🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_599
پسر دستش رو گرفت به سمتش و گفت:
- کمکتون کنم بلند بشین یا میخواین بشینید و جواب منو بدین
ترلان دستشو به زمین گذاشت و بلند شد. در حالی که مانتوش رو میتکوند با کنایه جواب داد:
- ببخشید که ندیدمتون و بهتون خوردم
- خواهش میکنم
ترلان با حرص نگاهش کرد که پسر گفت:
- باید چیز دیگهای می گفتم؟
ترلان که انگار یکی رو پیدا کرده بود عصبانیتشو سرش خالی کنه جواب داد:
- البته که باید چیز دیگهای میگفتین، باید خجالت میکشیدید و از من عذر خواهی میکردین
پسر با سرخوشی به قیافهی بانمک و شاکی دختر روبروش نگاه کرد:
- چرا باید هچین کاری می کردم؟
- بلـــه...؟
- چرا باید معذرت خواهی میکردم در حالی که شما به من خوردید و باعث شدین گوشیم از هم بپاشه
تکههای گوشیش رو بالا اورد و نشون داد.
ترلان دستشو به کمرش زد:
- پس حالا لابد من باید ازتون معذرت خواهی کنم
پسر لبخند خبیثی زد:
- مگه شک دارین...؟
ترلان که تازه یه آدم پرروتر از خودش دیده بود با زبون بند اومده به پسر زل زد که پسر خندهی بلندی سر داد:
- ببخشیـد... ببخشیـد...
خندهاش که تموم شد با صورت بشاش رو به دختر اخمالوی جلوش گفت:
- خواهش میکنم ببخشید
ترلان پشت چشمی نازک کرد که پسر دوباره شروع به خندیدن کرد.
ترلان با حرص پاشو به زمین کوبید:
- دارین منو مسخره می کنید، آره...؟
پسر دستش رو بالا اورد:
- نه به خدا... منظوری ندارم
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_599
باید موهایِ بلندم رو سشوار بکشم، واقعاً خستهکننده و وقتگیر بود. تو سالن دنبال کسی گشتم که این کار رو برام انجام بده.
صفورا داشت با پرِ شترمرغهایی که مرتب رو یه چوبِ بلند بسته شده بودن، وسایل سالن رو گردگیری میکرد...
- بله خانوم حتما، شما بفرمائید اتاقتون میرسم خدمتتون.
بعد از چند دقیقه اومد و شروع کرد به سشوار کشیدنِ موهام.
با حجم زیاد اونا بلد نبود چه جوری سشوار بکشه. بهش اشاره کردم سشوار رو خاموش کرد.
- صفورا تو خودت چطوری موهات رو سشوار میکشی؟
با دقت به موهام دقیق شد، چشماشو ریز کرد و با گونههای سرخ گفت:
- ببخشید اگه موهاتون اذیت شد خانوم.
با شرمندگی سرش رو پایین انداخت.
دستشو گرفتم، از این کار متعجب و تو خودش مچاله شد.
- نه اصلا اذیت نشدم، واقعاً میگم، میخوام بدونم چطوری موهاتو خشک میکنی!
وقتی اطمینان رو تو صورتم دید، چشماش خندید و نفسِ راحتی کشید.
- شاهدخت خانم من از فرقِ سرم اونا رو باز میکنم، اول یه طرف رو سشوار میکشم، بعدش طرفِ دیگه رو.
- پس موهای منو همونطوری سشوار بکش.
با تموم شدن کارش، اجازه خواست بره. بعدِ رفتن صفورا، گرسنهم شد، رفتم سالن جلویِ شومینه نشستم، به یکی از خدمه دستور دادم برام کیک و شیر بیاره. کیک رو خوردم ولی از بویِ شیر حالم بد شد و نتونستم لب بزنم.
کمی تو محوطهیِ قصر قدم زدم و قدمزنان تو گلهایِ رنگارنگِ باغ گم شدم.
بین گلها رو زمین نشستم، تو اون حالت کسی منو نمیدید. چشمامو بستم...
صدایِ زنبورها رو میشنیدم که رو گلها مینشستن، صدای پرندگان مادر.
هرازگاهی صدای مکالمهی چند مرد و گاهی صدای نگهبانان جلوی کاخ.
بعد مدتی سایهیِ کسی رو چشمام افتاده، لایِ چشمام رو باز کردم و به کسی که بالایِ سرم بود نگاهی انداختم.
یکی از خدمتکارایِ مخصوصِ شاه بود. نیمخیز شدم.
- ببخشید شاهدخت خانم مزاحمِ خلوتتون شدم. جناب کاشف با شما کار دارن.
با تعجب و چشمانی تنگ نگاش کردم:
- اشکال نداره، کجاست؟
- سالن منتظرتون هستن.
با رفتن خدمتکار باز هم دراز کشیدم، کاشف باید بیشتر از اینا منتظرم بمونه.
چیکارم داره؟ چرا تو مراسم یادبود شرکت نکرده؟
بعد از نیم ساعت که مغزم زمین و زمان رو بهم دوخت و نتیجهای به دست نیاورد، بلند شده و به آرامی به سمتِ قصر حرکت کردم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد