eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
28.3هزار دنبال‌کننده
679 عکس
666 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 من با مِن‌مِن کردن پشت میکروفون نمی‌تونستم اضطرابم‌رو پنهان کنم... یکی از میون جمع داد زد: - شاهدخت خانم یه کم آب بخورین حالتون جا بیاد. همه زدن زیر خنده... ولی من دلم آشوب بود... با سلام و خوش آمدگویی شروع کرده و تشکر کردم از تمامی اونایی که منو لایق دونستن و از پدرم خواستگاریم کردن. طبق نقشه‌ای که از قبل داشتم رو به همه‌ی اونایی که چشم‌ به دهنم دوخته بودن تا اسم یکی رو به زبون بیارم. نگاهی به پدر و مادر انداختم... چشمای پدر برق عجیبی داشت، غرور آمیخته با خوشی و خیانت. مادرم نگران از سرنوشتم، سرنوشتی که دلش نمی‌خواست مثل خودش باشم، نگام کرد و چشمای خیس از اشک‌شو از صورتم گرفت و نگران به جماعت منتظر زل زد. نفس عمیقی کشیده و دسته‌ی بلند میکروفن رو با دستای لرزونم گرفتم.‌ - من انتخابم رو کردم اجازه میخوام از پدرم تا اسم‌ هر کسی رو آوردم بدون چون و چرا قبول کنن!! شاه سرمست از قدرت، سرخوش سری تکون داد و سبیلاش رو تاب داده و لبخندی به پهنای صورتش پخش شد که خنده‌ی حضار رو بلند کرد. فکر میکرد سلیمانِ ثروت‌مند یا یکی از قماربازها یا یکی دیگه از هم کیشانش رو انتخاب می‌کنم. پس با صدای بلند اعلام کرد: - من در انتخاب دخترم شکی ندارم اون همیشه بهترینها رو انتخاب میکنه، باشه من پیش این مهمونای عزیزم قول میدم که شاهدخت هر کسی رو انتخاب کرد، منم قبول دارم. مادرم با نگرانی نگاهم کرد. نگران از سرنوشتی مبهم. برگشتم و رو به سعید کردم. اونم استرس داشت کاملا مشخص بود. انگشتاش رو تو هم گره کرده بود و یکی از پاهاش رو هی تکون میداد طوری که پدرش دست روی پاش گذاشت.. و اونم آروم گرفت. سرش رو آورد بالا و تو چشمام زل زد... همه منتظر بودن تا من اسمی یکی رو به زبون بیارم. تمام انرژی‌مو جمع کردم‌و ریختم‌رو زبونم. - انتخاب من برای ازدواج... ولیعهد سعید محمدیان هست.