#خاکریز_خاطرات ۲۵
✍ با خواندنِ این خاطره به اوجِ محبت و مهربانیِ شهدا پی ببرید
متن خاطره :
چند دقیقه بیشتر به اعزام نمونده بود که متوجه شدم نیست. رفتم دنبالش و دیدم داره با یکی از بچهها عکس می اندازه ... پرسیدم : این پسره کی بود که داشتی باهاش عکس می انداختی ، اونم الان که اتوبوس ها دارن میرن؟ گفت: یه چیزی گفتم ، فکر کردم شاید ناراحت شده باشه ، رفتم باهاش عکس انداختم تا از دلش در بیارم ...
📚منبع: کتاب آخرین امتحان ، صفحه 24
#آشتی #مهربانی #گذشت
#صلح
#شهدا
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات 40
✍️ راهکاری ساده از #شهیدرجایی برای دستگیری از دیگران
متن خاطره:
آخرِ میوهفروشهای بازار یه پیرمردِ نحیف میوه میفروخت. بساطِ کوچک و میوههای لکدارش معلوم بود که خریداری نداره. اما پیرمرد یه مشتری ثابت داشت بنامِ شهید رجایی... آقای رجایی می گفت: میوه هاش برکت خدا هستن ، خوردنش لطفی داره که نگو و نپرس. به دوستاش هم میگفت: این پیرمرد چند سر عائله داره ، از او خرید کنین...
🌷خاطره ای از زندگی رئیس جمهور شهید دکتر محمدعلی رجائی
📚منبع: کتاب « خدا که هست » نوشته ی مجید تولایی
#بی_تفاوت_نبودن #مهربانی
#کمک_به_فقرا #شهید_رجایی
#شهدا
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات ۱۳۸
✍ روحِ لطیفِ یک مرد جنگجو...
متن خاطره:
اسماعیل نشسته بود و بچه هامون (ابراهیم و زهرا) داشتند جلویش بازی می کردند. یهو ابراهیم ، زهرا را اذیت کرد و به گریه اش انداخت. اسماعیل هم ناراحت شد و یک سیلی آرام به ابراهیم زد ، اما کمی بعد فهمید که کارش درست و تربیتی نبوده و از او دلجویی کرد .... با این حال شب که شد خوابش نمی برد. خودم را به خواب زدم و دیدم اسماعیل بعد از خواندنِ نماز شب، نشست بالایِ سرِ ابراهیم و شروع کرد به گریه کردن....
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید اسماعیل دقایقی
📚 منبع: نیمه پنهان ماه ۴ «شهید دقایقی» ، صفحه ۴۶.
#تنبیه #مهربانی
#تربیت_فرزند
#شهدا
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات۱۶۳
✍ شهیدی که شیعه و سنی عاشقش شده بود...
متن خاطره :
سردار شوشتری حتی به خانوادههای اعدامیان هم خدمت می کرد و میگفت: اگر کسی اعدام شده ، خانواده اش چه گناهی کردهاند؟
ایشون به خانوادۀ فقـرا هم سـرکشی، و مشکلاتشون رو برطرف میکردند، به طوری که بعد از شهادتشون به هر روستایی میرویم ، تا اسم شهید شوشتری آورده میشه ، مردم زار زار گریه میکنند و میگن: ما پـدر خود را از دست دادیم...
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید نورعلی شوشتری
📚راوی: سردار جاهد (فرمانده سپاه سیستان و بلوچستان)
#شهیدشوشتری #شهیدوحدت #بی_تفاوت_نبودن #کمک_به_فقرا #مهربانی
#شهدا
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات ۱۸۸
🌸 این خاطره پُر از مهربانی است...
متن خاطره
مادرم رفته بود مکه. از اونجا برای جمال یه جفت کفش فوتبالی آورده بود. میگفتم: جمال! خوش به حالت؛ چقدر کفشهایت قشنگه... اما هیچوقت ندیدم اون کفشها رو توی روز بپوشه. فقط وقتی میرفت گشتِ شبانه اونا رو میپوشید ، تا کمی کثیف و کهنه بشه. میگفت: اگه کسی این کفشها رو ببینه و دلش بخواد، اما پول نداشته باشه بخره ، من چیکار کنم؟
📌خاطرهای از زندگی شهید جمال عنایتی
📚منبع: ماهنامه امتداد ، شماره 84
#شهیدعنایتی #مراقبه #بیتفاوت_نبودن #مهربانی #شهدا
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات ۲۴۵
🌺 رفتار عجیب و زیبای شهید در هشت سالگی
متن خاطره
توی خونهی بزرگی که درونِ هر اتاقش یک خانواده بودند، زندگی میکردیم. یک روز گیلاس خریدم. منصور که اون موقع هشت ساله بود، گفت: بابا! همسایهها گیلاس رو دیدند؟
گفتم: بله
گفت: بهشون دادی؟
گفتم: نه! شما بخور؛ خودشون میخرند...
سریع رفت و چند ظرف آورد. گیلاسها رو تقسیم کرد و به همهی خانوادهها داد. بعد اومد و گفت: حالا من هم میتونم بخورم...
🌹 خاطرهای از نوجوانی سردار شهید منصور خادمصادق
📚منبع: کتاب آرزوی فرمانده، صفحه ۱۴
#شهید_خادم_صادق #شهدای_شیراز #مهربانی #بی_تفاوت_نبودن #ایثار #همسایه
#امام_زمان علیهالسلام
#ثقلین
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات ۲۴۷
🌺 مهربان بودن یعنی این.... بخوان و لذت ببر...
متن خاطره
باید با اتوبوس میرفت مدرسه. امـا گاهی پیـاده میرفت تا پولش رو جمعکنه و برای خواهرش چیزی بخـره و خوشحالش کنه... میگفت: دوسـت دارم زندگیام طوری باشه که اگر کسی به فرش زیر پایم نیاز داشت ، کوتاهی نکنم... عروسی که کرد، پدرش یک فرش ماشینی بهش هدیه داد؛ عبدالله هم فرش رو داد به یک نیازمند و برای خودش موکت خرید...
🌹خاطرهای از زندگی علمدار روایتگریِ شهدا حاجعبدالله ضابط
📚منبع: کتاب شیدایی ، صفحات ۱۱ و ۱۹
#شهید_ضابط #شهدای_مشهد #انفاق #کمک_به_فقرا #مهربانی #شهدا
#امام_زمان علیهالسلام
#ثقلین
@thaghlain 🌹
#خاکریز_خاطرات ۲۵۰
🌺 ابراهیم از نوجوانی مهربان بود...
متن خاطره
هوا خیلی سرد بود. اما نمیخواست ما رو توی خرج بندازه. دلم نیومد؛ همان روز رفتم و یک کلاه براش خریدم. روز بعد کلاه رو سرش کرد و رفت. اما ظهر که اومد بیکلاه بود! بهش گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگه بگم دعوام نمیکنی؟ گفتم: نه مادر! چیکارش کردی مگه؟ گفت: یکی از بچهها با دمپایی میاد مدرسه؛ امروز هم سرما خورده بود دیدم کلاه برای او واجبتره...
🌹خاطره ای از نوجوانی سردار شهید ابراهیم امیرعباسی
📚منبع: کتاب ساکنان ملک اعظم ۵ ، صفحه ۵
#شهید_امیرعباسی #شهدای_مشهد #مهربانی #انفاق #نوجوان_شهید #گذشت #ایثار #احترام_به_والدین#شهدا