⚽️مهاجم و کاپیتان افسانه ایِ
تیم ملی جوانان ایران
با ۱۵ گل ملـی ...
باشگاه #پرسپولیس در به در
دنبال قرارداد با او بود ...
او در اوج دوران ورزشیاش
چندین بار به #جبهه رفت !
آخرین بار قـرار بود ...
با باشگاه پرسپولیس قرارداد ببندد و
در تمرینات این تیم هم شرکت کرده بود
که برای شرکت در عملیات #کربلای۵
راهی جبهه شد و در اسفند ۱۳۶۵
به مقام #شهادت رسید ...
#شهید_مهدی_رضایی🌷
#خاطرات_شهید
یکی از آرزو های آقا مهدی این بود که به دیدار امام بره... تو منطقه طرخی به عنوان دیدار با امام برگزار شد ؛ هر گردان سهمیه داشت از گردان ماهم اقا مهدی انتخاب شد...
بعد از شنیدن این خبر از خوشحالی شروع کرد به گریه رفت داخل چادرش بعدش امد گفت میخواهم به جای خودم ابو سراج رو بفرستم خیلی تعجب کردم ابوسراج یکی از مجاهدین عراقی بود که به ما کمک میکرد وکلی هم زخمت میکشید...
گفت : آخه ما به هر حال مرخصی میریم خانواده مون رو میبینیم ولی این بنده خدا کسیو نداره اگه اون بره هم روحیه میگیره هم حال و هواش عوض میشه...
وقتی به ابو سراج گفتیم کلی خوشحال شد وگفت : این یکی از آرزوھای من بود ؛کلی از اقا مهدی تشکر کرد..
📎قائممقام گردانزرهی لشگر ۵ نصر
#سردارشهید_محمدمهدی_حمیدی🌷
●ولادت : ۱۳۴۶/۱/۳ نیشابور ، خراسانرضوی
●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۳ بانه ، عملیات کربلای۱۰
نماز سکوی پرواز 31.mp3
4.76M
#نماز 31
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣ قبرما؛چیزی نیست جز همین نفس ما!
يه کم فکرکن؛
وقتی نماز میخونی؛
احساس میکنی قلبت نورانی شدو آرام گرفت؟
👈اگه اينجوريه؛قبرتو هم روشن میکنه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨تعجیل درفرج امام زمان (عج) صلوات✨
🔵 آیا میتوان برای پوشش از چادر، مانتو یا روسری با رنگهای روشن استفاده کرد؟
༻﷽༺
گویند #شهادت مهر قبولی ست...که
بر دلت می خورد...
#شهدا...دلم لایق مهر #شهادت نیست
اما
شما که نظر کنید...این کویر تشنه
دریا می شود...با عطر #شهادت
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
🌹شهید طالب کاظمی شیخ زاهدی
🌻تاریخ تولد: ۸ تیر ۱۳۰۶
🍃محل تولد: چابکسر
🥀تاریخ شهادت: ۲۰ دی ۱۳۶۰
🌷 محل شهادت: چابکسر
☘یگان اعزامی: نیروی مردمی
🌿مزار شهید: چابکسر، گلزار شهدای میانده
🌺روحش شاد و راهش پر رهرو باد🌺
رفاقت با شهدا تا قیامت
یاد شهدا با ذکر صلوات
دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت روی خاک های نرم و رملی کوشک. منتظر بودم نتیجه بحث را بدانم. لحظه ها همین طور پشت سر هم می گذشت. دلم حسابی شور افتاده بود. او همین طور ساکت بود و چیزی نمی گفت، پرسیدم: پس چه کار کنیم آقای برونسی؟
حتی تکانی به خودش نداد. عصبی گفتم: حاج آقا همه منتظر هستن، بگو می خوای چه کار کنی؟!
بالاخره عبدالحسین به حرف آمدگفت: هر چی که می گم دقیقاً همون کار رو بکن؛ خودت می ری سر ستون، یعنی نفر اول
به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد: سر ستون که رسیدی، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری
مکث کرد. با تأکید گفت: دقیق بشماری ها....
#شهیدعبدالحسین_برونسی
#خاکهای_نرم_کوشک
#توسل
8.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آه از دی ماه . . .❤️🩹💔🥀
#کرمان_تسلیت
#ایران_تسلیت
#کرمان
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•🌱
فقط ۱۵ قدم میخواد تا یار #امام_زمان بشی . . .
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت87 با تعجب داشت بهم نگاه می كرد ... نمی تونست علت اونجا بودن م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردی_در_آینه💗
قسمت88
كم كم صدای اذان به گوش می رسيد...
هر چند از دور پخش می شد و هنوز از ما فاصله داشت،اگه اشكالی نداره می تونم شغل شما رو بدونم ...
يه كارآگاه پليسم ... از بخش جنايی ...
چهره اش جدی شد ... برای يه لحظه ترسيدم ... ' نكنه من رو نيروی نظامی ببينه...
نگاهش برگشت توی آينه وسط ...
احياناً ايشون همون كارآگاهی نيستن كه...
و دنيل با سر، جوابش رو تأييد كرد ...
ديگه نزديك بود چشم ها به دو دو كردن بيوفته ... نكنه دنيل بهش گفته باشه كه من چقدر اونها رو اذيت كردم 🥺...
و حالا هم من رو آورده باشن كه ..با لبخند آرامی بهم نگاه كرد ... نفسی كه توی سينه ام حبس شده بود با ديدن نگاهش آرام شد
🥺 الله اكبر ... قرار بود كريس روی اين صندلی نشسته باشه ... اما حالا خدا اون كسی رو مهمان ما كرده كه ...
نفسش گرفته و سنگين شد ...
و ادامه جمله اش پشت افكارش باقی موند...
شما، اون رو هم می شناختيد...
به واسطه دنيل، بله ... يه چند باری توی نت با هم، هم صحبت شده بوديم ...
نوجوان خاصی بود ...
وقتی اون خبر دردناك رو شنيدم واقعاً ناراحت شدم 🥺... خيلی دلم می خواست از نزديك ببينمش و پيچيد توی يه خيابون عريض ...
نشد ميزبان خودش باشيم ... ان شاء االله ميزبان خوبی واسه جانشينش باشيم ...
چه عبارت عجيبی ...
من به جای اون اومده بودم و جانشينش بودم ... از طرفی روی صندلی اون نشسته
بودم و جانشينش بودم ...
مرتضی ظرافت كلام زيبايی داشت ...
يه گوشه پارك كرد ...مسجد، سمت ديگه خيابون بود ... يه خيابون عريض تمييز، كه دو طرفش مغازه
بود ... با گل كاری و گياه هايی كه وسطش كاشته بودن ... با محيط نسبتاً آرام ...
از ماشين خارج شدم و ورود اونها رو نگاه كردم ... اون در بزرگ با كاشی كاری های جالب ... نور سبز و
زردی كه روی اونها افتاده بود ... در فضای نيمه تاريك آسمان واقعاً منظره زيبايی بود ...
چند پله می خورد و از دور نمای اندكی از حوض وسط حياطش ديده می شد ...
افرادی پراكنده از سنين مختلف با سرعت وارد مسجد می شدن ... و يه عده بی خيال و بی توجه از
كنارش عبور می كردن مغازه دارهای اطراف هنوز توی مغازه هاشون بودن ... و يكی كه مغازه اش رو
همون طور رها كرد و وارد مسجد شد
مغازه اش چند قدم پايين تر بود ... اما به نظر می اومد كسی توش مراقب نيست ...
از كنار ماشين راه افتادم و رفتم پايين تر ... و از همون فاصله توی مغازه رو نگاه كردم ... كسی توش نبود
... همونطوری باز رهاش كرده بود و رفته بود
توی پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو ديده بودم اما واسم عجيب نبود ... زياد شنيده
بودم كه زن های ايرانی مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسری سر كنن ... اما اين يكی واقعاً عجيب بودكمی بالا و پايين خيابون رو نگاه كردم ... گفتم شايد به كسی سپرده و هر لحظه است كه اون بيا... اما هيچ كسی نبود
چند نفر وارد مغازه شدن ... به اطراف نگاه كردن و بعد كه ديدن نيست بدون برداشتن چيزی خارج شدن
كنجكاوی نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خيابون رفتم سمت ديگه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸