eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
28.3هزار دنبال‌کننده
677 عکس
665 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 مردم با کنجکاوی ایستاده بودن به تماشا... هومن به زور ترلان رو نشوند توی ماشین و قبل اینکه ترلان فرصت کنه پیاده بشه خودش هم سوار شد و قفل مرکزی رو زد. ترلان داد و فریاد کشید: - کجا می خوای منو ببری؟ من بدون بابام جایی نمیام... نمیام... و خودش رو کشید سمت هومن و با مشت به سرو صورتش زد. هومن مچ دستش رو گرفت: - ترلان تمومش کن... تمومش کن... - ولم کن... ولم کن... صداش آهسته‌تر شد : - من بابامو می‌خوام... بابام هنوز توی خیابونه... سرش داره... صداش قطع شد و بی‌حس شده افتاد توی بغل هومن هومن با وحشت از خودش دورش کرد: - ترلان... ترلان... هی... جواب نمی‌داد. غش کرده بود. آخه چی شد یه دفعه؟ این حرفا چی بود؟ این یه شوکه شدن معمولی نبود، این حالت مثل... مثل... نشوندش روی صندلیش و کمربندش رو بست و گاز داد به سمت بیمارستان... بعدا می فهمید مثل چی بود...!!! در اتاق رو بست و تکیه زد به دیوار چرا ؟ شوک عصبی... فشار عصبی و این حرفا چرا ترلان بهش دچار شده بود؟ حرفای دکتر توی سرش می‌چرخید که گفته بود، مطمئنا پیش زمینه‌ی روانی در این حمله دست داشته صدای قدم‌های تندی که به سمتش میومد نگاهشو کشید طرف خانواده‌ی ترلان که با صورت‌های رنگ پریده کنارش ایستادن حشمت خان با نفس نفس گفت: - چی شده هومن؟ ترلان کو؟ - نترسید حالش خوبه فقط با آرام بخش‌هایی که بهش تزریق شده خوابیده زهره با بغض نالید: - آخه چه اتفاقی افتاد...؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 مصطفی پیشم اومد، بازوم رو گرفت و آرام زیر گوشم لب زد: - بیا بشین، مگه ملکه نگفته عصبانیش نکن. با اِکراه کنارِ مجتبی و مصطفی نشستم. نفس‌هام یاری نمی‌کرد، اونام کم آورده بودن از این همه ستم. نگاه پیروزمندانه‌ی شاه... جوابی براش نداشتم، باید لال میشدم تا جَری‌تر نشه. - خُب خُب خُب، امروز کم پیدا بودین، حتی سَرِ میزِ شام هم ندیدیمِت. سلیمان با خنده و نگاهی به من جواب داد: - چوب کاری می‌فرمائید قربان، زیرِ سایه‌یِ شما و شاه‌بانو هستم. پدر سر کِیف بود. پا رو پا انداخت و به خدمتکار دستور داد تا برای حضار نوشیدنی بیارن. - جای کاشف پدرسـگ خالی... سلیمان خندید، هیکلش آنقدر بزرگ بود که گمان میکردی کاناپه حتماً از وسط دونیمه میشه. پیپِ‌شو از روی میز برداشت و در حینِ اینکه باهاش وَر میرفت پرسید: - خُب با مهدخت صحبت‌هاتون‌ رو کردین؟ ناخن‌هام تو پوست دستم، هر لحظه دردناک‌تر میشد. مصطفی از گوشه چشم مراقبم‌ بود تا فوران نکنم. نمیدونه دیگه جونی برای خواهرش‌ نمونده‌. - با شاهدخت قراراتون رو گذاشتین؟ سلیمان دندونای یکی درمیونش رو نمایان‌ کرد و لبخندی زد. تعجب داشت، با اون همه ثروت و دم و دستگاه، چرا فکری‌ به حال دندوناش و خال گوشتی روی چونه‌اش نمی‌کرد. آدم‌ رو یاد جادوگران می‌‌انداخت. لیوان نوشیدنی رو لاجرعه سر کشید و لباشو غنچه کرد، خواست چیزی بگه.. من باید پیش‌دستی کنم. نمیشد عصبانی نشم... باید یک بار برایِ همیشه به این سلیمان حالی کنم که من شوهر دارم. سر بلند کردم سمت پدر. - پدر اگه قرارِ هیچوقت پیشِ خانواده‌ام برنگردم و پیشِ شما بمونم، باشه قبول... ولی به هیچ‌وجه قبول نمی‌کنم با این مردکِ خیکی‌ِ بدریخت ازدواج کنم. با دست اشاره‌ای به سلیمان که هیکل خالص گوشت‌شو رو مبل انداخته و با دهن باز بهم زل زده بود، کردم. مادر لب به دندون گزید: - این ادبیات به هیچ‌وجه مناسب شاهدخت نیست... بی‌توجه به جمله‌ی سنگین مادر، با حرص ادامه دادم: - اگه منو به اینکار مجبور کنید، خودم رو میکشم. به خدا قسم میخورم، این کارو میکنم. با تَحَکُمی که تو حرفام بود، همه فهمیدن که جدی کارد به استخونم رسیده.