eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
28.3هزار دنبال‌کننده
682 عکس
666 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 و هومن از اتاق بیرون زد. ترلان خیره به در لبخند از روی لبش افتاد، دستش رو گذاشت روی قلبش، لعنتی.. چرا نمی‌زد؟ صورتش خیس از اشک شد. رفت به همین راحتی، گفت خداحافظ... بازم به همین راحتی، تموم شد... چطور تونسته بود به عزیزترین کَسش بگه برو گم شو...به هق هق افتاد. هومن رفت و همه‌ی آرزوهاش رو هم با خودش برد. افتاد روی تخت، مشتشو به بالش کوبید و با درد زمزمه کرد: - چرا رفتی؟ بی‌معرفت اگه می‌خواستی بری چرا همچین دسته گل خوشگلی برام اوردی؟ چرا وقتی اومدی توی اتاق، به روم لبخند زدی؟ چرا برام کادو خریدی؟ چرا اومدی توی قلبم که حالا بخوای کل قلبمو با خودت ببری؟ خـــــداااا... کجایی؟ الان بیشتر از همیشه محتاج آغوشتم.... می‌دونست که با اون همه امیدواری احمقانه دیر یا زود باید بار و بندیل‌شو از کنار هومن جمع کنه ولی حالا چرا حتی نفسش هم درد می‌کرد؟ گریه‌اش بی‌صدا شد و اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و چکید و چکید تا خوابش بُرد. خوابی سراسر کابوس، کاش وقتی بیدار می‌شد همه‌ی واقعیت هم یک کابوس بیشتر نبود. کــاش...!!! پنجره رو باز کرد و دکمه‌های مانتوش رو بست. بس بود هر چی این چند روز توی خونه موند و غصه خورد، بهتر بود می‌رفت بیرون تا یه هوایی به سرش بخوره. به صورت بی‌رنگ خودش توی آیینه نگاهی انداخت و با نفس عمیقی که کشید از اتاق خارج شد. پایین پله ها که رسید زهره روبروش ایستاد: - جایی می ری دخترم؟ - میرم یه کم بیرون... - پیش هومن میری؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 لباش رو غنچه کرد و به گلدون پر از گل‌های طبیعی کنار آینه نگاهی انداخت، بوی اون گل‌ها هر کسی رو مست میکرد. - دیگه نمی‌تونی قد راست کنی... اگر هم‌ برگردی اینجا من دیگه نمیتونم ساپورتِت کنم. ساپورت!! اون بیشتر طرف پدر رو داشت تا من. این‌ طبیعی بود، دلش نمیخواد دخترش ازش دور بشه... حتی اگه اون دختر تا خرخره عاشق باشه. دستشو روی دستم گذاشت، ناخن‌های لاک‌زده و انگشتای کشیده‌اش.. منم تو ظرافت و کشیدگی به مادر رفته بودم. - پس حالا که به این نقطه از زندگیت رسیدی یه تصمیمِ درست بگیر؛ یاد بگیر خودت مرهمِ زخمات باشی. با ناراحتی جواب دادم: - تصمیمِ درست از نظر شما ازدواج با مردیِ که بویی از آدم بودن نبرده... مادر با عصبانیت سری تکون داد: - دیوونه نباش مهدخت، من جنازه‌یِ تو رو دست سلیمان نمیدم‌ چه برسه به اینکه... دیگه اعصابِش نکشید تا ادامه بده. هر دو تو همون حالت چند دقیقه‌ای نشسته و هر کدوم تو افکار خودمون غرق بودیم. خیلی زود به این نتیجه رسیده بود، ولی من آدم پا پس کشیدن نیستم. چرا آنقدر اصرار داره تا من نرم؟ نمیتونم‌ درکش کنم، مگه خودش عاشق نبود! واردِ دوره‌یِ جدیدی از زندگیم میشدم که هیچ تصوری از سختی‌هایی که در آینده می‌کشیدم، نداشتم... هیچی تو دنیا بدتر از این نیست که ندونی کجایِ زندگیت هستی. مادرم بهم نزدیک‌تر شد: - عزیزم به عنوانِ کسی که چندین بار به آدما فرصت داده میگم، ذاتِ انسان‌ها تغییر نمیکنه؛ اگر هم تغییر کرد، منفعتِشون ایجاب کرده که موقتا تغییر کنه، می‌فهمی که چی میگم. ولی مادرم اشتباه میکرد، سعیدی که من می‌شناسم ذاتِش اونقدر پاک و صادق و مقدس بود که کوچکترین شکی توش نبود. سرمو رو شونه‌اش گذاشتم‌ و آروم لب زدم: - مامان تو خواب دیدم بغلِ سعید تو کلبه‌یِ جنگلی خوابیدم، دمِ گوشم آروم ‌زمزمه کرد من دلم برات تنگ شده ولی تو برنگرد. اشک از چشمام سُر خورد و رو لباسِش افتاد. با بُغض ادامه دادم: - من دیشب دروغ گفتم که زن شرعی سعید هستم. به حرفم سریع واکنش نشون داد و سرمو از رو شونه‌ش بلند کرد و تو صورتم زل زد و گفت: - مگه نگفتی با سعید صیغه بودی تا سالگردِ دامادشون تموم بشه. - آره... اما... دیروز مدتِ صیغه‌یِ سه‌ماهه‌ام تموم شد.