eitaa logo
تلک الایام
1.6هزار دنبال‌کننده
30 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح ها می آیم کنار ضریحت چشم هایم را می شویم و می روم @telkalayyam
May 9, 2011 11:20 PM از دفتر جمله نویسی پسر هفت ساله ام: (یاد شدت علاقه ی فامیل دور افتادم به در) صبح: در مشهد و قم صبح ها همیشه یاکریم ها آواز می خوانند امام رضا: من امام رضا را زیاد بسیار خیلی دوست دارم ضامن: به امام رضا ضامن آهو می گویند طلا: مناره ی حرم امام رضا(ع) از طلا است ضریح: ضریح امام رضا با صفا است قطار: ما هر سال با قطار ماه رمضان به مشهد می رویم محضر: سلام من تقدیم به محضر ملکوتی امام رضا(ع) حوض: حوض صحن آزادی حرم امام رضا(ع) لامپ های زیبایی دارد @telkalayyam
دلگیرم از شهر… از تقویم… ماه لا به لای برج ها گم شده است @telkalayyam
بهش می گم کوچولو! اسم اماما رو بگو ببینم! می گه: امام زمان امام علی امام هادی امام اصغری می گم: امام اصغری دیگه کیه؟ می گه : همون امامی که حرمله با تیر زد توی گلوش دیگه... @telkalayyam
پسرک با دست محکم می زند روی نان. بعد دستش را مثل بادبزن، شدید تکان می دهد و فوت محکمی می کند و زیر بغلش می برد... سنگ داغ هنوز چسبیده به نان. دستش را دوباره با تردید به سنگ نزدیک می کند و این بار محکم تر می زند... باز دستش را باد بزن می کند و فوت محکم می کند و زیر بغلش می برد... یک اوووووووف کشدار آهسته هم می گوید....سنگ کمی تکان می خورد اما هنوز یک گوشه اش به نان چسبیده. پسرک زیر چشمی به من نگاه می کند... من با خونسردی دارم سنگ های آن یکی نان را برای پسرک می گیرم و البته نگاهی زیر چشمی هم به او و ادا و اطوارهایش دارم... از نگاهش پیداست که دارد از دست من حرص می خورد که چرا اینقدر یواش کارم را انجام می دهم اما به روی خودش نمی آورد... خونسردی مرا که می بیند مصمم می شود سنگ ها را با شجاعت بیشتر و حرکات نمایشی کمتر از نان جدا کند... شاید اینجوری خودش را به آدم بزرگ ها نزدیک تر حس می کند... داغی سنگ ها اجازه نمی دهد که این ژست شجاعانه چندان دوامی داشته باشد.. و دوباره حرکات نمایشی بچه با آن اوووف های کشدار به اوج می رسند... نان ها دیگر سنگ ندارند... پسرک سعی می کند نان ها را تا کند اما خیلی داغند. بهش می گویم در زنبیل را باز نگه دار... نان ها را تا می کنم و برایش توی زنبیل می گذارم.... نگاهی تشکرآمیز و کمی هم نگران و ناراحت به من می اندازد و می رود...شاید نگران از اینکه نکند ضعیف حسابش کرده باشم... شاید ناراحت از این که آن احساس پیروزی غرورانگیز تنهایی نان گرفتن، تمام و کمال نصیبش نشده.... خودم را می گذارم جای او که ببینم وقتی به خانه رسیدم پیروزی ام را چه جوری تعریف می کنم... هر کاری می کنم نمی توانم این قسمت"آقاهه کمک کرد و نان ها را برایم گذاشت توی زنبیل" را تعریف کنم.... دو تا نان داغ از داخل تنور پرت می شوند روی پیشخوان و من از خانه ی پسرک برمی گردم به نانوایی که نوبتم از دست نرود... سنگ ها را یکی یکی و با خونسردی از نان ها می گیرم... راستی چرا دست هایم دیگر نمی سوزند.... نان ها را همان طوری داغ از روی پیشخوان بر می دارم و تشکر می کنم و بیرون می آیم... توی راه به داغی هایی فکر می کنم که دیگر به حرارتشان واکنشی ندارم... به جهنمی که زندگی در آن دیگر برایم سوزناک نیست... به "خلّصنا من النار" های جوشن کبیر.... @telkalayyam
غصه های دلش که لبریز می شد خدا با اسم کوچک صدایش می کرد... طه!... @telkalayyam
عقیده ها بیشتر به درد این میخورن که باهاشون زندگی کنیم تا اینکه هی در موردشون حرف بزنیم. @telkalayyam
شاعرهای درست و حسابی بعد از شعر گفتن، تازه کار سختشان شروع می شود. این که شعرشان را دو دستی بچسبند که دزد نبرد یا اسمشان را محکم بدوزند به پایین شعر که کسی بدون ذکر نام شاعر، شعرشان را نخواند یا راه بیفتند دنبال شعرشان بینند کجاها می رود با کی معاشرت می کند چه جور دوست و رفیق هایی دارد و... . و این قصه امروزی نیست در تذکره ی آتشکده ی آذر آمده است: «ملک طیفور برادر مهتر ملّا داعی انجدانی است و از تلامذه ی شیخ عبدالعال و مولا فتح الله مفسّر است و اوّل حال «کسری» تخلّص می کرده، بعد از آن مدّتی در قزوین مانده و «ملک» تخلّص کرده. به هر حال این یک بیت ممتاز از او ملاحظه شد. گویند: بعد از آن که میرزا ملک قمی به هندوستان رفته بود، جمعی این شعر را به او اِسناد می دادند. ملک طیفور قاصدی به این خصوص به هند فرستاده و از میرزا ملک قمی، حجّتی معتبر صادر کرده، مدّعیان را ساکت ساخته و شعر را مالک شد. این است: خون چکان است «ملک» تیغ ستم، می ترسم که پی آخر به در خانه ی قاتل برود» @telkalayyam
گاهی هم باید یک پسر بچه ی بازیگوش با توپ بزند و قاب روی دیوار را بیاورد پایین تا تو همین طور که با عصبانیت داری شیشه خرده ها را جمع می کنی یادت بیاید که چهارده سال پیش همه ی آرزوی های تو خلاصه شده بود توی همین یک بیت و این یک بیت آن قد برایت عزیز بود که چند روز قبل از عروسی زنگ زده بودی به رفیق شفیق خوشنویست که آن را برایت خطاطی کند و روز عروسی، خودت برده بودی داده بودی قابش کنند که اولین روزی که وارد خانه و زندگی می شوی این قاب هم روی دیوار باشد... و باید شیشه خرده ای هم توی دستت فرو برود تا به فکر فرو بروی که چرا این همه سال اصلا این قاب را روی دیوار ندیده ای و دوباره بگردی دنبال خرده های آرزویی که دیگر نیست... http://2ta7.persianblog.ir/post/58/ @telkalayyam
#... للأخ السّدید و الولیّ الرّشید الشیخ المفید.... أما بعد... ما هم اگر مفید بودیم برایمان نامه می نوشتی... @telkalayyam
نگاه می کنم از آینه خیابان را و ناگزیری باران و راهبندان را "من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب" و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را چراغ قرمز و من محو گل فروشی که حراج کرده غم و رنج های انسان را کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست بلند کرده کسی لای لای شیطان را چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد چقدر آه کشیدم شهید چمران را ولیعصر...ترافیک...دود...آزادی... گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را غروب می شود و بغض ها گلوگیرند پیاده می روم این آخرین خیابان را... عزیز مثل همیشه نشسته چشم به راه نگاه می کند از پشت شیشه باران را دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست و چای می خورم و حسرت خراسان را سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزیز و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را عزیز با همه پیری عزیز با همه عشق به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را سفر مرا به کجا می برد؟ چه می دانم همین که چند صباحی غروب تهران را... صدای خوردن باران به شیشه ی اتوبوس نگاه می کنم از پنجره بیابان را نگاه می کنم و آسمان پر از ابر است چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را... چقدر تشنه ام و تازه کربلای یک است چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را :: نسیم از طرف مشهدالرضاست...ولی نگاه کن! حرم سرور شهیدان را... http://2to7.persianblog.ir/ http://2to7.blogfa.com/post-12.aspx @telkalayyam
#… فرموده بود ما اهل بیت، بزرگ و کوچکمان با هم فرقی ندارد عرض می کنم ما اهل دنیا نیز همین طور... @telkalayyam