#خاکریز_خاطرات 37
✍ اگر همهی مسئولین کشور اینگونه بودند، ایران گلستان میشد
متن خاطره :
اون روز پسرش رو آورده بود محلِ کار. از صبح که اومد ، خودش رفت جلسه و محمد مهدی رو گذاشت پیشِ ما ... پذیراییِ جلسه که تموم شد ، مقداری موز اضافه اومد. یکی از موزها رو دادم به محمدمهدی... نمی دانم حاج احمد برای چهکاری من رو احضار کرد. وقتی رفتم داخل اتاق ، محمدمهدی هم پشت سرم اومد. حاج احمد تا پسرش رو دید برافروخته شد، طوری که تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش. با صدای بلند گفت: کی به شما گفته به پسرم موز بدین؟ گفتم: حاجی این بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده ، یه موز از سهم خودم بهش دادم...
نذاشت صحبتم تموم بشه. دست کرد توی جیبش ، بهم پول داد و گفت: همین الان میری یک کیلو موز میخری و میذاری جای یه دونه موزیکه پسرم خورده...
🌷خاطرهای از زندگی سردار شهید حاج احمد کاظمی
📚منبع: کتاب احمد ، صفحه 137
#بیت_المال #رزق_حلال #تربیت_فرزند #مراقبه #تقوا #شهیداحمدکاظمی
#شهدا
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات ۹۵
✍ رازِ دفترچهای که همیشه با شهید بود
متن خاطره:
محمّد علی یه دفترچه کوچیک داشت که همیشه باهاش بود و به هیچکس هم نشونش نمیداد. یه بار دفترچه رو برداشتم ببینم چه چیزی داخلش مینویسه. فکرش رو میکردم. کارهای روزانهی خودش رو نوشته بود. مثلاً نوشته بود: سرِ کی داد زده! چه کسی رو ناراحت کرده! به کی بدهکاره و... همه رو به صورت ریز و درشت نوشته بود تا یادش باشه و دراولین فرصت صافشون کنه...
📌خاطرهای از زندگی شهید دکتر محمدعلی رهنمون
📚منبع: یادگاران16 « کتاب شهید رهنمون » صفحه 4
#تقوا #حق_الناس #وصیتنامه #محاسبه_نفس #مراقبه #شهیدرهنمون
#شهدا
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات ۱۸۷
🌸 اینگونه بودند که لایق شهادت شدند..
متن خاطره
محمدرضا برای ادامه تحصیل رفت سبزوار و یه اتاق اجاره کرد... شبی برای دیدنِ پسرم رفتم اتاقش. وقتی صاحبخانه خوابید ، محمد رضا بدونِ معطلی بلند شد، لامپ رو خاموش کرد و چراغ نفتی روشن کرد. بهشگفتم: چرا لامپ رو خاموش کردی؟!!! گفت: از این لحظه به بعد که صاحبخانه خوابیده ، من نمیخوام با روشنایی لامپ، برای او و خانوادهاش مزاحمت ایجاد کنم.
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید محمدرضا شمسآبادی
📚منبع: کتاب گامی به آسمان ، صفحه 135
#شهیدشمسآبادی #مراقبه #حقالناس #همسایه #گناهان_کبیره
#شهدا
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات ۱۸۸
🌸 این خاطره پُر از مهربانی است...
متن خاطره
مادرم رفته بود مکه. از اونجا برای جمال یه جفت کفش فوتبالی آورده بود. میگفتم: جمال! خوش به حالت؛ چقدر کفشهایت قشنگه... اما هیچوقت ندیدم اون کفشها رو توی روز بپوشه. فقط وقتی میرفت گشتِ شبانه اونا رو میپوشید ، تا کمی کثیف و کهنه بشه. میگفت: اگه کسی این کفشها رو ببینه و دلش بخواد، اما پول نداشته باشه بخره ، من چیکار کنم؟
📌خاطرهای از زندگی شهید جمال عنایتی
📚منبع: ماهنامه امتداد ، شماره 84
#شهیدعنایتی #مراقبه #بیتفاوت_نبودن #مهربانی #شهدا
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات ۲۲۰
🌺 دقتِ بالای شهید احمدیروشن در راه بندگی خدا
متن خاطره
نانِ سنگک گرفته بودیم و می رفتیم سمتِ خوابگاه چند تا سنگ به نان ها چسبیده بود. مصطفی اونا رو کند و برگشت سمتِ نانوایی... بعد برگشت و گفت: بچه که بودم یکبار نانِ سنگک خریدم. وقتی رفتم خونه، بابام سنگهایی که به نان چسبیده بود رو جدا کرد، داد به دستم و گفت: ببر و بده به شاطر؛ نانواها بابتِ اینها پول دادند...
🌹خاطرهای از زندگی دانشمند شهید مصطفی احمدیروشن
🇮🇷منبع: یادگاران۲۲ «کتاب شهید احمدیروشن» صفحه ۲۶
#شهیداحمدیروشن #حق_الناس #شهدای_دانشمند #خودسازی #تقوا #مراقبه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان علیهالسلام
#ثقلین
@thaghlain 🌹