🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_590
نفس کم اورد، هنوز حالش مساعد این فشار نبود. سرش گیج رفت و در برابر چشمای پر از اندوه و مبهوت روبروش پخش زمین شد.
ترلان یک هفته بستری شد تا تحت درمان روانپزشک و متخصص مغز و اعصاب قرار بگیره.
هومن هم ناراحت و کلافه بین گفتن و نگفتن جداییشون به ترلان دودل بود.
آخر هفته که ترلان مرخص میشد، قصد کرد که به ملاقاتش بره. تصمیمش رو گرفته بود.
یک دسته گل و هدیهی تولدش رو که فرصت دادنش رو پیدا نکرده بود، دستش گرفت و به بیمارستان رفت.
آراد توی راهرو بود که بهش رسید گفت:
- سلام آقا آراد...
- اِ سلام هومن، کجا بودی این هفته خبری ازت نبود؟
- خیلی سرم شلوغ بود. شرمنده...
- دشمنت شرمنده، برو تو ترلان رو ببین منم برم یه سر خیابون کار دارم.
هومن سرش رو به معنی موافقت تکون داد و داخل اتاق شد.
ترلان نگاه شو از پنجره گرفت. با دیدن هومن چشماش پر از خوشحالی شد و صاف روی تخت نشست.
- سلام...
ترلان با ذوق جواب شو داد:
- سلام... اومدی منو ببینی؟
هومن لبخندی زد و روی صندلی کنار تخت نشست.
ترلان با مظلومیت گفت:
- یعنی ازم ناراحت نیستی که بهت دروغ گفتم؟
هومن خودش رو زد به اون راه:
- چه دروغی...؟
- همون خانواده مو اینا دیگه....
و سرش رو با غم پایین انداخت.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_590
عجب شهر فرنگی شده بود اون شب.
صورتِش خونی شده بود، به زور بلند شد و فسفس کنان نزدیک پدر رفت و با اشارهی دست شاه بیرون رفت...
پدر طرفِ مصطفی برگشت و با اعتراض گفت:
- پسرهیِ دیوونهی وحشی، اون مهمونِ ما بود... من باهاش حالا حالا کار دارم.
از فرصت استفاده کردم و لب ورچیدم:
- سعید و پدرش هم مهمونِتون بودن... پس چرا میخواستین اونا رو بُکُشین!!
با خشم، پیپشو به طرفم پرت کرد.
دستام حصار صورتم شد، سر داغ پیپ به مچ دستم خورد و خاکسترش، روی دستم پاشید. در آنی، نقره داغ شدم.
سوخت، پوست دستم سوخت و دم نزدم. تاول بست...
اون پیپ یادگار پدرش بود. که روی زمین افتاد. دلم خواست زیر پام لِهش کنم، آنقدر که دیگه اثری از اون پیپ یادگاری نمونه.
با عصبانیتی مضاعف به طرفِ اتاقِ کارش رفت و با کوبیدن در، دیگه صدایی ازش نشنیدیم.
ملکه و بقیه با رفتن پدر و سلیمان کتکخورده، دورهام کردن تا ببینن چه بلائی سر شاهدختشون اومده.
خدمتکار وسایل باندپیچی رو آورد.
جای سیلی، جای سوختگی... زیاد درد نداشت، این قلبم بود که داشت میسوخت و کسی نمیتونست آتیش درونم رو ببینه و خاموشش کنه.
نمیدونم از کی باید دلگیر باشم؟ از پدر یا مادر یا از سعید یا خودم.
بعد باندپیچی، مادر دو برادرمو فرستاد پیش زن و بچههاشون.
هرازگاهی توی پلهها برمیگشتن و نگاهم میکردن... باورشون نمیشد که پدر اینقدر بیرحم باشه. اما من خیلی وقت بود به بیرحمی پدر پِی برده بودم. تو قانون پدر، منافع به فرزند ارجحیت داشت.
مادر که حالا دستش برام رو شده بود، دستپاچه دور و برم میگشت و قربون صدقهی دختر لجبازش میرفت.
با حالی نَزار از پلهها بالا رفته و جنازهام روی تخت افتاد.
مادر به همین راحتی تنهام گذاشت. بهش حق میدم، نمیتونه بین این دو راهی، یکی رو انتخاب کنه...
ملافه رو جلویِ دهنم گرفتم تا صدایِ هق هقم رو کسی نشنوه. گوشهیِ لبم زخم شده و خونریزی داشت.
مادر طاقت نیاورد، دوباره برگشت. ازش دلگیر بودم و خودش فهمید... کنارم دراز کشید و منو از پشت تو بغلش جا داد.
مثلِ همیشه با موهای بلندم ور رفت، مثل سعید... تبسمی تلخ روی لبهای زخمیم نشست و بینیم چین خورد... ملکه داشت موهام رو میبافت.
- بهم حق بده، بینِ تو و پدرت مجبورم هر دوتاتون رو راضی نگه دارم؛ ولی خودت میدونی که دلم پیشِ توئه... نگران نباش، من مطمئنم آخرِش به سعید میرسی.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد