eitaa logo
طلاب الکریمه
12.3هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز ارتباط با ادمین: @Shabanzade7
مشاهده در ایتا
دانلود
جان فدا به سبک طلبه بودن به چهره‌اش نگاه کردم. لبخند گیرایی داشت. شکستگی صورت و گوشه‌ی چشمش بر جذابیتش افزوده بود. به انگشت جوهری‌ام نگاه کردم. سرم را پایین انداختم و زمزمه‌ای زیر لب گفتم... انگشت سبابه‌ی جوهری‌ام را داخل صفحه‌ی سفید روبرویم به آرامی چسباندم و اثر انگشتم را ثبت کردم. -- خاله خاله به صورت گرد و چشمان روشن فاطمه نگاه کردم. -- چه عهدی کردی؟ به انگشتم نگاه کردم و گفتم: عهدکردم خودم باشم، یک رنگ و بدون ریا. جمله سنگین بود، یک دقیقه سکوت... فاطمه خندید. من با همان دست جوهری لپش را کشیدم. همین باعث شد که فرار کند. من و سردار تنها ماندیم. او به پای عهد نانوشته شده‌اش ایستاد و جان فدا کرد. یادم افتاد که پنج سال پیش با همین انگشت به پای برگه‌ای انگشت زدم که رسما من را طلبه کرد. روزهایی شروع شد که هر دقیقه‌اش غیر قابل پیش‌بینی بود. در میان چهره‌هایی قرار گرفتم که قبلا تجربه نکرده بودم. در میان سطر سطر کتاب‌هایی غوطه‌ور شدم که تازگی‌اش، روحم را به جریان می‌انداخت. قلعه‌ای با پنجره‌های بلند و قابی فیروزه‌ای رنگ که از بیرون غیرقابل دید بود. ولی! از داخل قلعه و پشت آن پنجره‌ها، تا دور دست‌ها قابل دیدن و کاویدن بود. عهدی که نوشته یا نانوشته‌اش برایم نغمه‌سرای دنیایی بود که با دنیای عادی و روزمره، تفاوت داشت. من طلبه شدم و طلبه ماندم و امید دارم طلبه بمانم تا روزی را ببینم که پرچم حق بر گوشه‌گوشه‌ی دنیا به اهتزاز درآید. ✍ فریبا حقیقی @tollabolkarimeh
1_2281741431.pdf
6.88M
نمونه سوال خانواده در اسلام @tollabolkarimeh
فوائد بحرالعلوم سیّدمهدی نجفی را خریدم به پول ۳ ماه نماز استیجاری. و منِ محزون، شهاب‌الدّین حسینی هستم. و این حروف را در حال گرسنگی می‌نویسم! یک روز و شب به دلیل نداری، چیزی نخورده‌ام! امیدوارم بتوانم به برکت اجدادم بر این سختی‌ها صبر نمایم. ۱۳۴۱ مدرسه قوام - نجف أشرف @tollabolkarimeh
من می‌خواهم مادر باشم. آخی تنهایی؟ دلت گرفته؟؟ گریه نکن. منم مثل تو تنها هستم. از وقتی که مادرم را نمی‌بینم. مثل تو که گوشه‌ی قفس بق می‌کنی توی اتاقم می‌نشینم و بغض می‌کنم. تو هم مثل من از مادرت عکس نداری؟ من عکس داشتم، اما نمی‌دانم چرا مادربزرگ همه‌ی عکس‌‌هارا پاره کرد. حتی آن عکسی که خیلی دوستش داشتم. همان که توی بیمارستان در بغل مامانم بودم و شیر می‌خوردم. اندازه یه تپه عکس پاره کرد و همه را توی سطل زباله ریخت. دور از چشمش یکی از تکه‌های پاره عکس را برداشتم. نگاه کن، یکی از چشم‌های مادرم توی عکس مشخص است. شب‌ها توی تاریکی عکس را به سینه‌ام می‌چسبانم و احساس می‌کنم مادرم را بغل کرده‌ام. یادش بخیر وقتی کنارم می‌خوابید، دستانش را می‌بوییدم و محکم می‌گرفتم تا به خواب بروم. من که خیلی دلتنگ آن‌شب‌ها هستم. نمی‌دانم آیا او هم مثل من دلتنگ می‌شود؟ امشب خیلی خسته‌‌ام. فضای مغازه برایم سنگین و غمگین است انگار در و دیوار دارند برایم مصیبت می‌خوانند. صدای بوق سرویس می‌آید. اولین نفر به سمت ماشین می‌روم و روی صندلی عقب می‌نشینم. سرم را به شیشه می‌چسبانم و با اولین قطره‌ی باران که از آسمان می‌بارد، چشمان من هم می‌بارد. نگاهی به دستانم که از سرما یخ‌زده می‌اندازم و آهی می‌کشم. یادش بخیر پسرم بعضی‌از شب‌ها کرم را می‌آورد و دستانم را به بهانه‌ی‌ کرم زدن نوازش می‌کرد. مدت‌هاست با تقویم غریبه‌ام. نمی‌دانم چند روزه‌ست که ندیدمش. اما با ریزش دانه‌های برف از آسمان می‌فهمم که ۱ روز دیگر تا تولدش باقی مانده است. صدای اعلان پیام گوشی‌‌ام می‌آید. تاریخ تولد سپهر را وارد می‌کنم و به سراغ پیام می‌روم. مثل همیشه خواهرم است. از برنامه‌ی روز مادر می‌گوید. استیکری برایش می‌فرستم و می‌گویم:" آن شب مثل شب‌های دیگر شیف هستم" تازه به خود می‌آیم و می‌فهمم که به منزل رسیدم. در را باز می‌کنم. یک راست به سمت اتاق می‌روم و کیفم را روی تخت پرت می‌کنم. مثل هرشب روبه‌ی آینه می‌ایستم و خودم را سرزنش می‌کنم. نگاهی به سقف اتاق می‌اندازم می‌گویم:" خدایا جز تو کیو دارم؟ " گوشی‌ام را از روی تخت برمی‌دارم و تقویم را نگاهی می‌اندازم. وای خدا روز مادر که فردا است. قلبم سنگین می‌شود. دقیقا روز مادر با تولدش یکی شده. سونامی اشک توی چشمان غمگینم سرازیر می‌شود. مثل هرشب خواب را بهانه‌ می‌کنم تا دلتنگی‌ام پنهان شود. راس ساعت ۹ صبح محل کارم حاضر می‌شوم. بی‌قرارم. یاد ۵سال پیش میفتم که پسرم را به‌دنیا آوردم. دقیقا ساعت ۱۰و ۶دقیقه صبح. دنبال کاری هستم تا خودم را مشغول کنم. سرجایم می‌نشینم. گوشی ام زنگ می‌خورد. از شماره‌ای که رویش میفتد تعجب می‌کنم. به بیرون می‌روم و از شنیدن صدای پشت گوشی گرهی توی ابروهایم ایجاد می‌شود. با صدای لرزان جواب می‌دهم. با آن چیزی که فکرش را می‌کردم زمین تا اسمان فرق می‌کرد. کاش اصلا گوشی را جواب نمی‌دادم، کمی از درون خودم را ملامت کردم و فقط گوش دادم. او همین‌طور حرف می‌زد و کیفش کوک بود و می‌گفت:" زنگ زدم که بهت بگم قراره ازدواج کنم. یکی بهت زنگ میزنه و باهاش حرف بزن. اگر خوشبختی پسرت برات مهمه حواست باشه چی بهش می‌گی." بغضم را قورت دادم و گفتم:" تو و مادرت من را از حقم محروم کردید و مدت‌هاست نمی‌ذاری بچم رو ببینم. حالا از من چه توقعی داری؟ تو زیر همه قول‌وقرارمون زدی." کمی سکوت می‌کنم تا بغضم نمایان نشود و با صدایی که استیصال ازش می‌بارید گفتم:" این کار رو نه به‌خاطر تو و نه سپهر هیچ‌وقت انجام نمیدم. من فقط این کار رو برای خدا انجام می‌دم تا بدونه من فقط خوشبختی پسرم رو می‌خوام" هنوز حرف‌هایم تمام نشده بود که صدای زنی توی گوشی می‌پیچد‌. خودش است. مادر جدید پسرم. هول می‌شوم. تمرکزم را به کلی از دست دادم. دوباره نگاهی به آسمان می‌کنم و صدایم را صاف می‌کنم و می‌گویم:" هیچ مادری دوست نداره توی شرایط من باشه و با زن‌بابای بچش صحب کنه. اما من صحبت می‌کنم تا شرایط بچم بهتر بشه. من از آن آقا هیچ بدی‌ای ندیدم جز اختلاف و سلیقه‌هایی که توی هر زندگی پیش می‌آید و شاید بچگی اما حالا فقط از شما می‌خواهم حواستان به بچه‌ام باشد." گوشی را با بغض، ناراحتی و تنفر قطع کردم. با قدم‌هایی سنگین به مغازه برگشتم و به خوبی از پس لبخندی که مجبور بودم به همکارانم تحویل بدهم بر آمدم. دختر جوانی همراه مادرش نزدیکم شد و گفت:" خانم خوشمزه ترین آبمیوه یا بستنی‌تون کدومه؟" لبخندی زدم و گفتم:" یه چیز خوشمزه" این گران‌ترین بستنی و خوشمزه‌تریم بستنی مغازه بود. دو تا فیش گرفت و به سمت مادرش رفت. امروز همه چی دست به دست هم دادند که حال مرا بد کنند. هم تولد سپهر و روز مادر و هم زن‌بابا. سه‌تا داغ در یک روز فاجعه‌ست آن هم برای زنی که باید تا نیمه‌شب با هزار نفر سروکله بزند. ✍سیده مهتا میراحمدی @tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
من می‌خواهم مادر باشم. آخی تنهایی؟ دلت گرفته؟؟ گریه نکن. منم مثل تو تنها هستم. از وقتی که مادرم را
خیره‌خیره به دختر و مادر که روی صندلی نشستند و بستنی می‌خورند نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چرا یک لحظه احساس مادری را داشتم که دارند مادرانگی‌اش را می‌دزدند. بغض سنگین توی گلویم، باعث شده بود که صدایم کمی کلفت‌تر شود. انقدر خودم را تا آن لحظه کنترل کرده بودم که یک‌لحظه احساس کردم چیز جدیدی توی بدنم پیدار شد. غمی تازه با رنگ‌ وبوی متفاوت توی سینه‌ام جوانه زد. داشتم با فیش‌های روبه‌رویم ور می‌رفتم که یک لحظه صدای فریدون آسرایی که در محوطه پخش می‌شد را شنیدم " یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات!! هنوزم قشنگن واسم جفت چشمات!!" نمی‌دانم چرا یک لحظه به زمان پیری‌ و جوانی پسرم فکر کردم. با خودم گفتم یعنی نمی‌توانم قدکشیدنش را ببینم؟ یعنی هرسال روز مادر باید داغش برایم تازه شود؟" دستم را با کلافگی به سمت موس بردم و با عصبانیت موزیک را عوض کردم. نمی‌خواستم باور کنم که دیگر نمی‌توانم سپهر را ببینم. کاش آن زمانی که داشتم حق حضانت سپهر را به پدرش می‌دادم، دستم قلم می‌شد و آن امضا‌ی لعنتی را نمی‌زدم. اما مجبور بودم. فقط خدا می‌داند که چه‌ها کشیدم و حالا اینجا نشسته‌ام و دارم به مادر بودن بقیه غبطه می‌خورم. ماسک را تا بیخ چشمانم بالا می‌آورم و نفس عمیقی می‌کشم. به خانمی که یک شاخه گل رز در دست دارد و کنار همسرش با خوشحالی ایستاده نگاهی می‌کنم و می‌گویم:" روزتون مبارک خانم چی میل دارید؟" ✍سیده مهتا میراحمدی @tollabolkarimeh
《عکاسی پیشرفته با موبایل» به دنیای حرفه‌ای عکاسی خوش آمدید! ✅ مدرس: سیدجواد میرحسینی -سابقه‌ی همکاری با خبرگزاری فارس، باشگاه خبرنگاران جوان، مهر و ایسنا دستاوردها: -بیش از بیست مقام عکاسی در جشنواره‌ها و سوگواره‌های کشور. -بیش از صد اثر راه یافته به جشنواره های کشور نظیر جشنواره فجر در سال های 97/98/1400 -شرکت در نمایشگاه های گروهی مجموعه عکس هفت و 228 -شرکت در نمایشگاه‌های گروهی آنکار2017/ مسکو2018/ استانبول 2018/ پاریس 2020 ✅ 8 جلسه آنلاین ✅ پنج‌شنبه‌ها ساعت14 ✅ سرفصل‌های دوره: آشنایی با مبحث مثلث نوردهی /وایت بالانس/فرمت های ذخیره آشنایی با عکاسی مستند اجتماعی و خیابانی مبانی سواد بصری آشنایی با مجموعه عکس آشنایی با عکاسان بزرگ جهان نحوه ارتباط گیری با مردم و سوژه ها آشنایی با تکنیک های عکاسی ✅ هزینه‌ی شرکت در دوره: 150 هزار تومان. برای فعالان کوثرنت (رتبه زیر100 شبکه در سه ماه گذشته)، اساتید، مربیان طرح امین 100 هزار تومان. ✅ نحوه ثبت‌نام: پس از واریز مبلغ به حساب مرکز مدیریت حوزه علمیه خواهران 6104338935742904 تصویر فیش واریزی خود را به صندوق پیام‌های خصوصی خانم @سیده مهتا میراحمدی به همراه نام دوره آموزشی بفرستید تا در کلاس ثبت‌نام شوید‌. ✅ مهلت ثبت‌نام: تا پایان دی ✅ شیوه‌ی برگزاری: در پایان ثبت‌نام شما عضو گروه «عکاسی پیشرفته با موبایل» در کوثرنت می‌شوید و لینک ورود به جلسه آنلاین در اختیار شما قرار می‌گیرد. https://kowsarnet.whc.ir/thewire/view/43998310 @tollabolkarimeh
برای هم نامه بنویسیم چون بعید است که 50 سال بعد پیام های شبکه های مجازی را زیر شیروانی پیدا کنیم! عکس های گوشی های اندروید و دوربین های دیجیتال را چاپ کنیم شاید بعدها این نرم افزار ها ازبین بروند و تمام خاطرات ما را هم با خود ببرند! روزمرگی هامان را بنویسیم شاید چندین سال بعد به آلزایمر دچار شویم و با تلنگری خاطراتمان مرور شوند! خاطرات دوران بارداری تا جوانی کودکانمان را بنویسیم تا اگر ما پیر شدیم و فرسوده فرزندانمان با خواندن این خاطرات و یادآوری آنها قدری با تامل تر رفتار کنند! از اوقات خوش و ناخوش زندگی بنویسیم تا اگر روزی ناخوش احوال بودیم به یاد روزهای خوش غرق در خواندن خاطرات زیبایمان شویم و ناخوش احوالی خود را فراموش کنیم! سختی های زندگی خود را که با صبوری وتوکل به هدف هامان رساندیم را بنویسیم تا صبورتر شویم! دوستی های کهنه و فراموش شده را زنده کنیم! ختم هایی که برای گرفتن حاجات برداشتیم را بنویسیم باذکر مورد مدنظر °•° حرف هایی که نمیتوانیم به کسی بگوییم را برای خدا بنویسیم 《دفتری برای خدا》 خدا را فراموش نکنیم که اول و آخر اوست که همراه ماست حتی اگر در تنهایی مطلق بودیم! خود را دوست داشته باشیم و به خود احترام بگذاریم (: ✍سمیرا مختاری @tollabolkarimeh
📣📣 پویش ⚜ واژه‌هایِ الکنم، معطل مانده‌اند از توصیفِ نامش! آنکه بهشت را زیر پاهایش باید جست! او که در بینشش، عشق، حرف اول را می‌زند. مادر، این شاهکار بی‌بدیلِ خلقت! و همه‌ی این‌ها از لطفِ «ام ابیهایی» است که بر عالم هستی، مادری می‌کند. الحق که مادرانه‌هایی که در حد و قواره‌ی «فاطمه ام‌ابیها» عیان شود، باید که عیارشان به بهشت برسد. ⚜ مادر، یعنی عشقِ بی‌پایان. مادر که داشته باشی دیگر دنیایی به نام تنهایی ‌و غم نمی‌شناسی. آیا تا کنون به این اندیشیده‌اید که اگر بخواهید برای مادرتان نامه‌ای بنویسید، از چه می‌گویید؟ پس گوشه‌ای در خلوت خود بنشینید و قلم به دست بگیرید. درد و دلی ساده، نامه‌ای پُر مهر و یا هر حرف مَگویی که می‌پسندید، خطاب به مادرتان بنویسید و با هشتگ در گروه بحث طلبگی شبکه کوثرنت منتشر کنید. 📆 مهلت ارسال آثار تا ساعت 24 ر‌وز شنبه 24 دیماه 1401 🎁 پس از داوری و نظرات کارشناسی، از بین آثار منتشر شده، به پنج اثر برتر، پنج قواره چادر مشکی اعلاء، به رسم یادبود تعلق خواهد گرفت. 👇👇 https://kowsarnet.whc.ir/thewire/view/44014670
من از هراس بی تو ماندن خوب می نالم از ترس زمستان سمت تو می آیم تو معبود همیشه حاضر منی یکدانه ای مهربانی نزدیک تر از من به منی.. من آن بچه ی تُخس گریز پایم با هیاهوی باد به هر سو دوان دوان می آیم چشمانم اما از تعقیب تو نمی کاهد این حرف دل من است خودت گواهی از دروغ خوشم نمی آید با من باش تنهایم مگذار در وحشت شب های تار که این جنگل بس سرد است و نمدار ✍معصومه رسولی @tollabolkarimeh
26.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللهّمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضا المرتَضي الامامِ التّقي النّقي  و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةَ كثيرَةً تامَةً زاكيَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه كافْضَلِ ما صَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ @tollabolkarimeh
9.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽؛ شیخ در بستر آرمیده بود و چشم بسته ذکر می گفت. شیخ منصور مضطرب می رفت و می آمد. میرزای شیرازی و ملاحسینقلی همدانی و میرزا حبیب رشتی در حیاط نشسته بودند؛ در سکوت. سید علی شوشتری یا الله گویان وارد شد و یک راست به حجره شیخ رفت. پیشانی اش را بوسید و کنارش نشست. شیخ چشم هایش را باز کرد. _بعد از خاک سپاری، بی وقفه بر مدرس بنشین و درس را پی بگیر. _چنین خواهم کرد شیخ! سید علی با لبخند گریست و شانه هایش به تکان افتاد. _به زودی به تو خواهم پیوست. شیخ با لبخند گریست و اشک از گوشه چشمش چکید... و لب هایش از جنبیدن افتاد. ملا حسینقلی کنج حیاط زیر سایه نخلی که حالا قد و قامت گرفته بود، نشست و حزن انگیز یاسین خواند. هزاران نفر در کوچه های منتهی به خانه شیخ تجمع کردند و پیکر شیخ را تا حرم روی شانه ها بردند. زیر طاق باب القبله حرم امیرالمؤمنین علیه‌السلام، همان نقطه که سال ها شیخ را به خود خوانده بود، قبری کنده بودند که آرامستان ابدی اوشد. 🔹️ امروز هجدهم جمادی الثانی سالگرد ارتحال ، اسوه‌ی تقوا و علم و عرفان مرتضی انصاری است که رهبر انقلاب در وصف ایشان گفتند "هیچ کسی به رتبه نرسید. @tollabolkarimeh
سرچراغ بود و مغازه مثل همیشه شلوغ. خانواده‌ها کیپ‌تاکیپ روی میز نشسته بودند و با ولع غذا می‌خوردند. من هم همه‌ی حواسم را به کار داده بودم. فیش‌های بیرون‌بر و مشترک جلو‌ی چشمانم رژه می‌رفتند. در این حین خانم سانتی‌مانتالی همراه یک آقا به نزدیک صندوق‌ آمدند و با لهجه‌‌ای که معلوم بود چند سال است فارسی صحبت نکرده گفت:" خانم ما پولمون نقد هست، از کجا باید سفارش بدیم؟" با آن همهمه، فقط کلمه نقد را شنیدم و گفتم:" درخدمتم" تا آن‌ها سفارش را از روی مِنو انتخاب کنند، من هم چایم را که بیست‌دقیقه بود کنار دستم بلاتکلیف مانده بود را یک سره بالا کشیدم. ناخداگاه تمام مویرگ‌های صورتم جمع شد و لرزش خفیفی توی صورتم نمایان شد. خانم شیک‌پوش و خوش‌رفتار دوباره سرش را به شیشه نزدیک کرد و با صدای نازک و کش‌دار گفت:" دو تا هات‌داگ مَستر و یک سالاد سزار با مرغ سوخاری" سفارش را در سیستم ثبت کردم و با قیافه‌ای که نشان از تعارف می‌داد گفتم:" قابل شما رو نداره عزیزم ۲۵۰هزار تومان" خانم شیک‌پوش سرش را به طرف مرد خوش‌تیپ که کروات قرمزی زده بود چرخاند و منتظر بود که او حساب کند. اما مرد هنوز دست به جیب نبرده سیبیل‌هایش را تاب داد و گفت:" ای وای کیفم رو مثل همیشه جا گذاشتم" برای من دیدن این صحنه‌ها عادی شده بود و برای همین توجهی نکردم، اما یک‌دفعه صورت خانم شیک‌پوش مثل لبو قرمز شد، از چشمانش شراره‌های آتش می‌پاشید. ناگهان گویی همه چیز عوض شد، لهجه‌ی فارسی‌اش که ته‌لهجه‌ی خارجی داشت به یک گویش محلی نادر، که در حال انقراض بود تبدیل شد و رفتار خوش او جایش را به رفتار یک خروس جنگی یا بهتر است بگویم مرغ جنگی داد. میمیک صورت زیبا و خوش‌آرایشش که شبیه بازیگران هالیوودی بود به میمیک صورت ناریه زن مختار، تغییر یافت و جیغ زد و چیز‌هایی را که نباید می‌گفت را به زبان آورد. فحش‌ها آنقدر رکیک و آب نکشیده بود که همه‌ی ما گوش‌هایمان را برای چند ثانیه گرفته بودیم و به دعوای آن‌ها نگاه نمی‌کردیم. سالن‌دار که از چشمانش خجالت می‌ریخت، با استرس آن‌ها را از مغازه دور کرد. برخلاف قبل که همهمه بود و صدایش را نمی‌شنیدم، این دفعه حتی صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه بلندش را، که از مغازه دور می‌شد، هم شنیدم. با خودم گفتم چقدر عجیب است. خانمی که تا چند دقیقه پیش با بهترین شکل با من سخن می‌گفت؛ انقدر راحت از نقابی به نقاب دیگر تغییر پیدا کرد. گاهی با یک خشم ساده، نقاب پُرزرق و برق آدم کنار می‌رود و ذات اصلی‌اش نمایان می‌شود. ✍سیده مهتا میراحمدی @tollabolkarimeh