🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_10
بههرحال کشورهای دیگه رو دعوت به امضای صلح نامهای که با وجود فشارهای زیاد از طرف پدرم برای گنجاندن مفاد سلطهجویانه در اون و عدم پذیرش من، تنظیمش کردم.... و خبری از زیادهخواهیهای پدرم در اون نبود، میکرد.
بعضیها انقدر زیبا دروغ میگن که آدم حیفش میاد باور نکنه... مثل حرفهای پدرم.
همهی حواس من به میز سعید و پدرش بود. با دقت به حرفهای پدرم گوش میدادن و اصلا حواسشون به من نبود ولی تو دل من داشتن رخت چنگ میزدن...
گاهی دلت برای کسی تنگ میشه که تاحالا بغلش نکردی و عطرشو توی ریههات حبس نکردی... دلت تنگ میشه برای دستایی که تا حالا لمسشون نکردی؛ حتی نمیدونی دستاش گرمه یا سرد... فقط میدونی انگار از بدو تولد میشناسیش و خیلی وقته ندیدیش و دلت حسابی بیقراری میکنه... نمیتونستم چشم ازش بردارم، من چرا انقدر بیتاب او بودم، خدایا کمکم کن.
همهی سران کشورها بعد از اتمام سخنان پدرم یکی یکی میرفتن و صلحنامه رو امضا و مُهر میکردن.
پدر سعید آخرین نفری بود که معاهده رو امضا کرد و بعدش خم شد و نزدیک گوش پدرم چیزی گفت که باعث شد پدرم سرش رو تکون بده و با تمسخر نیشخند بزنه.
شاید پدر سعید ناخواسته داشت اولین قدم رو برای رسیدن من به عشق دوساله و یک طرفهام برمیداشت...
این عشق برای هر دومون لازمه.
من و مادرم کنار پدرم پشت میز بزرگ نشسته بودیم. مادرم انگشتشو وسط ابروهاش گذاشته بود و چشماش رو بسته بود. بعد از مرگ پسراش هیچوقت اون زن مغرور و همیشه آراسته و با جلال و جبروت نشد. زنی که در کنار پدرم در هر محفلی حضور داشت و پدرم احساس قدرت بیشتری میکرد.
از پایکوبی و آوازخوانی خوانندهها و برنامهی شعبدهبازی که من حتی یک ثانیهاش رو هم نفهمیدم.
نوبت به ردیف کردن خواستگارام رسید که شِگرد پدرم بود و تنها او بود که از داشتن دختری مثل من نهایت استفاده و باجخواهی رو از دوستانش میکرد.
با شنیدن اسم خودم از زبانش بلند شدم و کنارش ایستادم. همه با احترام از جا بلند شدن و برای من و پدرم احترام گذاشتن و تا کمر خم شدن، به جز سعید و پدرش.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد