🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_586
به سمتی اشاره کرد:
- ببینش اوناهاش... بابا علی... میشه برام بیاریش...
هومن به اون سمتی که ترلان اشاره میکرد نگاه کرد، چیزی ندید.
یکی گفت جوون زنت شوکه شده، یکی دیگه گفت این فیلم هندیا رو ببرید تو پیاده رو مردم رو علاف خودتون کردین
راننده خم شد :
- آقا حالت خوبه؟ پاشو بریم بیمارستان
- لازم نیست حالم خوبه
با درد ایستاد و ترلان رو هم بلند کرد. لنگ زنون بردش توی پیاده رو :
- ترلان منو نگاه کن... منم هومن، حالمم خوبه
ترلان با ترس به هومن نگاه کرد:
- هومن بابام افتاده اونجا بریم کمکش کنیم، سرش داره خون میاد، همه جا خونی شده...
دستش رو کشید به لباسشو ادامه داد:
- دستام خونی شده...
شونه هاش رو از دست هومن بیرون کشید:
- بریم بریم... کمک بابا علی ... باید بره بیمارستان... سرش زخم شده... آمپول بزنه خوب می شه مگه نه...؟
هومن ترلان بی قرار رو گرفت:
- ترلان... چی داری می گی؟ بابا علی کیه دیگه؟ کجاست؟
ترلان انگشت اشاره شو گرفت سمت خیابون:
- اوناهاش...اوناهاشش... نگاه کن.... عروسکم هم اونجا افتاده...
هومن دستی به پیشونیش کشید. چش شده بود؟ دستش رو گرفت و کشیدش سمت
ماشین، که ترلان جیغ کشید :
- کجا میریم؟ بابام هنوز اینجاست، سر بابا علی داره خون میاد...
هومن مستأصل کمر ترلان رو گرفت:
- بس کن ترلان
ترلان دست و پا زد که خودش رو رها کنه:
- ولم کن... ولم کن... من بابامو میخوام... بابا
علی... مگه قول نداده بودی با مامان بریم شهر بازی... پاشو... دیر میشه... پاشو بریم...
هومن بردش سمت ماشین که ترلان جیغ زد:
- بابا علی...بابا علی... این آقاهه منو داره با خودش میبره... کمک... کمک...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_586
سرمو پایین انداختم و مشغول بچهها شدم. نگاه پدر برام غریب بود.
با صدایِ سلام و اجازه خواستن سلیمان با تعجب و خشم برگشتم و بهش خیره موندم.
پدر از رو مبل بلند شد و فنجون خالیشو روی میز گذاشت و سمتِ سلیمان رفت و باهاش دست داد. همدیگه رو بغل کردن و تو گوشِ هم چیزایی گفتن و با صدایِ بلند و چندِشی خندیدن.
با عصبانیت از جا بلند شدم. بچهها رو با دستم کنار زدم تا راه باز کنم و به اتاق برم.
با صدایِ پدرم تو جام میخکوب شدم...
- کجـا ؟!!!
برگشت و با قدرتی نهفته تو چشماش، سلیمان خیکی رو دید زد:
- مگه من اجازه دادم که بلند شدی!!
دستی به پشت سلیمان کشید:
- امشب قرار درمورد تو و جناب سلیمان خان حرف بزنیم.
از سلیمان دل کند و سمتم اومد، انقدر نزدیک که میشد عصبانیت رو تو چشماش دید:
- پس بتَمَرگ سر جات.
از اینکه پدر پیش بقیه اینطوری باهام حرف میزد احساسِ حقارت و ناراحتی کردم.
با خشم دندونامو رو هم فشار دادم و برگشتم طرفِشون و تقریباً با صدای بلند گفتم:
- پدر قبلاً در این مورد با شما و این به اصطلاح مرد، حرف زدم.
قدمی به مادر نزدیک شدم، میدونستم خشم پدر رو به فوران هست.
- من همسرِ سعید خان هستم، تو هیچ منطقی نمیگنجه که از زنِ شوهردار خواستگاری بشه.
قیافهی پدرم تو هم رفت، با نفرتی که از سلیمان داشتم و اتفاقی که چند ساعت پیش افتاد، اصلاً بهش نگاه هم نکردم ولی با این همه توهینِ من، از رو هم نمیرفت.
پدر بیتفاوت به حرفام، به سلیمان کاناپه رو نشون داد.
خدمتکارا تو چشم بهم زدنی اومدن و سینی غذا و بچهها رو بیرون بردن. اونجا اصلا زمان و محیط مناسبی براشون نبود.
عروسا هم با چشم غرهیِ شاه، حساب کار دستشون اومد و با اجازه گرفتن از پدر سمت سوئیتهاشون رفتن.
پدر به همه دستور داد بشینَن.
مادر و برادرام از ترسِش یه جا پیدا کردن و نشستَن به غیر از من که باز همون جا ایستاده بودم و به پدرم نگاه میکردم.
- با اجازتون من میرم اتاقم.
پدر سبیلاشو تابی داد و چشماش رو تنگ کرد:
- گفتم بیا بشین وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
مادر بلند شد تا سمتم بیاد که با عربدهیِ پدر ترسید و دوباره برگشت سَرِ جاش.
- بشین، همش تقصیر توئه... اگه بهشون اطلاع نمیدادین تا فرار کنن، الان نه سعیدی بود که این دختر سنگِش رو به سینه بزنه... نه اینقدر پُر رو شده بود که جلویِ من وایسه... گفتـم بشیـــن.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد