🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_595
ترلان زهرخندی زد و گفت:
- آره...
- خوش بگذره
و با لبخندی سرش رو برد جلو تا صورت ترلان رو ببوسه که ترلان ناخودآگاه کشید عقب و اخم کرد.
زهره هول شد. با تته پته گفت:
- من... نمیخواستم... من...
ترلان نذاشت حرف دیگه ای بزنه لباش رو به گونهی سرد زهره چسبوند و آروم زمزمه کرد:
- چقدر من ترسناکم، نــه...؟
زهره بغض کرد و نذاشت ترلان ازش دور بشه، دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و با مهربونی گفت:
- خیلی هم ترسناکی...
ترلان لبخند غمگینی زد:
- شرمنـده
- دشمنت شرمنده عزیــزم
ترلان دستی به لباسش کشید :
- راستش هنوز به این ابراز احساسات عادت نکردم
زهره دو قدم ازش فاصله گرفت :
- اشکالی نداره، درست میشه
ترلان دستش رو بلند کرد :
- خداحافـظ...
و بیرون رفت.
تقریبا دوهفته از وقتی واقعیت بودنش با مامان باباشو شنیده بود میگذشت.
ناراحت و دلخور بود از همه چیز و از همه کس، بیشتر از همه از هومن که توی همچین شرایطی حالشو خرابتر کرده بود.
قدم زد و قدم زد و قدم زد. میخواست فکر نکنه به خیلی چیزا ولی بازم نمیشد.
حرفای هومن ثانیه به ثانیه توی سرش میچرخید و رفتار خودش که گاهی ازش راضی میشد و یه وقت دیگه شاکی...
اصلا اوضاع مزخرفی بود که دومی نداشت.
یه فکر دیگه هم افتاده بود توی سرش، اینکه توی این مدت از بهمن خان درخواست خونه نکرده و از اول هدفش گرفتن خونه بود ولی حالا اوضاع خیلی عوض شده بود و یه جورایی همچین هدف چرتی بره به درک...
نفس عمیقی کشید. خدایا میشد یه ساعت، فقط یه ساعت ذهنش از همه چیز خالی میشد؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_595
مادرم نفساش به شماره افتاده بود، نگرانی تو تکتک حرکاتش دیده میشد. تندتند پلک میزد و دستاش، دستام رو محکم گرفته بود.
دستِشو رو دهنم گذاشت و به آرومی گفت:
- هیچکس نباید این موضوع رو بدونه، پدرت هم تا به حال به این خاطر که میدونه تو صیغهیِ سعید هستی دستِش بسته هست وگرنه نیازی به اجازهیِ تو نیست، راحت میتونست تو رو به سلیمان بده و به زور عقدِت کنه.
نگاهی به اطراف انداخت تا کسی صداشو نشنوه، نفسی تازه کرد و آروم زمزمه کرد:
- مهدخت با خوابی که برام تعریف کردی، خودت به این نتیجه رسیدی که کسی اونوَرِ مرز منتظرت نیست، گرچه نمیتونی به عقب برگردی و شروعی دوباره داشته باشی.
- مادر با یه خواب که نمیشه زود تسلیم شد، شما که خرافی نبودی!
مادر چه راحت در مورد فراموشی حرف میزنه. سعید رو به دنیا و آدماش ترجیح میدم، همونی که منو از نو بنا کرد.
چادر نماز رو چنگ زدم:
- مادر بدون اینکه ببینمش، عطرش رو از اون دور دورا حس میکنم. عشق سعید برام مقدسه. سعید از ذرات تنم شده، انقدر عمیق... عشق ما اینجوریه مامان. بزرگترین هدیهی اون به من، آرامش بود.
بعضمو قورت دادم:
- ما به هم قول داده بودیم تا دیگه زندگیمون رو خراب نکنیم، ولی من رو قولم نموندم... هرچی گریه میکنم، آروم نمیگیرم. این بغض لعنتی داره خفهام میکنه.
ملکه بیتوجه به حرفام، حرفای خودش رو میخواد به کرسی بنشونه.
-باشه... باشه، حرفات درست، اما تو و سعید دیگه هیچ رابطهای ندارین، اونم میدونه که مدت مَحرمیت شما دو تا تموم شده... با اون فیلم که گفتی براش فرستادی، دیگه چی میتونه پابندش کنه دخترم؟
اون فیلم لعنتی که آقابزرگ به زور مجبورم کرد برای سعید ضبط کنم، گند زد به همهچی. اما سعید بهم گفت که هیچوقت سه چیز رو فراموش نمیکنه، چشام، خندههام و بوی عطرم.
حتی اگه اون فیلم رو ببینه؟؟
- تو میتونی از الان شروع کنی و یک تصمیم خوب بگیری و یه پایانِ عالی داشته باشی.
چرا برایِ انسان مقدر شده که عمیقترین زخمهاش، همونایی باشه که با دستِ خودش حَفر میکنه.
- یعنی بود و نبودم زندگیِ سعید رو تغییر نمیده!!
- اگه میداد، دست اَزت نمیکشید... پس بودنت، موندت هم بیفایده است.
مادر داشت تو میدون پدر بازی میکرد.
تنها بودم، تنهایی با مغز و قلب آدم کاری میکنه که کمکم به همه شک کنی.
حتی به نزدیکترین فرد زندگیت، چراهای زیادی تو مغزم در جریان بود که برای اونا جوابی نداشتم.
به کسی عشق بورز که لایقِ عشقِ تو باشه نه تشنهیِ عشقِت، چون تشنه بالاخره روزی سیراب میشه.
شاید سعید هم تشنهای بود که چندصباحی با من سیراب شد و دیگه بهم نیازی نداره.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد