eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.7هزار دنبال‌کننده
442 عکس
427 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 باورم نمی‌شد تا این حد جسور باشم تا با یه حرف همه‌ی برنامه‌ها و نقشه‌های پدرم رو نقش بر آب کنم... بعضی از مهمونا با رفتن پدر و کاشف جرئت پیدا کرده و با سعید و پدرش خوش‌وبش میکردن و میرفتن. کم کم کل محوطه خالی شد و من و ترمه و سعید و پدرش موندیم با چند تا خدمتکار که داشتن میزها رو جمع میکردن. وجود ترمه کنارم بهم جرئت داد تا از سکو پایین برم و سمت سعید و پدرش برم. پدرِ سعید مردی مومن بود که با لقب فرماندار حاجی همه‌جا ازش یاد میشد. و با رویی گشاده ولی چشمانی غمگین به من نگاه می‌کرد که به سمت میزشون می‌رفتم... میزی که محتویاتش دست نخورده مونده بود. از جام‌های نوشیدنی گرفته تا میوه و شیرینی و دسرهایی که کسی بهشون نگاه هم نکرده بود. فرماندار حاجی بلند شد و تسبیحش رو دور انگشتاش محکم کرد و با لبخندی مهربان بهم تبریک گفت : - تبریک میگم شاهدخت خانوم... واقعیتش ما برای صلح اومده بودیم نه انتخاب همسر برای ولیعهدمون. نگاهی به سعید که با یکی از همراهاش حرف میزد انداخت: - پس بهمون حق بدین که شوکه باشیم و ندونیم چی به چیه. دستی به آسمون برد: - خدا عاقبت همه رو ختم به خیر کنه... دخترم بازی خطرناکی رو شروع کردی، دیدی پدرت چه حالی داشت!! بهشون حق دادم، آش نخورده و دهن سوخته... چیزی نصیبشون شده بود که جنگ رو شعله‌ورتر میکرد تا مسبب صلح باشه. ولی حرفی زد که دلم قرص شد. - نگران نباش خدا کشتی ما رو سالم به ساحل میرسونه. برگشتم سمت سعید، نگاهم با نگاهی که هیچ حسی توش نبود، گره خورد. لبخند کم‌رمقی زدم و به سعید نگاهی انداختم. تو چشمای خمار و زیباش غرق شدم، چقدر زیبا بودن این چشم‌ها. ترکیب صورتش عالی بود...مردانه و دوست‌داشتنی، از غرور و غیرتش هم که نگم...