🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_14
اولین کار بعد اعلام اسم سعید، نگاه به پدرم بود... هاج و واج نگاهی به مادر و بعد رو به من کرد، باورش نمیشد.
دنیا رو سرِ اون و بقیه خراب شد.
همه ساکت بودن و متحیر همدیگه رو نگاه میکردن، همهی حواسم به پدر بود تا عکسالعملش رو ببینم.
خشک شده بود و حرکتی نمیکرد، سرم رو به طرف سعید چرخوندم، نگام کرد و سرش رو به علامت منفی تکون داد و با حرکت چشم پدرم رو نشون داد.
شاهِ قدرقدرت و قویشوکت چند دقیقهی پیش، حالا مثل اسپند رو آتیش شده بود.
فقط داشت بِروبِر من رو نگاه میکرد. همهمه و پچپچ، تمام محوطهرو پر کرده بود.
به سمتش رفتم، روی صندلی نشستم و دستم رو گذاشتم رو دستش.
با نگرانی پرسیدم: بابا حالت خوبه؟
دستاش داغ بود... مثل صورتش... مثل صداش، زیر لب زمزمه کرد:
- بدبختمکردی دخترهی خیرهسر، آبرو برام نذاشتی.
نگاهی به سمت میز سعید انداخت و با غیظ ادامه داد: ما با اونا در حالِ جنگیم... دوتا برادراترو تو جنگ کشتن!! اونوقت توی احمق به خواستگاریشون جواب مثبت میدی!!
چشمام به اشک نشست به خودم جرئت دادم و آروم که کسی نشنوه جواب دادم :
- برا اینکه مجتبی و مصطفی هم تو این جنگ مسخره که تو شروعش کردی قربانی نشن، بهشون جواب مثبت دادم.
از این جرئتی که پیدا کرده بودم، متحیر ادامه دادم:
- حالا هم بلندشین، لبخندی رو لبتون بیارین و دست بزنین تا این عروسکای کوکی هم دست بزنن و قائله تموم شه بره پی کارش.
با حرص و جوش دست مشت کردهشو بالا برد:
- کمرم شکست، تمام نقشههام به همریخت، میخوای برات دست هم بزنم.
به زور از صندلی بلند شد، همه ساکت و مات به حرکات پدر چشم دوخته بودن.
هیستریک و به سرعت دست میزد... دیوانهوار میخندید و کف اطراف دهانش دیده میشد.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد