تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_588
هومن با تاسف جواب داد:
- دکتر گفت شوک عصبی...
آراد خواست بره داخل اتاق که هومن شونه شو گرفت:
- قبل اینکه ببینیدش من ازتون چند تا سوال دارم
نفسش رو بیرون داد:
- من از اول فهمیدم داستانی که برای حضور ناگهانی ترلان تعریف کردین، دروغه و بعدا هم مطمئن شدم. ترلان داروی اعصاب مصرف میکنه، دکتر گفته پیش زمینهی روانی داره و حالا.... این بابا علی کیه؟ مگه شما پدرش نیستین حشمت خان؟
حشمت خان با تعجب گفت:
- تو از کجا علی رو میشناسی؟
- امروز ترلان قبل از اینکه بیهوش بشه مدام اسمش رو صدا میکرد
حشمت سرش رو پایین انداخت، وقتش رسیده بود. نـه؟
هومن گفت:
- من حق خودم میدونم که واقعیت رو بدونم
****
ترلان چشماش رو باز کرد. چند بار پلک زد و به اطراف نگاه کرد، توی بیمارستان بود. چی شده بود؟
یکم که فکر کرد با ترس روی تخت نشست، هومن تصادف کرد. نحسی روز تولدش هومن رو هم گرفت. الان کجا بود؟ حالش خوب بود
سِرُم رو از دستش بیرون کشید، رفت به سمت در و آهسته بازش کرد که با دیدن هومن و خانوادهاش همونطور پشت در ایستاد.
صدای حشمت خان بود که گفت:
- سالی که زهره دو قلو به دنیا اورد، ورشکست شدم. به سختی سعی داشتم سر پا بمونم زهره ضعیف بود و نمیتونست به بچهها برسه. پرستار استخدام کردم، زن یکی از کارمندای شرکتم بود، وضعم خوب نبود ولی خانوادم خیلی برام مهم بودن.
من سرگرم کار بودم و زهره هم مدام توی بیمارستان بستری میشد. یک روز که از صبح توی ادارهها اینور و اونور میرفتم، زهره زنگ زد با گریه یه چیزایی میگفت که وحشت به تنم انداخت. سریع خودم رو رسوندم خونه، پرستار با دخترم پونه غیبش زده بود. سراغ کارمندم رو گرفتم، اونم شرکت نبود. به خونهشون رفتم ولی از اونجا رفته بودن، به هر دری زدم ولی پیداشون نکردم. اسم اون کارمند و زنش، علی و رقیه بود
ترلان هینی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت. این غیرممکن بود.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_588
سلیمان مثلِ شیربرنج وا رفت.
با ناامیدی به شاه نگاهی انداخت:
- بهش فرصت بدین؛ شاهدخت تازه از اون جهنم نجات پیدا کرده، طول میکشه تا حالِ روحی و جِسمیش بهتر بشه.
با عصبانیتی که از درونم میجوشید و غیرقابل کنترل شده بود، بلند شدم و تقریباً جلویِ پدر و سلیمان ایستادم.
دلم میخواد با ناخنهام، خرخرهاش رو پاره کنم، به اون چه ربطی داشت من از کجا اومدم.
- جهنم!! پیش شماها بودن جهنمه.
دستم نشونه رفت سمت پدر و سلیمان:
- شماهایی که دو سال زن و بچه رو زیر بمب و موشک گرفتین تا که چی بشه؟ یه چند متر به کشور خراب شدهتون اضافه بشه...
مجتبی و مصطفی که بوی خطر رو شنیده بودن، کنارم اومدن.
- نمیدونم اون دنیا جوابِ مادرایی رو که بچههایِ کوچیکشون از گرسنگی مرده بودن و با دستایِ خودشون خاککردن رو، چه جوری میدین؟
همه ساکت بودن، برادرام که مخالف جنگ بودن، با تکون سر، حرفامو تایید کردن.
طناز و نسرین، با صدای بلندم به سالن برگشتن.
سمت سلیمان کردم:
- خودت مثل گاو از بس میخوری سیر نمیشی.
مادر لبخندشو به زور مخفی کرد که بند رو آب نده.
- اونجا به قول پدر، نون خشک و آبِ بدمزه میخورن ولی با این همه تو چشمایِ تکتکشون ایمان و عشق موج میزد، چیزی که تو و امثال تو نمیدونین چی هست؟ کسی که تختِش هر شب برایِ یه یکی چیده بشه، چی میفهمه از عشق و عاشقی... تو فقط مثلِ یه حیوون به فکر خودتی...
نیشخندی زدم و به سلیمان مچاله شده نگاهی انداختم:
- آخرش که دیدین، خدا جایِ حق نشسته و پیروز این جنگ اونا شدن نه شما.
خشم پدر، کمکم داشت سَر ریز میشد. کوه آتشفشان آمادهی فوران بود. آبِ دهنم رو قورت دادم، نفسی تازه کردم برای چزوندن بیشتر:
- خواستگاری این بی سروپا برام توهینآمیزِ... برایِ بارِ آخر میگم من همسر شرعی و قانونیِ سعید هستم، اینم حلقهیِ ازدواجمِ.
پدر مثل فنر از جا پرید و پیپ رو محکم با مشت کوبید روی دهنم... لبام سِر شد... درد بین شیارای دندونهام حرکت کرد. مزهی تلخ خون زیر لبم اومد.
درد تو کل سرم پیچید... کف دستهای سفیدم، به خون نشست.
تلوتلو خوردم و اگه مجتبی کمکم نمیکرد، حتماً زمین میخوردم. شوریِ خونی که تو دهنم جمع شده بود رو حِس کردم...
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد