ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۱۳ و ۳۱۴ و ۳۱۵ ترجیح میدم منطقی باشم... اشک هایم که تا گونه ام کشیده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۱۶ و ۳۱۷
بابا،سیاوش را به دیوار میکوبد..
:_پسر بهت مؤدبانه گفتم دست از سر زندگیم بردار..فکر نمی کنی ما
آبرو داریم؟
عمو جلو میرود تا جدایشان کند...
+:مسعـــود،به خودت مسلط باش
دسته گل،روي زمین افتاده و گل هایش زیر پا له شده..
مینالم:بـــــابـــــا
هرسه متوجه من میشوند.
بابا یقه ي پیراهن سیاوش را رها میکند.
جاي چنگ بابا روي پیراهن سیاوش،چروك شده...
بابا چند قدم دور میشود.
سیاوش سرش را پایین میاندازد...
بابا برمیگردد،انگشت اشاره اش را به نشانه ي تهدید به طرف سیاوش
میگیرد
:_دیگه این اطراف نبینمت...
به طرف من میآید
:_نیکی...بریم تو
عمو دستی به پیراهن سیاوش میکشد.
سرم را پایین میاندازم و شرمنده،به دنبال بابا کشیده میشوم...
بابا عرض سالن را با قدم هایش میپیماید و هر از گاه،دست به
موهایش میکشد..عادت زمان هایی که عصبانیست...
ورودي سالن میایستم و چشم به زمین میدوزم..
عمو کلافه وارد سالن میشود و کنار من میایستد
:_مسعــــود این چه کاري بود کردي؟
لحن عمو جدي است و کمی نگرانم میکند.
بابا به طرفش برمیگردد،اما روي صحبتش با من است
+:الآن وقت حواب دادنه نیکی...یا ما یا این پسره؟
هول میشوم... من چرا باید در این دوراهی قرار بگیرم؟
خدایا،میشود بیدارم کنی؟این کابوس جانم را میبلعد...
با سر انگشتانم بازي میکنم:بابا...بابا من.....
عمو جلو میرود
:_داداش....
بابا کلافه چشم هایش را میبندد
+:وحید دخالت نکن...نیکی...جواب من یه کلمه است.. حاضري براي
همیشه من و مادرت رو فراموش کنی و زن این پسره بشی؟
سریع و ناخودآگاه میگویم:نــــــه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۱۸ و ۳۱۹
کلامم قاطع و بُرَّنده است.. آنقدر که خودم متعجب چند لحظه مات
میمانم...
بابا نفس راحتی میکشد و روي نزدیک ترین مبل میافتد...
اشک هایم جاري میشود...
چه معامله ي سختی...
بابا به طرف عمو برمیگردد
:+شنیدي وحید؟؟اینم جواب نیکی...
عمو دوباره جدي میشود
:_کاري به جواب نیکی ندارم..فقط به من بگو جرم سیاوش چیه ؟
اینکه به نیکی علاقه داره؟. من میگم چرا حرمت هارو شکستی؟؟
سیاوش تنها دوست منه.. شریک منه...مادرش حق مادري گردن من
داره... تو همیشه از مهمونت اینجوري پذیرایی میکنی؟
علت ناراحتی عمو را درك میکنم...
بابا بلند میشود و به طرف عمو میرود
+:این پسره مهمون نیست...بختکه..افتاده رو زندگیم و داره نابودش
میکنه..
صداي هردویشان بالا رفته و این نگرانم میکند...
:_مسعود،این آدم که تو حتی اسمش رو به زبون نمیآري،برادر منه..برادرخوندم... اون موقع که تو و محمود یادتون نبود پدر و مادر
دارین...اگه سیاوش نبود من نمیدونستم تو غربت باید چی کار کنم...
موقع مردن مامان اونجا بودي؟؟ نه،نبودي...یاسینِ بالا سر مامان رو
همین پسره خوند،که تو حتی حاضر نیستی اسمش رو بیاري...
وقتی بابا حتی کنترل خودش رو نداشت،سیاوش بهتر از من مراقبش
بود...
بابا سري به تاسف تکان می دهد
:+میدونستم یه روز منت اون روزا رو سرم میذاري...
:_منتی نیست...من هرکاري کردم وظیفه ام بوده... ولی خواستم
بدونی من مدیون سیاوش ام... هرکاري هم لازم باشه میکنم،تا به
نیکی برسه...قبلا هم بهت گفتم...داري کاري رو میکنی که محمود با
تو کرد...
جواب نیکی رو شنیدي و خیالت راحت شد؟؟ نه مسعود،
باختی...چون دخترنازپرورده و عزیز دردونه ات به خاطر باباي
لجبازش پا رو دلش گذاشت...فکر نکن نیکی رو حفظ کردي و برنده
شدي...
باختی داداش...باختی؛قلب دخترت رو باختی!
بابا نگاه نافذش را به صورت من و بعد به عمو میدوزد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۲۰ و ۳۲۱
+:حالا میبینی بازنده کیه... نیکی...من پدرتم و حق انتخاب همسرت
رو دارم... این حق رو همون عربا بهم دادن...همسرت رو هم انتخاب
میکنم،خودم....
با رادان حرف میزنم،میگم جواب نیکی مثبته...تو باید با دانیال
ازدواج کنی...
سرم را بالا میگیرم و چشمان خیسم را ناباورانه به بابا میدوزم...
نه...امکان ندارد...نمیشود....من...
خدایا...یا بیدارم کن یا در خواب بمیرانم. ....
با ناباوري به عمو نگاه میکنم. عمو نگاه شرمسارش را از من میگیرد و
به زمین میدوزد.
بابا،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده،کتش را از روي دسته ي مبل
برمیدارد،عصر بخیر میگوید و از سالن خارج میشود.
حتی نفس هم نمیکشم. هم چنان به صورت عمو زل زده ام.
منتظرم جلو بیاید،تکانم بدهد و بگوید:بیدار شو نیکی...خواب بد
دیدي...
عمو سرش را بلند میکند،با دست روي پیشانی اش میکوبد و زیرلب
میگوید:من چقدر احمقم...
پاهایم از یک جا ایستادن خسته شده اند،اما نه...
پاهایم دیگر تحمل این همه فشار را ندارند.
حرکت میکنم.
عمو هم به دنبالم..
وارد اتاق میشوم و در را پشت سرم باز میگذارم. عمو داخل میشود.
روي تخت مینشینم.
عمو حتی لبخند هم نمی زند.
پس بیدارم!
:_نیکی منو ببخش...من شرمنده ام...
+:عمو؟
:_از همونجایی ضربه خوردم که خودم میدونستم..
+:عمو؟
:_کنترلم رو از دست دادم...حرفایی زدم که نباید...
+:عمو؟
:_نیکی ببخش منو...قول میدم درستش کنم
+:عمو؟؟ تقصیر شما نیست... این دفعه خودم باید دست به کار
بشم...خودم با بابا صحبت میکنم...
صداي موبایل عمو از کنارم میآید..
برش میدارم و نگاهی به صفحه اش میاندازم:مسیح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۲۲ و ۳۲۳
با بی تفاوتی سرم را برمیگردانم و موبایل را به طرف عمو میگیرم.
ذهنم،حوصله ي درگیري راجع این آدم را ندارد.
عمو از اتاق بیرون میرود..
خدایا،تنهایم نخواهی گذاشت...میدانم..
*
چند تقه به در میزنم. صداي آرام بابا بلند میشود:بیا تو
در را باز میکنم و وارد اتاق میشوم.
تاریک است و چشم هایم جایی را نمیبیند. مدتی طول میکشد تا
چشم هایم به تاریکی عادت کند.
بابا روي تخت دراز کشیده و ساعد چپش را روي پیشانی اش
گذاشته. چشمانش بسته است.
نگاهی به اطراف میاندازم،خیلی وقت بود که اینجا نیامده بودم. اتاق
مامان و بابا...
:_چیزي میخواستی منیر؟
+:منم بابا...نیکی...
چشم هاي بابا باز میشود و به سقف خیره میشود.
سرش را برمیگرداند و به من نگاه میکند...
دوباره،نگاهش سقف را نشانه میرود.
+:میشه چند لحظه باهم صحبت کنیم...
:_نیکی من واقعا حوصله ندارم در مورد این پسره..
+:در مورد من،بابا....
بابا بلند میشود و کنار تخت مینشیند.
:_گوش میدم...
+:بابا...من...یعنی...راستش نمیدونم چیبگم...خیلی وقته با هم زیاد
حرف نمیزنیم..
بابا پوزخند میزند
:_آره،سه چهار سالی میشه...
+:یادمه بچه که بودم،با هم بادبادك درست میکردیم...یادتونه؟ بچه
هاي دوست و فامیل،به من حسودي میکردن...چون همیشه بادبادك
من بالاتر از همه بادبادك ها بود...
اشک مزاحمی که تا پشت لبم رسیده با سرانگشت میگیرم و حرفم را
ادامه میدهم
+:شما استاد ساختن بادبادك بودین...ماهرانه و بااصول،میساختین و
یادم میدادین چطوري بفرستمش آسمون...چطوري هدایتش
کنم..چطوریاوج بگیره...چطوري نخش رو کم یا زیاد کنم...
کنار بابا مینشینم.از یادآوري کودکی هایم لبخند روي لبش نشسته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۲۴ و۳۲۵
+:بابا همیشه میگفتین بادبادك باید خودش راهشو پیدا کنه؛سخته
ولی اگه تو مسیر خودش پیش بره،میرسه به اوج.میشه بهترین...
میره تا خود خورشید...
بابا نگاهم میکند،بغضم را قورت میدهم و حرفم را از سر میگیرم
+:بابا من هنوز همون دخترکوچولوي شمام... نگاه نکنین قدم بلند
شده و عدد سال هاي عمرم،دورقمی..
بابا من همون دختر کوچولو ام که وقتی سوار دوچرخه میشدم اونقدر
زمین میخوردم که سرزانوهام خونی میشد،ولی تا دستتون رو پشتم
میذاشتین میشدم بهترین رکاب زن دنیا.. بابا من هنوزم حمایت شما
رو میخوام...من هنوزم نیاز دارم که شما تشویقم کنین...بابا من دلم
نمیخواد روبه روي شما باشم...بابا من...
من شما رو خیلی دوست دارم،بیشتر از جونم...
نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به صورت بابا میدوزم.
چشم هایش بارانی است،مثل من...
+:بابا...نمیخوام و نمیذارم..سیاوش،دانیال....هیچ کدوم...هیچ کدوم
ارزش اینو ندارن که دلتون از من چرکی بشه....بابا فقط،از حرفتون
برگردین... بابا من هیچ مناسبتی با ایشون ندارم، دانیال رو میگم...ما
هیچ جوره هیچ سنخیتی با هم نداریم.... بابا خواهش میکنم..من کلا
دیگه قصد ازدواج ندارم... میخوام تا آخر عمرم پیش شما بمونم...
بابا بلند میشود و رو به رویم میایستد.
من هم بلند میشوم
:_نیکی منو میشناسی...آدم تند و عصبی نیستم... اما بهم حق بده
که ناراحت باشم...رفتاراي این پسره تو در و همسایه و شرکت،اعصاب
منو بهم ریخت...
پچ پچ بین کارگرا و کارمندا پیچیده بود که کارخونه شده محل رفت
و آمد خواستگاراي دختر نیایش.... هیچ صورت خوشی نداشت.. هر
روز یکی با دست گل میاومد...
یه روز دانیال،یه روز این پسره...(صدایش را پایین میآورد)امروزم که
این شاخ شمشاد اضافه شد...
بلند میشوم و چشم در چشمش میدوزم..
نفسش را با صدا بیرون میدهد
:_مسیح...امروز تو رو خواستگاري کرد...
با ناباوري سر تکان می دهم.
+:مـَسـ...مسیــــح؟؟
:_آره...مگه خبر نداشتی؟
واکنشی نشان نمیدهم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۲۶ و ۳۲۷
این آدم کیست که تا این حد،داخل زندگی مان نفوذ کرده؟؟
ذهنم گنجایش این معما را ندارد....
:_نیکی ازت خواهش میکنم...این پسره اصلا شایسته ي تو نیست...
من دارم ازت خواهش میکنم نیکی... به عنوان پدرت،به عنوان کسی
که خیر و صلاحت رو میخواد،راجع دانیال یا مسیح بیشتر فکر کن...
مطمئن باش یکی از این دو نفر،بهترین گزینه براي تو هستن...
یکیشون رو انتخاب کن،خواهش میکنم...
لحنش به التماس میزند...
:+چی؟
:_یکی از این دو نفر رو انتخاب کن...من اجبار نمیکنم،اما...یا دانیال...
یا مسیح!
این به نفع خودت هم هست... می دونی که من با خونواده ي مسیح
مشکل دارم ولی با این حال یه تارموي مسیح می ارزه به صد تا مثل
این پسره... اجباري نیست ولی به خاطر من بین دانیال و مسیح یکی
شون رو هرچه زودتر انتخاب کن..
چقدر دامنه ي انتخابم وسیع است!اجبار نیست،فقط یا دانیال،یا
مسیح!!
+:اجبار نیست یعنی این؟؟
بابا از کوره در میرود
:_خیر و صلاحت رو میخوام،حتی شده به زور....
سعی میکنم بر اعصابم مسلط باشم
+:خیر و صلاح من،تو ازدواج اجباریه؟؟
:_آره... من میخوام خوشبختیت رو ببینم نیکی، حتی اگه مجبور
بشم به زور سر سفره ي عقد مینشونمت....یا خودت انتخاب کن یا
من یکیشون رو....
+:بــــــــابـــــــــــــــــا؟؟
:_دختر،به حرف من گوش بده....
بدون اینکه کلمه اي حرف بزنم،از اتاق بیرون میزنم .
عصبانیم،بیش از حد عصبانی ام...
رفتم تا بابا را منصرف کنم،تنها توفیق حاصل شده،اضافه شدن گزینه
ي دیگري به شروط ازدواج بود...
عمو خانه نیست... موبایلم را برمیدارم و شماره ي عمو را میگیرم.
بعد از بوق چهارم صدایش در چاه گوشم میپیچد
:_الو نیکی
+:عمو....عمو این مسیح کیه؟
:_چی؟؟؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۲۸ و ۳۲۹ و ۳۳۰
خودکاري از جاقلمی برمیدارم و تهش را به دندان میگیرم.
+:عمو میگم این مسیح کیه؟؟شما میشناسینش مگه نه؟؟
:_دختر چی میگی؟؟الآن وقت این حرفاست؟
+:این مسیح کیه که من باید بین اون و دانیال یکی رو انتخاب
کنم...؟
چند ثانیه سکوت میشود و عمو آرام میگوید
:_چی؟؟صبر کن الآن میام خونه
موبایل را روي تخت پرت میکنم... دستم را بین موهایم فرو میکنم و
افکار پریشانم را نوازش میدهم،شاید رام شوند... شاید آرام گیرند...
شاید.
روي تخت مینشینم و دست هایم را روي پیشانی ام میگذارم...
دلم نمیخواهد ناشکري کنم...دوست ندارم کم لطفی کنم.... دلم
نمیخواهد مهربانی هاي خدا را از یاد ببرم،اما...مگر من چند سال
دارم؟؟
اشک ها مجال ریختن پیدا میکنند...
نه،من محکم تر از این حرف ها هستم...
من کوه مستحکم و قدرتمندي هستم که پشتم به خدایم گرم است...
به او که در سخت ترین لحظات تنهایم نگذاشته.
در بزنگاه ها به دادم رسیده و دستم را محکم تر از قبل گرفته.
اشک هایم را پاك میکنم.
نباید به همین سادگی تسلیم شد.
صداي زنگ موبایلم بلند میشود.
شماره ي سیاوش است..
پوف میکنم و نفسم را بیرون میدهم.
به تنها چیزي که الآن نمیخواهم فکر کنم،سیاوش است.
ولی نباید معطلش کنم. باید تکلیف را یک سره کنم. تنها چیزي که
این روزها درباره ي آینده ام میدانم این است که محال ترین اتفاق
ممکن،ازدواج با سیاوش است.
نشانک سبز را میکشم و تلفن را مقابل گوشم میگیرم. با لحنی سرد و
محکم میگویم
:_الو
صداي گرم زنانه اي در گوشم میپیچد
+:سلام دخترم
خودم را جمع و جور میکنم
:_سلام حاج خانم،خوب هستین؟
+:ممنون نیکی جان.. ببخش بدموقع مزاحم شدم
:_اختیار دارین،بفرمایید در خدمتم
+:میخوام اگه اشکالی نداره ببینمت،البته بیرون از خونه
:_اتفاقی افتاده؟
+:نه،فقط یه صحبت و هم نشینی زنونه،ممکنه؟
:_بله بله حتما
+:آدرس رو برات میفرستم،فردا،طرفاي عصر خوبه؟
:_باشه
+:فقط....دخترم...اگه میشه به وحید یا سیاوش چیزي نگو
:_باشه،چشم
+:خدانگه دار
:_خداحافظ
موبایل را قطع میکنم .
چقدر اتفاقات،پشت سر هم میافتند،بدون اینکه مجال فکر کردن
بدهند.
چند تقه به در میخورد،آرام و بی رمق "بفرمایید" میگویم و عمو
وارد اتاق میشود.
نفس نفس میزند و حرف هایش بریده به گوشم میرسد.
:_نیــ...نیکی...چی...شده؟ تا...زنگ..زدي..خودمو...ر.. سوندم
ادامه دارد....
نویسنده✍: فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🔆اولین سلام روز🔆
🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸
🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆
-------------------------------------------------------------------
🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸
🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀
-------------------------------------------------------------------
☘السلام علیک یا ضامن آهو☘
🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۳ خرداد ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 24 May 2023
قمری: الأربعاء، 4 ذو القعدة 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️26 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️33 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️35 روز تا روز عرفه
▪️36 روز تا عید سعید قربان
🌷@tashahadat313 🌷
💠#حدیث 💠
امام صادق (علیه السّلام):
قالَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ؛ اَلْخَلْقُ عَيالِى فَاَحَبُّهُمْ اِلَىَّ اَلْطَفُهُمْ بِهِمْ وَاَسْعاهُمْ فِى حَوائِجِهِمْ.
خداوند بزرگ فرمود: مردم خانواده من هستند، پس محبوب ترين آنها پيش من كسانى هستند كه نسبت به مردم مهربانتر باشند و در تأمين نيازهايشان كوشاتر باشند.
[📚بحارالانوار ج74 ص 336]
🌷@tashahadat313 🌷
✍محمدجان!
عزیزم!
زندگی نکن برای خودت
درس بخون برای مهدی(عجل الله)..!
زندگی کن برای مهدی (عجل الله) ..!
شهید_حمیدرضا_اسداللهی... 🌷🕊
#عاقبتتان_شــهـــدایـــی
🌷@tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۳۲۸ و ۳۲۹ و ۳۳۰ خودکاري از جاقلمی برمیدارم و تهش را به دندان میگیرم. +
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۳۱ و ۳۳۲
عمو روي تخت مینشیند،بلند میشوم و از روي میز، پارچ را برمیدارم
و براي عمو آب میریزم.
آرامم،خودم هم نمیدانم چرا...
شاید به خاطر اینکه میدانم [او ] همیشه هست، بزرگ؛قادر؛ عالم و
البته مهربان..
لیوان آب را به دست عمو میدهم و کنارش مینشینم. عمو لاجرعه
همه را سر میکشد.
+:بهترین؟
سرش را تکان میدهد
:_چی شده؟
+:بابا گفتن،امروز این آقامسیح رفته منو خواستگاري کرده
عمو بلند میگوید
:_چه غلطی کرده؟؟
+:هیـــس،عمو چی شده مگه؟
:_بابات چی گفت؟
+:گفت یا بین دانیال و مسیح،یکی رو انتخاب کن... یا من زحمتشو
میکشم...
عمو اخم کرده،دلیلش را نمیدانم
کلافه دست در موهایش میکند..
:_عجـــــــب
+:حالا میگین این مسیح کیه؟
:_پسر محمود...برادرزاده ي من...پسرعموي تو...
پوزخند میزنم
+:عجب تئاتر باحالی....کلا چند نفریم ما؟؟؟فامیلامون تک تک و
دونه دونه دارن وارد صحنه میشن...
صداي موبایلم بلند میشود،شماره ناشناس؛رد تماس میدهم.
به عمو خیره میشوم
+:خــــــــب؟؟
:_خب که چی؟؟
دوباره زنگ میخورد،کلافه،رد تماس میدهم و موبایل را سایلنت
میکنم.
+:خب این آدم از جون من چی میخواد؟؟
:_نیکی بهش فکر نکن...من خودم فردا تکلیفش رو یه سره میکنم...
+:عمو چرا طفره میرین...
موبایل میلرزد...
+:اَه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۳۳ و ۳۳۴
رد تماس میدهم و دوباره به چشم هاي عمو خیره میشوم،چشم هایی
که سعی دارد نگاهش را بدزدد.
:+عمو من خسته شدم از این همه معما...بابام چرا با عمومحمود
مشکل داره؟ این خواستگار یه دفعه از کجا پیدا شد؟
:_نیکی من راجع بابات هرچی بخواي بهت میگم،اما اصلا فکرت رو
درگیر مسیح و خواستگاري اش نکن.
چیزي نپرس،ولی قول میدمـ من حلش کنم...
موبایل دوباره زنگ میخورد.
عصبی،برش میدارم و قبل از اینکه فکر کنم جواب میدهم.
:_بــــلــــــه؟؟؟
صداي مطمئن،بدون احساس اما محکمی با طمأنینه میگوید
+:سلام
من مسیحـــــ م.
مطمئنم تا حالا راجع من و پیشنهادم شنیدین.
باید ببینمتون،حتما
آب دهانم را قورت میدهم و به چشم هاي نگران و مشکوك عمو نگاه
میکنم. این بار من چشمانم را میدزدم.
هرطور شده باید بفهمم این آدم،از من و زندگیم چه میخواهد.
احساسی عجیب،که نمیدانم نامش چیست،از درونم شعله میکشد و
بر عقلم پیروز میشود .
پشتم را به عمو میکنم
:_باشه
صدایش دوباره در گوشم میپیچد،باز هم بدون حس و بی تفاوت
انگار برایش فرق نداشت،حتی اگر قبول نمیکردم.
من اما هیجان زده ام،شاید حسی بچگانه و سرکش براي فهمیدن راز
مگو ي مسیح.
+:خوبه
فردا صبح،ساعت یازده،سر خیابونتون یه کافه هست،اونجا
میبینمتون
تلفن را قطع میکنم. چشم هایم را میبندم و تازه وقت میکنم،نفسم را
بیرون دهم.
من،باید کشف کنم... این آدم کیست؟
صداي عمو،از خیالات بیرونم میکشد.
به طرفش برمیگردم.
میپرسد
:_کی بود؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۳۵ و ۳۳۶
هول میشوم
+:چی؟ آها...هیچکی... حالا نوبت شماست عمو... بابا با برادرش چرا
مشکل داره؟
عمو چشم هایش را میمالد
:_موضوع برمیگرده به خیلی وقت پیش.. من سه چهار سالم بود...
قضیه ي پدربزرگ رو که میدونی؟ بابا از همه ي اموالش،اینجا فقط یه
خونه و یه کارخونه ي ورشکسته گذاشت.. بقیه رو هم دولت اون
موقع به نفع بیت المال تصاحب کرد.
محمود و بابات،با کمک همدیگه اون کارخونه ي به دردنخور رو تبدیل
کردن به یه کارخونه ي پرسود... محمود درس رو کنار گذاشته بود،اما
بابات هم کار میکرد،هم درس میخوند.
بابات تو دانشگاه،با مادرت آشنا شده بود و بهش علاقمند شد. خب
حتما میدونی خونواده ي مامانت هم،از ساواك و خلاصه طاغوتی
بودن.
مسعود،میخواست از مامانت خواستگاري کنه،اما محمود راضی
نبوده... میگفته حالا که انقلاب شده این ازدواج به ضرر کارخونه
است.. می گفته مسعود باید با کسی ازدواج کنه که خونواده
اش،بتونن تو پیشرفت کارخونه کمک کنن... به همین خاطر اصرار
داشته که مسعود با یه خونواده ي مذهبی ازدواج کنه... چه
میدونم،مثلا میخواسته با این کار وصل بشه و هم رنگ جماعت
بشه...هوووف چی بگم...
بابات و محمود سر این موضوع،با هم دچار مشکل میشن و اونقدر،با
هم اختلاف پیدا میکنن که مجبور میشن راهشون رو جدا کنن
محمود با وکالتنامه اي که داره،کارخونه و خونه رو میفروشه و سهم
مسعود رو میده. هر کدوم هم میرن دنبال زندگی خودشون...
مسعود،خیلی از عمومحمود و بابا و همه ناراحت بوده،اونقدر که میره
و فامیلی اش رو عوض میکنه...
هر دوشون از صفر شروع میکنن و به اینجا میرسن.
چند سال بعد،بابات با مامانت ازدواج کرد و بعد هم که تو به دنیا
اومدي...
کل ماجرا همینه...
+:پس....پس بابام میترسه،من کاري رو کنم که خودش کرد...
:_شایـــــد
صداي بابا در گوشم میپیچد،بدون فکر میگویم
+:لحنش شبیه التماس بود...
باید کاري کنم... پس کی فردا میشود؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۳۷ و ۳۳۸
دست بالا میبرم. استاد نگاهش را از پشت شیشه ي عینک به من
میدوزد
:_مشکلی پیش اومده خانم نیایش؟
نگاه کلاس،معطوف چهره ام میشود.
آب دهانم را قورت میدهم
+:استاد،ممکنه من بیست دقیقه زودتر برم؟
:_مطمئنین خوبین؟به نظر مضطرب میاین.
چند نفر از بچه هاي کلاس دقیق تر چهره ام را بالا و پایین میکنند و
صداي پچ پچ بلند میشود.
+:بله،خوبم..میتونم ؟
:_البته..
نفس راحتی میکشم و نگاهی به ساعت میکنم.
هنوز چند دقیقه اي وقت دارم.
★
سرماي بهمن،پوست صورتم را میسوزاند .
پر چادرم را با جمع میکنم،سرم را داخل یقه ي پالتو فرو میبرم و به
سمت آژانس کنار دانشگاه راه میافتم.
داخل دفتر آژانس میشوم،مردي جاافتاده پشت میز نشسته.
:_سلام
+:سلام دخترم،بفرمایید
:_ببخشید یه تاکسی میخوام.
+:مقصد؟
:_الهیه
مرد،با ریموت کنار دستش،قفل یکی از ماشین ها که جلوي در پارك
شده اند،میزند.
+:بفرمایید شما بشینید،الآن راننده میآد
:_ممنون
ماشین آن سوي خیابان،روبه روي کافه متوقف میشود.
پنج دقیقه اي تا قرارمان مانده.
ممنون میگویم و پیاده میشوم.
نفس عمیقی میکشم. دست میبرم و لباسم را مرتب میکنم .
نمیدانم چرا مضطربم،شاید براي اینکه بدون اطلاع همه،این کار را
کرده ام.
عرض خیابان را رد میکنم و جلوي در میایستم.
لحظه اي پشیمان میشوم،نکند اشتباه کرده ام.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۳۹ و ۳۴۰
نگاهم را از کفش هایم میگیرم و لحظه اي چشمم به چهره ي آشنایی
میافتد.
خودش است.
پشت میز نشسته و با انگشتانش بازي میکند.
در نگاهش هیچ تردیدي به چشم نمیخورد.
برق چشم هایش اما....نه! این علامت خطر است.
میخواهم برگردم،اما پاهایم به طرف ورودي کشیده میشوند.
از من فرمان نمیبرند!
در،با صداي قیژ مانندي باز میشود و آویز بالایش به صدا در میآید.
به محض وارد شدن چند نفر نگاهم میکنند.
او هم،سرش را بالا میآورد و چشم در چشمم میدوزد.
جلو میروم،بلند میشود.
طبق عادت همیشگی ام، در سلام دادن پیش دستی میکنم.
:_سلام
+:سلام،بفرمایید
اضطرابم را پشت قلبم پنهان میکنم،به عقلم تشر میزنم و لرزش
دست هایم را متوقف میکنم.
آرام میشوم و مینشینم.
+:چی میخورین؟
کیفم را روي صندلی کناري میگذارم و چادرم را سفت میکنم.
سعی می کنم محکم به نظر برسم.
:_براي شنیدن اومدم،نه خوردن
لبخند میزند،لبخند که نه...بیشتر شبیه پوزخند است.
دستش را بالا میبرد و گارسون را صدا میکند
+:جناب ببخشید
حرکاتش،عادي و خالی از ترس است .
این روح بیتابم را،بی تاب تر میکند.
گارسون جلو میآید.
+:دو تا قهوه لطفا
تا با گارسون مشغول است،چند ثانیه اي فرصت میکنم به چهره اش
نگاه کنم
این بار،ته ریش نازکی صورتش را پوشانده.
چشم و ابرو و موهاي تمام مشکی،صورتی کشیده،ابروانی پرپشت و
چهره اي کاملا معمولی اما در یک کلمه،جذاب.
تنها نکته ي خارق العاده ي چهره اش،برق لعنتی چشم هایش است
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۴۱ و ۳۴۲
سرم را پایین میاندازم و { استغفراللّه } میگویم.
از چشم هایش باید ترسید... برق چشم هایش،مسخَم میکند.
گارسون میرود و او،با چند سرفه گلویش را صاف میکند.
سرم را بلند میکنم،میخواهد حرف هایش را بزند.
نیکی ضعیف درونم را پشت نقاب نیکی قوي پنهان میکنم و گوش
هایم را به او میدهم.
+:حتما خیلی از درخواست من ، تعجب کردین... به هرحال ما هیچ
شباهتی به هم نداریم.
حس میکنم،لحنش با چاشتی تمسخر است.
اخم میکنم.
:+به هرحال،بهتر بود قبل از اینکه با عمومسعود صحبت کنم،با
خودتون درمیون میذاشتم،ولی خب... شد دیگه... حتما قضیه ي
شکایت پدربزرگ رو میدونین دیگه...
شوکه میشوم،حس میکردم تنها راز خانوادگی،حضور مسیح باشد...
شکایت پدربزرگ از کجا سردرآورد؟
:_شکایت پدربزرگ از کی؟
+:از باباي من و باباي شما
:سر چی؟؟
+:سر اینکه بیست و پنج سال پیش،بی اجازه خونه و کارخونه رو
فروختن...
بلند میگویم
:_چی؟
چند نفر به طرفمان برمیگردند،او اطراف را نگاه میکند و من خجالت
میکشم.
+:واقعا نمیدونستی؟
سرم را آرام،چپ و راست میکنم و به گوشه ي میز خیره میشوم.
چیزي به ذهنم میرسد
:_ولی عمووحید گفت که وکالت نامه داشتن..
+:داشتن... پدربزرگ هم خبر داشته... ولی خب،از قهر بابام و
عمومسعودم خبر داره
:_یعنی چی؟
+:پدربزرگ، اون موقع خودش اجازه داده بوده که کارخونه رو
بفروشن... ولی الآن میگه یا محمود و مسعود با هم آشتی میکنن یا
من ثابت میکنم کل اموالی که الآن دارن،مال منه
:_مگه میشه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مسیحای عشق
قسمت ۳۴۳ و ۳۴۴ و ۳۴۵
+:مثل اینکه میشه..وکیل گرفته و کلی مدرك پیدا کرده... به هرحال
قضیه مال خیلی وقت پیشه، هیچکس هم حوصله نداره پیگیري کنه
ببینه مدارك اصله،درسته یا نه...
خلاصه،تخمین زدن که تقریبا بیشتر سرمایه و اموال منقول و
غیرمنقول باباي من و باباي شما، متعلق به پدربزرگه
پدربزرگ هم میگه اگه باهم آشتی کنید من از خِیرش میگذرم...
پس علت عصبانیت و درگیري ذهنی بابا،این اواخر همین مسئله
بود...
چقدر از خانواده ام غافل بودم...
حتی عمووحید هم آشفته بود...
چرا من نفهمیدم...
با صداي بلند فکر میکنم
:_ولی این حقه بازیه..
:+آره حقه بازیه... ولی حتی تحت این شرایط هم، باباتون راضی به
آشتی نمیشه...
بابام،عمووحید،خود پدربزرگ،حتی مامانتون... کلی تلاش کردن... اما
هیچ فایده اي نداشت... پدربزرگ هم فکر کرده قبل از مرگش کاري
کنه،فکر کرده بلکه با این حیله،فَرَجی بشه... ولی بازم انگار نه انگار
عمومسعود حاضر شد بره محضر و همه رو به نام پدربزرگ بزنه...
پدرتون خیلی کینه اي عه..
سرم را بلند میکنم و تند،نگاهش میکنم.هیچکس حق ندارد راجع
پدرم اینطور صحبت کند.
:_اگه با شمام اونطور رفتار میکردن،به بابام حق میدادین..
بازهم پوزخند میزند
:+باشه... حالا میرم سر اصل مطلب..یعنی....قضیه ي خواستگاري
من....از شما...
قیافه اش را جوري میکند،انگار خواستگاري در کار نیست... انگار
میخواهد فیلم سینمایی تعریف کند.
+:من فکر کرم چی کار میشه کرد که عموجانمون از خرشیطون پیاده
بشه...
:_مؤدب باشید لطفا...
جدي نگاهم میکند،چشم هایش خالی از هر نوع حسی است،بیروح و
سرد...
آنقدر محکم اخم کرده ام که پیشانی ام درد میگیرد.
انگار اخم هاي گره خورده ام،او را میترساند.
از موضعش پایین میآید،زیر لب میگوید
+:معذرت میخوام
آرام گره از ابروهایم باز میکنم،اما همچنان چهره ام جدي است. مثل
او.
+:به هرحال،موضوع،سر میلیاردمیلیارد پوله...من فهمیدم،تنها راه
نفوذ به قلعه ي محکم عمومسعود،دخترشه.. یعنی...شما...گفتم شاید
بشه با یه ازدواج صوري... یعنی الکی عمومسعود رو راضی به آشتی
کرد...
این بار نوبت من است که پوزخند بزنم
:_شما خیلی فکر مزخرفی کردین... اگه باباي من دوست نداره آشتی
کنه،منم کمکش میکنم که آشتی نکنه...
از جا بلند میشوم و برمیگردم.
صدایش از پشت سرم میشنوم.
+:خیال میکردم پدربزرگ رو دوست داري... گفته این آخرین
خواسته اشه..قبل از مرگش..
نگران برمیگردم
:_ولی حال پدربزرگ که خوبه..
+:نیست... دکترا جوابش کردن...روزاي آخر عمرشه.. واسه همین
مرخص شده
ادامه دارد...
نویسنده ✍ : فاطمه نظری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷@tashahadat313 🌷
1361؛ آزادسازي خرمشهر پس از 578 روز اسارت در جريان عمليات بيت المقدس
#سالروز_فتح_خرمشهر_گرامی_باد 🌸
#خرمشهر
#سوم_خرداد
#فتح_خرمشهر