eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
28.3هزار دنبال‌کننده
679 عکس
666 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋 تا پدرش متوجه نگاه‌های من به سعید شد اونو صدا زد: آقا سعید شاهدخت با شما کار دارن. سعید که داشت با چند نفر دیگه حرف میزد برگشت طرف من. وای خدا بازم مثل قبل چشماش دنیام رو خراب کرد. آب دهنم رو به زور قورت دادم. قلب من میتونه تپیدن رو فراموش کنه ولی دوست داشتن اونو نه... به هیچ وجه. تبسمی گذرا رو لباش آمد و نگاهش رو زمین دوخت و بهم‌ سلام کرد. نمی‌تونستم زبونم رو تو دهن بچرخونم و ذهنم همچون کویر خشک شده بود و کلمه‌ای برای جواب دادن به سلام او پیدا نمی‌کردم. به قول ترمه بسوزه پدر عاشقی که هوش از سر آدم میبره. به زور یه لبخند کم‌رنگی زدم‌ و با سر بهش جواب دادم. قد بلندش باعث شده بود تا مجبور بشم سرم و برا صحبت کردن باهاش بالا بگیرم. مثل پدرش ریش و سبیل داشت ولی کم پشت. چشمانش آنقدر زیبا و نافذ بودن که نمیدونم چه قدر بهشون زل زدم. وقتی به خودم اومدم که اون از رو حُجب و حیا سرشو پایین انداخته بود. از این کار خجالت زده شدم. نگاهی به اطراف کردم، همه مشغول میگساری و رقص بودن و کسی به انتهای سالن توجهی نداشت. دستمو به زور بالا آوردم و نامه رو بهش دادم و گفتم منتظر جوابتون هستم. با تعجب به نامه نگاه کرد و با اکراه اونو ازم گرفت و خواست بازش کنه که ادامه دادم: اگر ممکنه تنها شدین نامه رو بخونید!! رو کردم به پدرش و با چاق سلامتی سر صحبت رو باز کردم. صحبت کردن با این پدر و پسر بهم آرامش میداد. با دیدن سعید که روی صندلی کنار میزشون نشسته و نامه رو پایین میز گرفته و داره می‌خونه، صدای تالاب تولوب قلبم رو تو گوشم شنیدم. با حاجی خداحافظی کردم و چند قدمی ازشون دور شدم که صدام کرد. - شاهدخت خانوم ببخشید که اینو میگم ولی ‌‌جواب من منفیه. آه از نهادم بلند شد. با یه لبخند کم‌رنگی سرم و تکون دادم، نگاه تیز و بی تفاوت تیله‌های مشکی چشمانش رو نتونستم تحمل کنم و زود ازشون دور شدم...