🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_16
باورم نمیشد تا این حد جسور باشم تا با یه حرف همهی برنامهها و نقشههای پدرم رو نقش بر آب کنم...
بعضی از مهمونا با رفتن پدر و کاشف جرئت پیدا کرده و با سعید و پدرش خوشوبش میکردن و میرفتن.
کم کم کل محوطه خالی شد و من و ترمه و سعید و پدرش موندیم با چند تا خدمتکار که داشتن میزها رو جمع میکردن.
وجود ترمه کنارم بهم جرئت داد تا از سکو پایین برم و سمت سعید و پدرش برم.
پدرِ سعید مردی مومن بود که با لقب فرماندار حاجی همهجا ازش یاد میشد.
و با رویی گشاده ولی چشمانی غمگین به من نگاه میکرد که به سمت میزشون میرفتم... میزی که محتویاتش دست نخورده مونده بود.
از جامهای نوشیدنی گرفته تا میوه و شیرینی و دسرهایی که کسی بهشون نگاه هم نکرده بود.
فرماندار حاجی بلند شد و تسبیحش رو دور انگشتاش محکم کرد و با لبخندی مهربان بهم تبریک گفت :
- تبریک میگم شاهدخت خانوم... واقعیتش ما برای صلح اومده بودیم نه انتخاب همسر برای ولیعهدمون.
نگاهی به سعید که با یکی از همراهاش حرف میزد انداخت:
- پس بهمون حق بدین که شوکه باشیم و ندونیم چی به چیه.
دستی به آسمون برد:
- خدا عاقبت همه رو ختم به خیر کنه... دخترم بازی خطرناکی رو شروع کردی، دیدی پدرت چه حالی داشت!!
بهشون حق دادم، آش نخورده و دهن سوخته... چیزی نصیبشون شده بود که جنگ رو شعلهورتر میکرد تا مسبب صلح باشه.
ولی حرفی زد که دلم قرص شد.
- نگران نباش خدا کشتی ما رو سالم به ساحل میرسونه.
برگشتم سمت سعید، نگاهم با نگاهی که هیچ حسی توش نبود، گره خورد.
لبخند کمرمقی زدم و به سعید نگاهی انداختم.
تو چشمای خمار و زیباش غرق شدم، چقدر زیبا بودن این چشمها.
ترکیب صورتش عالی بود...مردانه و دوستداشتنی، از غرور و غیرتش هم که نگم...
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد