eitaa logo
ثقلین (قرآن و اهلبیت ع)
145 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
823 ویدیو
11 فایل
قران و تفسیر آیات، چهارده معصوم(ع) (داستان و احادیث)، اخلاق و سبک زندگی، شهدا، احکام شرعی، اخبار و مناسبت روز و عناوین متنوع دیگر. . . . . ارتباط با مدیر:. @jtmyaali
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۶ ✍️ کاش ما نیز مانند شهیدباهنر ، این‌گونه احترام پدرومادرمان را حفظ می‌کردیم متن خاطره: نشست کنارِ مادر. آرام و سر به زیر گفت: مادر! پارگیِ شلوارم خیلی زیاد شده ، تویِ مدرسه ... لحظاتی مکث کرد و ادامه داد: اگه به بابا فشار نمیاد بگین یه شلوار برام بخره... پدرش می‌گفت: محمدجواد خیلی محجوب بود، مواظب بود چیزی نخواهد که در توانمون نباشه... 🌷خاطره ای از روحانی شهید محمدجواد باهنر 📚منبع: کتاب هنرِ آسمان ، صفحه 11
۷۹ ✍ استدلالِ بی‌نظیرِ شهید برای جلب رضایت پدرش جهت رفتن به جبهه متن خاطره خسته از سرِ کار برگشته بودیم ‌که سید جواد گفت: بابا! دیگه کارِ ساختمان تموم شده ، اگه اجازه بدین می خوام برگردم جبهه. گفتم: پسرم! تو به اندازه‌ی خودت خدمت کردی، بذار اونایی برن جبهه که نرفتند. سیدجواد ساکت شد. وقت اذان جانمازم رو بازکردم تا نماز بخونم. اما پسرم اومد ، جانمازم رو جمع کرد و گفت: اینهمه بی‌نماز هست ، اجازه بدین ‌کمی هم بی‌نمازها نماز بخوانند... دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. سید جواد خیلی زیبا و سنجیده جواب اون حرفم رو داد. 📌خاطره‌ای از زندگی شهید سیّد جواد موسوی 📚منبع: کتاب بر خوشۀ خاطرات ، صفحه 28 @thaghlain 🌹
۸۴ ✍رفتار عجیب و زیبای شهید در بازارچه متن خاطره اوایل ازدواجمون بود.برای خرید با سید مجتبی رفتیم بازارچه. در بین راه با پدر و مادرِ آقا سید برخورد کردیم. سید مجتبی به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد، روی زمین زانو زد و پاهای والدینش رو بوسید. این صحنه برای من بسیار دیدنی بود. آقا سید با اون هیکلِ تنومند و قامت رشید در مقابل پدرو مادرش اینطور فروتن بود و احترام آنها را تا حد بالایی نگه می‌داشت... 📌خاطره ای از زندگی سردار شهید سید مجتبی هاشمی 📚منبع: سالنامه یاران ناب1393 به نقل از همسر شهید @thaghlain 🌹
۹۹ ✍ شهیدی که از انتخاب اسمش ناراحت بود متن خاطره ظرفها رو از مادرش گرفت ، شست و گفت: دستات دیگه حساسیت گرفته مادر... مادر رفت سراغِ غذا که رویِ اجاق‌گاز بود. فرزام هم دنبالش راه افتاد؛ مثل اینکه می خواست به مادرش چیزی بگه. کنارش ایستاد ومودبانه گفت: مادر! چرا اسمم رو گذاشتین فرزام؟!!! چرا نذاشتین علی، حسین؟!!! و ادامه داد: آخه آدم با شنیدنِ اسمِ فرزام یادِ هیچ آدمِ خوبی نمی افته... من اصلاً صاحب اسمم رو نمی شناسم که بهش افتخار کنم.از همون‌روز به بعد همه علی صدایش می‌کردند. 📌خاطره‌ای از زندگی شهید علی پورحبیب 📚 منبع: کتاب آب زیر کاه ، صفحه 37 @thaghlain 🌹
۱۳۵ ✍ مگه احترام به مادر از این شگفت‌انگیزتر هم هست؟ متن خاطره منتظر بودم مجتبی از جبهه برگرده. اما شب شد و هر چه انتظار کشیدم نیومد و خوابم برد. صبحِ زود پا شدم تا برم نون بگیرم. همه جا رو برف پوشانده بود. دربِ خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه رویِ برف نشسته و به خواب رفته. بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟!!! سلام کرد و گفت: نصف شد رسیدم. گفتم: پس چرا در نزدی تا بیام باز کنم و بیای داخل؟ گفت: مادر جان! ترسیدم نصف شب با در زدنِ من هُل کنید و از خواب بپرید، واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم. پشت در خوابیدم که صبح بشه... 📌خاطره‌ای از زندگی شهید مجتبی خوانساری 📚راوی: مادر شهید @thaghlain
۱۷۱ 🌸 نگاه جالب شهید به رضایتمندی پدر.... متن خاطره: چند روز بود که شاد می‌دیدمش. با خودم گفتم شاید هدیه یا چیزی گیرش اومده ، که اینطور خوشحاله... اما وقتی علت شادی‌اش رو ازش پرسیدم ، گفت: تو نمی‌دونی پدرم به من چی گفت! حرفی زد که انگار دنیا رو بهم ببخشیده... بابام بهم گفت: من از تو راضی ام ... وقتی پدرم از من راضی است، میخواهی خوشحال نباشم؟!!! 📌 خاطره‌ای از روحانی شهید محمدزمان ولی‌پور 📚 کتاب مسافر ملکوت ، صفحه ۷ @thaghlain 🌹
۲۵۰ 🌺 ابراهیم از نوجوانی مهربان بود... متن خاطره هوا خیلی سرد بود. اما نمی‌خواست ما رو توی خرج بندازه. دلم نیومد؛ همان روز رفتم و یک کلاه براش خریدم. روز بعد کلاه رو سرش کرد و رفت. اما ظهر که اومد بی‌کلاه بود! بهش گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگه بگم دعوام نمی‌کنی؟ گفتم: نه مادر! چیکارش کردی مگه؟ گفت: یکی از بچه‌ها با دمپایی میاد مدرسه؛ امروز هم سرما خورده بود دیدم کلاه برای او واجب‌تره... 🌹خاطره ای از نوجوانی سردار شهید ابراهیم امیرعباسی 📚منبع: کتاب ساکنان ملک اعظم ۵ ، صفحه ۵ #شهدا