🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_15
مادر که عمق فاجعه رو فهمیده بود، از کنارش جُم نمیخورد.
نگاهی از پشت پدر بهم انداخت، نگاهی که هیچچیز جز نگرانی از عاقبت تصمیم دیوانهوارم نداشت.
مهمونا هم به تبعیت از شاه همین کارو کردن، ولی کسی جرئت تبریک گفتن به پدرم و پدر سعید رو نداشت.
این وسط سعید با نگاههای پر از غم به من خیره شده و حرکتی نمیکرد. حتی دست هم نمیزد... پدرش با تجربهای که داشت، قدمهای بلندی به سمت پدرم برداشت و خودش رو رسوند به بالای سکو و با وجود اکراه پدر، با اون دست داد و سر به زیر با ملکه خوش و بش کرد و از سکو پایین رفت.
پدر برگشت سمت مادر:
- دیگه ادامهی این خیمه شببازی بیفایده است.
برا همین سریع از پشت میز اومد بیرون و مستقیم از سکو پایین رفت و بدون اینکه با کسی حرف بزنه از وسط مهمونا رد شد.
مهمونای بخت برگشتهی از همه جا بیخبر، خودشونو میکشیدن کنار و مسیر رو براش باز میکردن چون میدونستن کارد بزنی خونش در نمیاد.
چنگزدم به دامن پیراهنم و نگران به ترمه چشم دوختم... با قیافهای بامزه برام چشمغره رفت و زیر گلوش با انگشتش خط کشید که آره دیگه کارت تموم شد.
کاشف برای اینکه به این برنامه خاتمه بده، میکروفن رو گرفت و از مهمونا بابت تشریففرماییشون تشکر کرد و اتمام برنامه رو اعلام کرد.
همه میدونستن بهتره بزنن به چاک و موندنشون دیگه جایز نیست.
دور و برم زود خالی شد، نشستم روی صندلی، گیج بودم و نمیدونستم چی کار کنم...
حالا که چی؟ به اونی که میخواستی رسیدی، آخرش چی میشه؟؟
اگه ترمه به دادم نمیرسید تا صبح همونجا مینشستم... خم شد و آروم دم گوشم لب زد:
- کار خودتو کردی، با اینکارت گورتو کندی. هم ما رو بیچاره کردی هم اون بدبختارو.
منظورش سعید و کشورش و مردمش بودن.
نکنه اونا قربانی عشق یک طرفهی من بشن. نکنه این عشق نتیجهی عکس بده و شعلههای جنگرو بالا بکشه و دامن خودمرو هم بسوزونه.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد