🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_20
با دستش به طرف پلهها و هیکلم اشاره کرد و داد زد:
- حقت این گدا و گشنهها هستن... بدبخت من جنگ رو یکی دو ماهه دیگه طولش بدم که اینا کلا از رو نقشه محو میشن، اون موقع تو به خواستگاری اونا جواب مثبت میدی!!
رگ گردن باد کردهش از اون مسافت مشخص بود... مادرم نگران بالا رفتن فشار پدر، آروم زمزمه کرد:
- کاریه که شده، باهاش حرف میزنم تا پیشنهادش رو پس بگیره.
نگاهی نگران به ما انداخت و با چشم و ابرو به ترمه حالی کرد تا زود فِلنگ رو ببندیم.
فکر کنم ترمه از ترس پدرم از هوش رفته بود، چون صدای نفسهاش هم نمیاومد.
فرصت خوبی بود برا توضیح دادن، از پلهها اومدم پایین، مجبور شدم جلوی پیراهنمو بلند کنم تا زیر کفشام گیر نکنه. روبهروش ایستادم.
شباهت زیادی بهش داشتم... بیشتر از برادرام من شبیهش بودم... با اینکه ۵۸ سالش بود ولی جوون و قدرتمند و جاهطلب بود.
نگاهی به مادرم که پشت پدر ایستاده بود انداخته و شروع کردم.
- پدر من مجبور به این انتخاب شدم... ما ۴ ساله با اونا داریم میجنگیم و هر روز تو میگی یکی دو ماه دیگه کارشون تمومه، در حالی که دارن پیشروی میکنن و شاید یکی دو ماه دیگه کار ما تموم بشه.
با خشم بیشتری که تو چشماش نمایان شد نزدیکم آمد و ابرویی بالا داد، دستاش پشت کمرش قفل شده بودن.
نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
- من خودمو فدای این جنگ بینتیجه کردم تا شاید از یه شکست خفت بار فرار کنیم.
با صدای بلندی داد زد :
- شکست!! این مسخره است من هیچوقت شکست نمیخورم احمق.
برگشت و به عکس پدربزرگ که روی دیوار خودنمایی میکرد نگاهی انداخت:
- با کشورهای دیگه قرار بود همپیمان بشیم و کار این مسلمونا رو بسازیم ولی تو همهچیرو خراب کردی.
دورم چرخید، عرق کرده بودم، سرم سنگین بود و نفسم سنگینتر.
- کم کم داشتیم قیچیشون میکردیم که تو دخترهی خیرهسر نذاشتی.
مشت گره کردهاش رو محکم روی سر مجسمۀ بزرگ شیر کوبید و زیر لب ناسزا گفت.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد