🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_1
الان نیم ساعته که منتظرم.. منتظر همزادم، منتظر یک پسر نامرد که همهی زندگیم رو ازم گرفت؛ منتظر یک پسری که اگه نبود الان این زندگیه نکبتی رو نداشتم.
بالاخره سوار بر ماشین آخرین مدلش که من حتی اسمشم نمیدونم از در پارکینگ فوق العادهشون اومد بیرون
از ماشینش پیاده شد، داره با موبایلش حرف میزنه
گوشه روسریم رو که از بس جویده بودمش، ریش ریش شده بود رو از دهنم در اوردم؛ تکیهام رو از دیوار گرفتم و رفتم سمتش
تکیه داده بود به ماشینش و یک دستش رو کرده بود توی موهای سیخ سیخیش و اونا رو سیختر میکرد، نمیدونم کی پشت خط بود که داشت خرش میکرد:
- عزیزم تو یک دقیقه گوش کن
- ای بابا میگم یه دیقه گوش کن
- باشه باشه توضیح میدم...
- فدات شم گریه نکن ببین خوشگلم اون دختره دوست فرهاده
- به مرگ مهسا..... حالا دیگه گریه نکن
- باشه قربونت برم عصری میام دنبالت، بوس بوس
تماس رو قطع کرد .
- اَه اَه دختره ایکبیری چه قرو قمیشی هم میاد واسه من
همینطور که داشت با خودش صحبت میکرد، نگاهش افتاد به دختری که چند قدمیش ایستاده بود و با نفرت بهش زل زده بود.
از سر و وضعش معلوم بود که زیاد اوضاع خوبی نداره. یک روسری مشکی سرش بود که پایینش ریش شده بود، موهاش که مشکی پر کلاغی بود از زیر روسریش زده بود بیرون.
یک مانتوی خاکستری نه چندان نو تنش بود و یک شلوار جین مشکی، صورتش قشنگ بود چشمای درشت سبزی داشت و کلاً بدون هیچ آرایشی، آدمو وسوسه میکرد که.......
- دید زدنت تموم شد آق پسر
- جانم؟؟ پس بچه پایین شهری؟ خب کاری داری؟ امضا میخوای؟
چقدر این بشر پررو بود. سه ساعت اینجا مثل جغد زل زده به من، اونوقت الان اینطور حرف
میزنه.
- خب نگفتی گدایی ؟ پول میخوای ؟
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_2
کنترلم رو از دست دادم ؛ به سمتش یورش بردم و یقه شو گرفتم. روی پنجهی پا ایستادم و تو چشماش زل زدم. اون که انتظار همچین حرکتی رو نداشت چسبیده بود به ماشینش و با چشمای گشاد شده من رو نگاه میکرد.
بعد از چند ثانیه اخماش رفت تو هم و با یک حرکت هلم داد عقب و لباسش رو تکوند:
- اوهوی چه خبرته وحشی؟
پوزخندی زدم و اینبار با تهدید گفتم :
- ببین بچه سوسول کله پا کردنت واسه من کار دو سوتِ پس زِر ا........
- هی هی هی من اصلا نمیدونم تو کی هستی؟
- آشنا میشیم پسر جون
- اِهه این طوریه؟ آخه خانم محترم این چه طرز پیشنهاد دوستیه؟
- هه هه دوستی؟ با تو؟ ببین من مغز خر نلونبوندم بیام به توی ایکبیر بگم بووی فیریندم شی
زد زیر خنده و گفت:
- بوی فیریند؟
- رو آب بخندی
جدی شد و گفت:
- ببین دیوونه زنجیری من حوصله کل کل با گداها رو ندارم
و یک ده هزاری از جیبش در اورد و گرفت طرفم:
- بیا بگیر... برو به سلامت....
اشک توی چشمام جمع شد و با بغض بهش نگاه کردم.
با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:
- ببین من گدا نیستم، برا دوستی هم نیومدم، فقط یه خورده حسابی باهات دارم....
- اونوقت چی؟
- اینجا نمیشه بریم یه جایی بشینیم تا من یه چیزایی رو برات بگم
- ببین من وقت ندارم
و پیچید که بره سوار ماشینش بشه. سریع پریدم جلوش و قطره اشک سرگردانی روکه می رفت تا سرازیر بشه رو با پشت دست پاک کردم
- مهمه حتم دارم تو هم خوشت میاد....
موذی نگام کرد و بعد از چند لحظه لبخند شیطنت باری زد و گفت :
- باشه خانوم خانوما بریم.
و در جلوی ماشینش رو برام باز کرد.
از فکری که ممکن بود کرده باشه حالم بد شد ولی فعلا مجبور بودم سکوت کنم. آره مجبور بودم...
سوار شدم. با سرخوشی سوار ماشینش شد، یک نگاه به من انداخت و استارت زد. لابد پیش خودش فکر کرده بزم امشبش روبراه شده. مگه میشد یه آدم تا این حد کثیف باشه. برای یه لحظه خدا رو شکر کردم که بین این آدما زندگی نمیکنم.
پیشونیم رو چسبوندم به شیشه ی ماشین و به خیابونای خاکستری زل زدم.
╔❀💠❀═════╗
@toranj_novel
╚════════╝
🔻🔺عزیزان پارتهای ادامه ترلان را اشتباهی پاک کردم، لینک زیر برین ادامه را بخونید دوباره برگردین اینجا 🙈😁
https://eitaa.com/joinchat/2715418801Cf93aee6e16
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_2
مستاصل به سمت مادر برگشتم و وقتی با نگاه درماندهی او مواجه شدم فهمیدم که نباید انتظار کمک داشته باشم.
بلند شدم و لبخندی زورکی به کسانی که اطراف پدرم جمع شده بودند، تحویل دادم و کیف مجلسی همرنگ لباسم را برداشته و کمی از میز دور شدم.
هر کس برای بار اول مرا میدید از نگاه کردن به من سیر نمیشد...
۲۵ سال داشتم و پزشکی را تمام کرده بودم.
پدر به هیچ عنوان راضی به ازدواجم نبود و میگفت کسی باید در تور تلهی تو به دام بیفتد که شاه ماهی باشد و من به هر کسی قانع نمیشوم.
با شناختی که از او داشتم میدونستم که به دنبال شکار بهتری میگردد تا بتواند به اهداف پلیدش برسد و در این میان بیمیلی من به ازدواج هم به او کمک میکرد...
اما اون نمیدونست که تنها دخترش که بعد از چهار پسر به دنیا اومده، خیلی وقته که عاشق شده و دلش رو باخته بود.
بی هدف در سالن بزرگ و مجلل چرخیدم. از کنار هر میزی که گذر میکردم افرادی بودند که برای بوسیدن دستم و هم
صحبتی هر چند کوتاه و در حد دو سه کلمه، از همدیگر سبقت میگرفتند.
هر احمقی با دیدن لبخند ساختگیام میفهمید که به زور اونجام و اون آدمای بوالهوس رو تحمل میکنم...
چشمام به دنبال شخص خاصی میگشت و پیداش نمیکردم، برای همین عصبی بودم و دور و برم رو دید میزدم.
تصمیمم رو گرفته بودم باید باهاش حرف میزدم. از لابهلای جمعیت چشمم به مردی چهارشانه و قد بلند که کت و شلوار مشکی بر تن داشت افتاد.
پشتش به من بود و در انتهای سالن با پیرمردی که حدس زدم پدرش باشه حرف میزد.
زیر لب بسم الهی گفتم و از حلقهی آدمهایی که از دیدن قیافههاشون چندشم میشد به زور بیرون اومدم.
پا تند کردم تا پیش کنار سعید برم که پدرم دستم رو به طرف خودش کشید و منو متوجه سلیمان کرد...
عربی شکمباره و هیز که با فسفس نفس کشیده و خودش رو به من رسوند.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد