ي موبایل میگیرم و چشمانم را میبندمـ.
چرا وارد این بازي شدم؟؟
لعنتِ به منِ بازنده..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۳۵ و ۷۳۶
*نیکی
سرم را بینِ دستانم میگیرم.
جملاتش مثل پتک بر سرم فرود میآیند و منِ غریب،بی پناه تر از آنم
که اشک نریزم.
دانه هاي درشت اشک روي چین چینی هاي دامنم میافتد.
بچه که بودم،بابا به دانه هاي اشکم میگفت:مروارید..
دلم براي محبت هاي پدرانه اش،تنگ شده..
چقدر من،بی کس و کارم...
دلم هواي خانه ي پدري میکند..
اشتباه کرده ام.
همه ي عصبانیت هاي پدر و مادرم،در عین بیمنطقی دوست داشتنی
تر از لبخندهاي مسیح بود...
بچگی کردم...
بچه بودم،مسیح راست میگوید...
صداي مسیح در سرم میپیچد:شیرفهم شد؟؟
تنم میلرزد..
چطور به خودش اجازه داد با من اینطور حرف بزند؟
اعصابم خرد شده،چرا من اینگونه حقیر شده ام؟
صداي آرام مسیح میآید :مانی؟؟
زنعمو میخندد.
:_عجب...
زنعمو دورتر میرود،مانی هم به دنبالش.
صداي کفش هایشان واضح است.
صداي زنعمو را میشنوم :این آشپزخونه بوي زندگی میده
مسیح با تحسین نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم.
مانی میگوید:بسه دیگه مامان.. بیا بریم..
مثل اینکه زنعمو راضی به رفتن میشود.
:_خیلی خب،برو تو ماشین رو روشن کن،منم الآن میام
مانی میگوید:نه اول شما.. خانما مقدم ترن...
زنعمو میگوید:چه جنتلمن شدي.. بیا برو این حرف ها اصلا بهت
نمیاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۳۷ و ۷۳۸
مانی اعتراض میکند:آخه مامان...
صداي باز شدن در راهرو میآید و بعد صداي زنعمو: برو بیرون... کم
حرف بزن..
و صداي بسته شدن آرام در...
چند لحظه میگذرد،هیچ صدایی از بیرون نمیآید.
نگاهی به مسیح میاندازم. جلو میآید و دستگیره را بالا و پایین
میکند.
سرم را با تاسف تکان میدهم:قفله..
میگوید:چرا باز نکرد.. دیوونه..
و عصبی،در را فشار میدهد.روي تخت مینشینم:بی فایده است
پسرعمو.. اون در قفله.. زندانی شدیم...
مسیح،عصبی لگدي نثار در میکند و کنار تخت، با فاصله از من روي
زمین مینشیند.
میگوید:لعنتی...حتی موبایلم هم اینجا نیست که.
باشه...
سرتکان میدهمـ و زیر لب "چشم" میگویم.
دلم میگیرد،خیال میکردم آمدن به این فضا حالم را بهتر میکند اما
الآن در بدترین شرایط قرار دارم.
بلند میشوم
:_من دیگه برم مامان..
مامان هم بلند میشود
+:کجا؟
:_باید یه سري هم به خونه ي عمومحمود بزنم.راستی سوغاتی
هاتونم یادم نرفته!میارم براتون
مامان سر تکان میدهد و لبخند می زند
+:به شراره سلام برسون.
کش چادرم را دور سرم میاندازم
انگار مامان میخواهد چیزي بگوید اما پشیمان میشود.
دوباره لب هایش از هم فاصله میگیرند اما باز هم،مردد سرش را پایین
میاندازد.
برمیگردم
:_خداحافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۳۹ و ۷۴۰
ـ
ناگهان صدایش پاي رفتنم را سست میکند.
+:کاش بیشترـمی موندي نیکی..دلم برات تنگ شده بود...
ناخودآگاه برمیگردم و با سرعت بغلش میکنم.
خودش هم شوکه شده.
محبت هاي مادر و دختري ما هیچ گاه تا این حد نبوده.
بغض چنبره زده ي گلویم،سر باز میکند و چشمانم را نیش میزند.
آرام در آغوش مامان اشک میریزم.
مگر یک دختر به جاي آغوش مادرش،مأواي دیگري دارد؟؟
*مسیح*
در خانه را با کلید باز میکنم،از صبح مامان چند بار زنگ زده و ابراز
دلتنگی کرده.
با وجود خستگی و آشفتگی روحی باید به دیدارش میآمدم.
مامان با شنیدن صداي در به استقبالم میآید.
:_سلام شادوماد خودم،شاه پسر خودم...
گرم بغلم میکند و دستش را دور گردنم حلقه میکند.
دستانم را دور کمرش میگذارم و لبخند میزنم.
مامان با شیطنت میگوید
:_گلپسر از این کارا نداریما...مگه عروس نداري تو؟چرا تنها اومدي؟
وارد خانه میشویم و شانه به شانه به طرف سالن میرویم.
+:راستش مامان،نیکی خستگی سفر هنوز به جونشه... گفتم بمونه یه
کم خستگی درکنه...
صداي ظریف زنانه اي،ضربان قلبم را روي هزار میبرد.
احساس میکنم نفسم بند میآید.
نمیتوانم سرم را بلند کنم...
میترسم از صحنه اي که قرار است ببینم...
در نهایت،چشمانم را بالا میآورم و دختري برابرم میبینم که نگاهش
رنگ ناراحتی دارد و در عین حال،به من سلام میدهد..
باز هم اول نیکی است که میگوید:سلام
*
*نیکی
آرام میگویم:سلام
مسیح صورتش را از مادرش به سمت من برمیگرداند.
آشکارا نگاهش رنگ میگیرد،رنگ ترس...
شاید هم من،اینطور فکر میکنم.
همچنان شوکه به من خیره شده.
زنعمو با دست از کمرش میزند و مرا نشانش میدهد.
:_دو هیچ به نفع نیکی.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۳۱ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 21 June 2023
قمری: الأربعاء، 2 ذو الحجة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️7 روز تا روز عرفه
▪️8 روز تا عید سعید قربان
▪️13 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️16 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
#حدیث
✨#امام_جواد علیه السلام:
امر به معروف و نهی از منکر "دو مخلوق" الهی است، هر که آنها را یاری و اجرا کند مورد نصرت و رحمت خدا قرار میگیرد و هر که آنها را ترک و رها گرداند، مورد خذلان و عقاب قرار میگیرد.
《وسائل الشیعه، ج۱۶، ص۱۲۴》
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | صبح دیروز؛ قرائت خطبه عقد خواهر شهید مدافع حرم مجید قربانخانی توسط رهبر انقلاب
🌸 ۱۴۰۲/۳/۳۰
امام خامنه ای:
✍ شهید چمران، هم علم است، هم ایمان؛ هم سنت هست، هم تجدد؛ هم نظر هست، هم عمل؛ هم عشق هست، هم عقل.
🗓 ۳۱ خرداد سالروزشهادت
عارف زاهد #دکتر_چمران...🌷🕊
قدر خون #شهدا را بدانیم و، بدانیم که #ایران_قوی از برکت خون شهدا قوی شد شادی روح بلندش صلوات
اَلّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُمْ
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۷۳۹ و ۷۴۰ ـ ناگهان صدایش پاي رفتنم را سست میکند. +:کاش بیشترـمی موندي ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۴۱ و ۷۴۲
نیکیخانمت از تو بامعرفتتره آقامسیح!
و با مهربانی لبخندي به صورت من میپاشد.
مسیح به خودش میآید،چند قدم جلو میآید و نزدیکم،سمت چپ
میایستد.
حس میکنم صدایش میلرزد و با کمی اضطراب میگویم:فکر کردم
میخواي استراحت...
خشک و جدي،بی هیچ احساسی میگویم :خسته نیستم...
زنعمو میگوید
:_بشینید... دخترم چرا ایستادي؟برم یه چیزي بیارم گلویی تازه
کنید..
و چشمکی به من میزند و برمیگردد.
روي مبل مینشینم و روي برمیگردانم
دلخورم از او..
از حرفهایی که پشتِ هم بافت و برایم خط و نشان کشید.
دلگیرم از کارهایش..
مگر جواب محبت را جز با محبت میدهند؟
مسیح این پا و آن پا میکند.
دستش را از بالا تا پایین صورتش میکشد.
سنگینی نگاهش را خوب حس میکنم.
نمیدانم چرا،اما فکر میکنم حالش خوب نیست.
چه بلایی سر تو آمده،پسرعمو؟
*مسیح*.
نمیتوانم نگاهم را از او بدزدمـ.
با مانتوي صورتی و شلوار جینِ سرمه اي نزدیکم نشسته و با دلخوري
روي برگردانده.
آشکارا نگاهش میکنم.
و این....
این ناتوانی،این عجز آشکار و این بیاختیاري اعصابم را بهم ریخته
است.
من نمیتوانم حتی نگاهش نکنم...
جز بی ارادگی چه نامی میشود رویش گذاشت ؟.
از این ضعف و بیاختیاري متنفرمـ.
دست در موهایم میکنم و بهم میریزمشان.
شاید میخواهم با این کار،افکار ناآرام و پریشانم را به آرامش و سکون
دعوت کنم.
کلافه از جایم بلند میشوم و چند قدم جلو میروم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۴۳ و ۷۴۴
با خشم به طرف نیکی برمیگردم
از خودم عصبانی ام،اما ضعفم را پشت صداي بلندم پنهان میکنم.
:_واسه چی اومدي اینجا؟
خونسرد به طرفم برمیگردد.
از شیشه هاي بیاحساس چشمانش میترسم.
یعنی تا این حد از من ناراحت است؟
+:ببخشید،اجازه ي من دست شماست؟
بیشتر از قبل،شوکه میشوم.
من با این دختر و احساساتش چه کرده ام؟
لعنت به تو مسیح...
سعی میکنم کنترل اوضاع را به عقلم بدهم،نه به قلبم..
شاید هم کمی از لحن محکم و چشمانِ نافذ و مغرورتر از قبلِ نیکی
ترسیده ام.
آب دهانم را قورت میدهم و گلویم را صاف میکنم.
سعی میکنم نگاهم را از او بدزدم.
به پایه ي میزِ مقابل نیکی خیره میشوم و با لحن مسالمت جویانه اي
میگویم
:_مامان که نفهمیدن من دیشب...
کلامم را محکم تر از قبل،قطع میکند.
اخلاقی که هیچ وقت از او ندیده بودم.
+:نه...
من نمیتوانم تحمل کنم..
من نیکی مظلوم و سربه زیر با چشم هایی که گاهی برق شیطنت
داشت میخواهم.
لعنت به تو،مسیح...
میخواهم کمی از سنگینی فضا بکاهم.
من توان مقابله با این چشم هاي آتشین را ندارم.
قبل از اینکه دهان باز کنم،نیکی از جا بلند میشود.چادرش را از روي
مبل برمیدارد و سر میکند.
کیفش را در دست میگیرد.
ناخودآگاه میپرسم
:_کجا؟
پوزخندي که میزند از چشمانم دور نمیماند.
سري به تأسف تکان میدهد
+:شما واقعا چی کاره ي من هستین؟
من اعصابم را زیر پاهاي تو آسفالت نکرده ام که رویش با تبختر قدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۴۵ و ۷۴۶
بزنی نیکی جان!
دندانهایم را روي هم میسایم
:_من شوهرتم نیکی...به حرمت اسمم که تو شناسنامته...
باز هم کلامم را قطع میکند.
نه،واقعا این نیکی را نمیشناسم.
+:الحمدلله دوهفته بعد اونم پاك میشه...یادتون که نرفته،بیشتر از
دو هفته از موعد یه ماهه گذشته..
دستم را مشت میکنم.
نیکی با قلبِ مچاله شده ي من چه میکنی؟
لعنت به تو،مسیح...
تو زخمهایت را قبلا زده اي،حالا نوبت نیکی است...
تو تا میتوانستی احساسات را زیرپایت گذاشتی،چه انتظاري از این
دختر داري؟
مردانگی را به سخره گرفتم و غذایی که مهربانی نیکی در دانه دانه ي
برنج هایش مشهود بود،با خشونت پس زدم.
نیکی حق دارد..
سرم را پایین میاندازم و با صداي دورگه شده ام میگویم
:_نه،یادم نرفته.
صداي لرزش لیوان ها در سینی باعث میشود سربلند کنم.
مامان وارد سالن میشود و با تعجب نگاهمان میکند.
چشمهایش روي چادر نیکی میلغزد و به صورت من میرسد.
نگاهش رنگ نگرانی میگیرد:چشمات چرا سرخ شده مسیح؟
آب دهانم را قورت میدهم،خودم هم نمیدانم چه بلایی به سرم آمده.
سر تکان میدهم
:_چیزي نیست...
مامان به طرف نیکی برمیگردد:چرا حاضر شدي؟
نیکی سعی میکند لبخند بزند.
این را،من به خوبی میفهممـ.
منی که دو هفته روز و شب کنارش بوده ام میدانم،فرق لبخندِ
جاندار و پرروحِ واقعی اش که زندگی میبخشد،با این کشآمدن
لبها،از سر اجبار متفاوت است.
من او را خوب شناخته ام،خنده اش جان میبخشد و اخمش،نفس
میستاند.
آرام میگوید
:+با اجازتون برم دیگه... بیشتر از این مزاحمتون نمیشم
مامان با شک و تردید نگاهم میکند و نگران به طرف نیکی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت۷۴۷ و ۷۴۸
برمیگردد:چیزي شده دخترم؟
نیکی آرام سرش را پایین میاندازد
+:نه زنعمو،چی باید بشه؟یه کم تو خونه کار دارم...
بااجازتون
جلو میرود و گونه ي مامان را میبوسد.
مامان لبخندي میزند و میگوید:خداحافظ
نیکی بدون اینکه حتی نگاهم کند به طرف در میرود.
:+به عمو سلام برسونید،خدانگهدار
و از خانه،خارج میشود.
بدون اینکه کلمه اي با من صحبت کند.
تیز از جا میپرم تا به او برسم که مامان آستینم را میکشد:کجا
گلپسر؟؟
:_برم مامانجان،نیکی رفت.
مامان سرزنشگرانه نگاهم میکند:خیال نکن نفهمیدم دعواتون شده...
سعی میکنم شرایط را عادي جلوه بدهم
:_نه مامان،چه دعوایی؟؟
مامان،مثل کودکیهایم دستم را میخواند:فهمیدم نرفتی خونه ي
مسعود...همینطوري که نیکی زودتر از تو اومد اینجا،تو ام باید بري خونه ي پدرخانمت...با خونواده ي خانمت همونجوري رفتار کن که
دوست داري نیکی با پدر و مادرت رفتار کنه...
فهمیدي ؟
عجله دارم...
باید زودتر خودم را به نیکی برسانم.
آفتاب در حال هبوط است و خوش ندارم نیکی این موقع از روز در
خیابانها تنها باشد..
:_باشه مامان،فهمیدم.الان برمـ،نیکی تنها رفت..
مامان لبخندي از سر رضایت میزند:برو.. مراقبش باش...خداحافظ
سوییچ را از روي میز چنگ میزنم و سریع از خانه خارج میشوم.
چشم میگردانم،ابتدا تا انتهاي خیابان را..
نیکی نیست.
چشم تیز میکنم و قامتِ بانوي چادري را میبینم که آرام قدم میزند و
طول خیابان را با گامهایش کوتاه میکند.
سریع پشت فرمان مینشینم و استارت میزنمـ.
کنارش که میرسم سرعتم را کم میکنم و بوق میزنم.
بیاعتنا،بدون اینکه برگردد مسیرش را ادامه میدهد.
شیشه ي کمکراننده را پایین میدهم و صدایش میکنم :نیکی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۴۹ و ۷۵۰
با شنیدن صدایم میایستد.
آرام به طرفم برمیگردد.
حس میکنم آسمان چشمهایش ابري است و هر آن،ممکن است باران
ببارند.
انگار باز هم طلبکار هستم،مدعی میگویم:سوار شو
اخم میکند و یکتاي ابرویش را بالا میدهد.
باز هم،مثل کسی که خون پدرش را طلب دارد،میگویم:معطّل چی
هستی؟ سوار شو
دست روي سرش میگذارد و کمی،مجموعه ي چادر و روسري را جلو
میکشد و میگوید:خداحافظ پسرعمو
و بی هیچ کلام دیگري راه میافتد.
کنترل و اختیار اعمالم را از دست میدهم.
باز هم کت واکینگ نیکی روي اعصابم!
این دختر،هم میتواند به طرفۀ العینی آرامم کند،هم این توانایی را
دارد که مرا تا سرحد جنون بکشاند.
پیاده میشوم و با همهي توانم،در را میکوبم.
حس میکنم شانه هاي نیکی از صداي بدِ برخورد در،به بالا میپرد.
جلویش را میگیرم،با همه ي عصبانیتم.
با همه ي آشفتگیامــ
لعنت به تو،مسیح...
جام حیات را در دستان نیکی میبینم و خودم به دست خودم،پس
میزنمش.
:_میگم سوار شو..
نیکی ترسیده،اما تلاش میکند ظاهر خونسردش را حفظ کند.
+:براي چی باید حرف شما رو اطاعت کنم؟؟
:_واسه اینکه من شوهرت..
+:واي تمومش کنین پسرعمو...
صداي خشدارش همه ي وجودم را بهم میریزد.
او هم مثل من،آشفته است.
لعنت به تو،مسیح که اینچنین او را میآزاري...
هیچ نمیگویم.
فقط در حلقه ي اشکی که چشمان قهوه اي اش را براق تر کرده خیره
میشوم.
پلک هایش را روي هم فشار میدهد تا ضعفش را نبینم.
اشک تو جان من را میبلعد دخترعمو...
نگاه نکن مثل پسربچه هاي مغرور، چیزي که با تمام وجودم میپرستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۵۱ و ۷۵۲
را پس میزنم.
تو،مجموع تمام آنچه میخواستمی...
حیف که...
آبدهانم را قورت میدهمـ.
طبق معمول نیکی،از نگاهِ خیره ام،ناراضی است.
سرش را پایین میاندازد.
:+برید کنار پسرعمو....
دوست دارم مشتم را به دیوارِ کناري بکوبم،وقتی صدایش میلرزد.
:_من... من فقط میخوام برسونمت...
+:نیازي به لطف شما نیست...
به خودم میآیم.
باز هم اختیار از کف دادم..
باز راز دلم را در نگاهم هویدا کردم.
باز نزدیک بود فراموش کنم تصمیم بزرگم را...
تصمیمی که کمی خودخواهانه به نظر میرسد اما براي هردویمان
خوب است.
هم من،هم نیکی...
تفاوتهاي ما بیشتر از شباهتهاست.
حتی اگر من هم بخواهم،محال است نیکی بخواهد..
نه..نشدنی است ....
قبل از اینکه افکارم فرصت تجلی در کلامم را پیدا کنند،نیکی با
شتاب از کنارم میگذرد.
برمیگردم و صدایش میکنم.
:_نیکی..
میایستد،بدون اینکه برگردد آرام میگوید
+:پسرعمو،آقامانی گفتن نظرتون اینه که تا وقتی این قضیه،تموم
نشده؛آرامش همو بهم نزنیم...پس پاي تصمیمتون بمونین...خداحافظ
از کنارم میگذرد و مرا با پریشانیام رها میکند.
توان حرکت ندارم،هیچ نمیتوانم بگویم.
تنها،به سختی،تن بی جانم را برمیگردانم و رفتنش را نظاره میکنم.
روح از جانم میکنَد و میرود.
کسی چه میداند در دو هفته اي که در ماه عسلِ خانه،زندانی
بودیم،کلامت،نگاه هاي آغشته به شرمت،دستپختت و کارهایت با
دلِ منِ بیچاره چه کرد؟
تو نمیخواستی مرا اسیر کنی،منِ بینوا خود دچارت شدم...
رفتنت،همانقدر ویرانم میکند که ماندنت..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۵۳ و ۷۵۴
چاره اي ندارم،باید برایت آرزوي خوشبختی کنم؛وقتی
میدانم،هیچوقت،از آنِ من نخواهی شد...
و این،غم انگیزترین دانایی دنیاست...
کاش هرگز نمیدیدمت....
*
*نیکی
چادرم را از سرمـ درمیآورم و کلید را درون قفل،دوبار میچرخانم.
خیالم از امنیتم که راحت میشود،چادرم را درمیآورم و روسریام را از
سر میکشم.
اسفند،آخرین تلاشهایش را میکند تا زمستان ماندنی باشد؛اما بوي
شیرینِ بهار،تمام خیابان ها را پر کرده.
تارهاي پریشان مو،که به قدرت اصطکاك به روسري حریرم چسبیده
بودند،آزادانه به هر طرف فرار میکنند.
دست میبرم و با فشار دادن کلید برق،خانه را غرق نور میکنم.
به طرف اتاقم میروم.
پالتوي سورمه اي که درحیاط خانه ي عمو به تن کردم،درمیآورم.
لباس هایم را با بلوز و شلوار حوله اي عوض میکنم،کتابی که تازه
شروع به خواندنش کرده ام برمیدارم و به طرف آشپزخانه میروم.
حوصله ي صبر کردن ندارم،از خیرِ چاي خوشرنگ میگذرم و بیخیالِ
کتري میشوم.
دکمه ي چایساز را فشار میدهم و خود به طرفِ یخچال میروم.
نگاهم روي طبقاتِ پر و خالی یخچال میلغزد.
از غذاي ظهر،هنوز هم مانده،اما اشتهایی ندارم.
در یخچال را آرام میبندم و برمیگردم.
نمازم را در مسجد محله خوانده ام.
صداي غلغلِ آب درون چایساز،که بیقرار خودش را به در و دیوار
میکوبد سکوت خانه را شکسته.
از کابینت بالایی،یک شاخه نبات و یک دانه هل در میآورمـ.
دست دراز میکنم و جعبه ي چایکیسه اي را هم بیرون میآورم.
درون فنجانِ سفیدم،کمی آبِ جوش میریزم و هل و نبات را درونش
فرو میکنم.
چایکیسه اي را چند بار درون فنجان بالا و پایین میبرم تا برگهاي
چاي رنگ بدهند به زلالی فنجانم.
تفاله ي چاي را درون سطل زباله میاندازم و فنجان و کتاب به
دست،وارد سالن میشوم.
روي اولین مبل مینشینم و پاهایم را جمع میکنم.
یادمـ رفته،آخرین بار تا کجا خوانده ام؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۵۵ و ۷۵۶
کتاب را از ابتدا ورق میزنم تا سیر وقایع به خاطرم بیایند.
فنجان را به لبم نزدیک میکنم.
با وجود عطرِ جانبخش هل و حلاوتِ دوستداشتنی نبات،مشخص
است که یک فنجان چاي بیهویت است که از سر تکلیف و شاید
ناچاري،بنا به دم کردنش گذاشته ام.
آه میکشم.
ناگهان مثل برقگرفته ها از جا میپرم.
امروز چند شنبه بود؟
چند لحظه طول میکشد تا به خاطر بیاورم پنجشنبه است.
نفسی از سر آسودگی میکشمـ.
باید براي شنبه ي هفته ي آینده،سر کلاسِ استاد ماندگاري..
نه،فراموشش کن ...حال و حوصله اش را ندارم.
سفره ي ذهنم،مثالِ قالیچه ي سلیمان پرواز میکند سمت مسیح.
جایی که خوش ندارم برود.
جایی که ممنوعه است.
میخواهم به ذهنِ سربه هوایم بفهمانم،در افکارم جایی براي مسیح
نیست.
فنجان را محکم روي میز میکوبم،شاید صداي برخوردش، هوشیارم کند.
نفسمـ را با صدا بیرون میدهمـ.
کتاب را میبندم و از جا بلند میشوم .
میخواهم به طرف اتاقم بروم که صداي زنگِ واحد بلند میشود.
برمیگردم و نگاهی به ساعت شماطه دار میاندازم.
از نه شب،ده دقیقه گذشته است.
تعجّب میکنم،کمی هم میترسمـ.
مسیح که نمیآید.
قرار نبود بیاید،با رفتار و حرفهاي امروز من هم،محال است برگردد.
روي پنجه ي پا،به طرف در میروم.
از چشمی،بیرون را نگاه میکنم.
با دیدنِ چهره ي آشناي زنعمو،نفسِ راحتی میکشم.
قامت بلند و چهارشانه ي عمو،اجازه نمیدهد ببینم شخص دیگري
همراهشان هست یا نه.
نگاهی به لباسهایم میکنم و به طرف اتاقم میدوم.
چادرم را روي سرـمیاندازم و دوباره به سمت در،اوج میگیرم.
کلید را در قفل میچرخانم و دستگیره را به طرف پایین فشار میدهم.
عمومحمود و زنعمو جلو میآیند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۵۷ و ۷۵۸
بلند میگویم:سلام
زنعمو با لبخند نگاهم میکند:سلام دخترم
عمو با ابهتِ همیشگیاش،جواب سلامم را میدهد.
نمیتوانم حیرتم را پنهان کنم.
:_زنعمو... خیر باشه...شما..این موقع شب...اینجا...؟؟
زنعمو لبخند قشنگی میزند.
+:اومدیم سري به دختر و پسرمون بزنیم... یکی از همسایههاتون
پایین بود،واسه همین اومدیم بالا...حالا اجازه میدي بیایم تو ؟
متوجه اشتباهم میشوم،سریع خودم را کنار میکشم و با خجالت
میگویم
:_بفرمایید...ببخشید
چادرمـ را روي سرم مرتب میکنم.
عمو و زنعمو وارد میشوند و روي مبلهاي استیل مینشینند.
به طرف اتاقم میروم.
مانی همراهشان نیست.
چادرم را روي تخت میاندازم و موهایم را مرتب میکنم.
به طرف آشپزخانه میروم و زیر کتري را روشن میکنم.
ظرف بیسکوییت را از کابینت برمیدارم و به طرف سالن میروم.
زنعمو نگاهم میکند
+:زحمت نکش دخترم...
:_چه زحمتی...
برایشان پیشدستی میگذارم و بیسکوییت را مقابلشان میگیرم.
دوباره به آشپزخانه میروم و ظرف میوه را برمیدارم.
زنعمو و عمو درگوشی پچ پچ میکنند.
من که وارد سالن میشوم،از هم فاصله میگیرند و ساکت میشوند.
روبه رویشان مینشینم و پاي راستم را روي پاي چپم میاندازم.
زنعمو میپرسد
+:مسیح نیست؟؟
:_مسیح که... راستش... نه نیست..
+:این موقع شب،کجاست؟
:_فکر کنم شرکت باشن...
زنعمو یک تاي ابرویش را بالا میدهد.
+:مگه باهم برنگشتین؟
:_راستش... یعنی نه... من خودم اومدم..
زنعمو با لحن مادرانهاي میپرسد
+:به حساب دخالت نذار،میخوام کمکتون کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۷۵۹ و ۷۶۰
سرم را پایین میاندازم.
زنعمو ادامه میدهد
+؛مشکلی پیش اومده عزیزم؟؟
دعواتون شده؟؟
قبل از اینکه چیزي بگویم،صداي آیفون میآید.
"ببخشید"ي مٻگویم و از جا میپرم.
'شاید مسیح باشد'
به طرف آیفون میروم.
چهره ي مامان و بابا را تشخیص میدهم و دکمه را فشار میدهم.
برمیگردم،زنعمو با لبخند میگوید
+:باهاشون هماهنگ کردیم؛مهمونِ ناخونده شدیم....
با لبخندي میگویم
:_اختیار دارین...
در واحد را باز میکنم و به طرف آشپزخانه میروم.
موبایل را از روي پیشخوان برمیدارم و با عصبانیت انگشتانم را روي
صفحهي موبایل فشار میدهم و براي مانی مینویسم:
"بابام و مامانم و عمو و زنعمو اینجان...
سراغ پسرعمو رو میگیرن من نمیدونم چی باید بگم"..
قبل از هیچ فکري، "ارسال" را فشار میدهم.
به طرف سالن میروم.
مامان و بابا وارد خانه میشوند.
جلو میروم و بابا را بغل میگیرم.
بابا با صداي بغضداري میگوید:خیلی بیوفا شدي نیکی خانم...
انتظار داشتم صبر کنی تا بیام...
سرمـ را پایین میاندازم،بابا روي موهایم را میبوسد.
صداي زنگ موبایلم بلند میشود.
هول شده ام،تا به حال میهمانداري نکرده ام.
با دست تعارف میکنم تا بنشینند و با سرعت به طرف آشپزخانه
میدوم.
موبایلم را برمیدارم و جواب میدهمـ
:_سلام آقامانی...
صداي نفسنفس زدن میآید.
از آشپزخانه سرك میکشم.
عمو و بابا روبه روي هم نشسته اند و هردو خود را مشغول کاري
نشان میدهند.
ادامه دارد...
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷