🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_596
****************
هومن روی مبل اتاقش نشست و سرش رو بین دستاش گرفت، سرش دیگه داشت منفجر میشد. اتفاقات اخیر و کارا و حرفای ترلان توی سرش میچرخید. بیشتر از همه اون کلمات آخری که ترلان گفت واااااای بازم با یاداوریش داغ کرد و حرصش دراومد، برو گمشو...؟
موهاش رو کشید. چی میشد میتونست دکمهی خاموش مغزشو بزنه تا یک ساعت آسوده باشه، مثلا میخواست از ترلان جدا بشه تا ذهنش آروم بشه ولی حالا...
صدای تلفن اتاقش نگاه خسته شو بالا اورد، دکمهی قرمز رو که زد صدای منشی پیچید که گفت
- آقای مهندس... خانوم الهام رافع اجازه ملاقات میخوان
صاف نشست، خودش بود باید ذهنشو مشغول شخص دیگهای میکرد، کی بهتر از الهام رافع که از لحاظ ظاهری و رفتاری مورد تأییدش بود و صد و هشتاد درجه با ترلان فرق میکرد.
به منشی گفت راهنماییش کنه و صاف ایستاد و منتظر شد.
الهام در زد و بعد از وارد شدن به اتاق با لبخند ملیح وشیرینی سلام کرد.
با هومن دست داد و هر دو نشستند.
الهام با لطافت و آرامی گفت:
- واقعا ببخشید اقای مهندس که من هر دفعه بدون وقت قبلی خدمت میرسم
- این چه حرفیه خانم مهندس
الهام با ناز دستی به موهاش که از شال بیرون زده بود کشید و در حال مرتب کردنشون با صدای نازکی جواب داد:
- شما خیلی به من لطف دارین
لبخند هومن پرید. ترلان وقتی میخواست روسریشو درست کنه بدون هیچ ظرافتی، اونو تا دماغش میکشید پایین و محکم موهاشو هل میداد عقب و اگه هومن اینقدر مودبانه جوابش رو میداد چشمای درشتش درشتتر میشد و لبای کوچولو و سرخ رنگش نیمه باز میموند.
نگاهی به لبای گوشتی و صورتی رنگ الهام انداخت، هیچ حس آشنایی نداشت. به امید خدا دیگه لب دخترا رو هم دید میزد..
دستی به پیشونیش کشید و کلافه روی مبل جابه جا شد. یه لحظه هم ترلان از سرش بیرون نمیرفت. اَه...
- آقای مهنــدس...؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_595 مادرم نفساش به شماره افتاده بود، نگرانی تو تکتک حر
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_596
افکارِ منفی و نگرانکننده لحظهای رهایم نمیکرد. سری تکون دادم، چه خوش خیال بودم من، انگار با تکون سر، افکار منفی و مزاحم غربال میشن و از سرم میریزن زمین.
قرار چند بار به خاطر سعید جلویِ پدر و مادر و خانوادهام بمیرم و زنده بشم، درحالی که اون حتی برام تَب هم نمیکنه.
به خودم نهیب زدم: زود تسلیم نشو... با این فکر امیدوار باش که روزی سعید میاد دنبالت.
اولین دل باختنها، اولین دل شکستنها فراموش شدنی نیستن.
مادرم واقعا خسته بود، با اِصرار فرستادمش تا بره بخوابه.
- فردا برای سالگرد برادرات تو مسجد بزرگ مراسم گرفتیم، صبح ساعت ۱۰ آماده باش تا همگی بریم اونجا.
- مامان... پدر، پدر حالش چطوره؟
به در نیمهباز تکیه زد:
- نمیدونم، دیشب نتونستم به خلوتش برم... راهم نداد.
نفس عمیقی کشید:
- یه چند نفری تا نیمههای شب مهمونش بودن... نفهمیدم کیا بودن! بادیگاردشم نم پس نداد.
نگران از شبنشینی پدر و داستانی که داشت شروع میشد و مسلماً شعلههاش دامن من یکی رو به آتیش میکشید.
تو تخت طاق باز افتادم و از پنجره به آسمون که کمکم داشت روشن میشد نگاه کردم.
اگه قرار بود اینجا بمونم، هرچند مدت، نمیتونم بیکار تو کاخ و جلوی چشمای پدر بگردم باید تو بیمارستان بزرگ شهر کاری پیدا کنم تا فکر و خیال از پا نَندازَتَم.
به پدر میگم که چه تصمیمی برایِ آیندهام گرفتم. جلوی چشماش هم نباشم بهتره، ممکنه یکی مثل سلیمان یا بدتر از اونو برام تیکه بگیره. اگه بشنوه میخوام برم سر کار، شاید دست از سرم برداره... یا اینکه زندونیم کنه و کار شاهدخت رو کسر شان خاندانش بدونه.
اون میدونه تا استخون مبتلا به عشق سعید هستم، ان شاءالله که دلش به رحم بیاد.
صبح با صدایِ خندهی نوهها بیدار شدم، مثلِ مور و ملخ دورو برم رو گرفتن.
با کلی خنده و سرو صدا پایین اومدیم تا همه با هم صبحونه بخوریم. سروکلهیِ اعضایِ خانواده پیدا شد و دورِ میزِ صبحونه نشستیم.
پدر و برادرام لباس رسمی پوشیده بودن و مادر و عروسها هم پیراهنهای مشکی و بلند... همگی موهاشون رو دم اسبی بسته و کمی آرایش داشتن.
من با مانتویی ساده که از کمدِ کلبهی جنگلی برداشته بودم و روسریِ مشکی به سر آماده بودم.
مجتبی آروم زیر گوشم لب زد:
- اونجام همین مدلی میگشتی؟ بیچاره سعید چی میکشیده!!
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد