eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.3هزار دنبال‌کننده
413 عکس
394 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 ‌ با تعجب به پدر نگاهی انداخته و اخم کردم و آروم لب زدم: - این مردک اینجا چی کار میکنه؟ پدرم سبیل‌های بلندش را با نوک انگشتانش بازی داد و چشمکی حواله‌ام کرد. با سلام والاحضرت و شاهدخت خانومی که گفت مجبور شدم به طرفش بچرخم و با او احوالپرسی کنم. سلیمان با چشمهایش داشت کل وجودم رو میخورد. طوری به اندامم زُل زده بود که حس کردم عریان هستم، کمی خودم‌ رو پشت پدر کشیدم تا از شر نگاه ناپاکش در اَمان باشم. با صدای ضعیفی سلام و خوش‌ آمدگویی کردم. دستش رو دراز کرد تا باهام دست بده ولی من توجهی نکردم و فقط به گفتن «ببخشید.... باید برم» بسنده کردم و دیگه مجال سخن گفتن به او و پدرم رو ندادم. از کنارشون به سرعت رد شدم. نگاهم به مادر افتاد، او هم مثل من عروسک خیمه شب‌بازی پدر شده بود و به اجبار با همسران پر فیس و افاده‌ی مقامات هم صحبت. نامه‌ای رو که از قبل نوشته و خواسته‌ی دلم رو برا سعید لو داده بودم، البته نه به عنوان یک عاشق بلکه به عنوان یک فرد میهن دوستی که مخالف جنگ بین دو کشور هست رو از کیف دستی بیرون کشیدم. نباید کسی اون نامه و رد و بدل شدنش رو میدید... وقتی کنار میزشون رسیدم‌ سلام کردم. حاج آقا محمدیان که صورتش به طرف من بود چرخشی به بدنش داد و از پشت میز بیرون اومد و جوابم رو با لبخند مهربانی داد. چهره‌ای مهربان و نورانی داشت با ریشی بلند و تقریبا سفید با چشمانی که همیشه لبخند میزدند، سنش تقریباً بالای ۶۰ سال رو نشون میداد... با نگاه کردن به او و رفتار سنجیداش جذب این پدر و پسر شده بودم. هیچ یک از مردان زندگی‌ام را اینگونه ندیده بودم. بدون هیچ فکر بدی چند لحظه‌ای به صورتم نگاهی کرد و سرش رو پایین انداخت.