eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
28.3هزار دنبال‌کننده
675 عکس
669 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 نم‌نم بارون شروع به باریدن کرد. ترمه برگشت پیشمون، هر سه‌تایی سر بالا گرفته بودیم و به آسمون نگاه می‌کردیم. ترمه لب زد: - انگار آسمونم میدونه چه خاکی به سرم شد. از اینکه فکرش رو با صدای بلند گفته بود، خجالت زده نگاهی به من و سعید انداخت. بعد از لحظاتی صدای ترمه ما رو به خودمون آورد: - آقای محمدیان انگار خیلی مطمئن هستید که شاه با این ازدواج موافقت میکنه که دارین تو دل خانم رو خالی می‌کنید. سعید به طرفش برگشت و با احترام جواب داد: - واقعیت رو نباید کِتمان کرد خانم. ترمه وسط حرفش پرید: - راننده‌ و پدرتون تو ماشین منتظرتون هستن تا به هتل برگردین. تیزی و تندی زبان ترمه سعید رو متوجه کرد که باید زودتر برگرده به کشورش تا بتونه جان سالم به در ببره. بلند شد و دکمه‌ی کت‌شو بست و راست ایستاد. قد بلند و هیکل لاغرش در آن کت و شلوار ترکیبی ناهمگون بود. - نگران نباشید ان شاءالله آخرش خیره... هر چی خدا بخواد همون میشه. با گفتن ان شاءالله باهاش خداحافظی کردم و رفت و دلمم با خودش برد. ترمه با عصبانیت سرش رو تکون داد و لب ورچید: - با ایشالا و ماشالا که کاری نمیشه کرد. چیزی میل دارین تا براتون بیارم؟ حواسم بهت بود از سر شب چیزی نخوردی. تو دلم آشوبی برپا بود که تمامی مسکن‌های آرامبخش دنیا هم نمی‌تونستن از پسش بر بیان. بدون جواب به او به طرف در خروجی که ماشین پارک شده بود رفتم. لیموزین سیاه رنگی که پدرم برای فارغ‌التحصیلی بهم هدیه داده بود... هر دو سوار شده و هر کدوم یه طرف نشستیم. نمی‌دونم وقتی رسیدیم به قصر چی انتظارم رو می‌کشید... مغزم پر از سوال بود که آیا کار درستی انجام دادم یا آخر این کار پشیمانی و بدبختی برای من و سعید از همه‌جا بیخبر داره؟؟