🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_601
- یعنی میگین این اسمم نباید باشه...؟
- نه منظورم این نبود
سریع و خیلی خبیثانه این فکر توی سرش به پرواز دراومد که کاش هومن اینجا بود و یه جاوید واقعی رو میدید و با اینکه دور از ذهن به نظر میرسید ولی شاید یکم هم حرص میخورد و شاید یکم هم غیرتی میشد.
جاوید گفت:
- شما نمیخواین خودتون رو معرفی کنید؟
تا ترلان دهنش رو باز کرد.
یک صدای عصبی و توبیخ گرانه و سوالی اومد که:
- تــــرلااااان ...؟!!!
ترلان فوری سرش رو بالا اورد و با دیدن شخص روبروش نفسش توی سینه حبس شد.
- خــوش میگـــذره؟
با شنیدن صدای طعنه آمیز مرد عصبی روبروش به خودش اومد و با اخمای درهم جواب داد:
- جای شما خالــی...
هومن پوزخندی زد:
- مطمئنی جای من خالیه؟
و با سر به جاوید اشاره کرد.
ترلان دستاش رو مشت کرد و در سکوت و با نگاه پر خشم به هومن زل زد.
جاوید که ترلان رو آشفته دید ژست مردونگی گرفت :
- ترلان جان آشنان ؟
هومن مثل اسپند روی آتیش به جلز ولز افتاد. دستی به موهاش کشید:
- هـــه... ترلان جان...
صورتش رو روبروی صورت ترلان گرفت و با تمسخر گفت:
- بهت می گه ترلان جان...!!!
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_600 وارد سالن که شدم، بوی سیگاربرگ و قهوه قاطی شده بود
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_601
بدون توجه به ادامهیِ حرفاش، پلهها رو یکی دو تا کرده و به اتاقم رسیدم.
رو پاهام بند نبودم، انگار تو هوا بودم.
خدا رو زیر لب شکر کرده و چنگ زدم به چادر نماز... از ته دل بو کشیدم.
- دارم برمیگردم سعید، حلما مامان قربونت بره، میام تا تنها نباشی.
با خودم حرف میزدم و خوشحال و خندون سری تکون داده و باز حرف زدم.
زیر لب آهنگ شادی زمزمه کرده و با خوشحالی چند دست لباس تو چمدون انداختم، عکسها رو از رو میز برداشتم.
- چه بخواین چه نخواین من دارم میام... بهت قول میدم سعید که دوباره عاشقت کنم.
بوسهای به عکسش زدم. با عجله جانماز و چادر رو تو چمدون جا دادم.
تو حال و هوایِ خودم بودم که صفورا در نزده اومد تو و با نگرانی در رو بست. جلو اومد و دستام رو گرفت. خوشحالیم تبدیل به تعجب شد و با بُهت بهش زل زدم.
- شاهدخت خانوم ببخشید که بدن اجازه اومدم تو... خیلی نگرانتون هستم.
تو صورتش دقیق شدم و پرسیدم:
- چی شده؟
- خانوم بعدِ اومدن شما به اتاقتون، تو سالن داشتم از جناب کاشف پذیرایی میکردم که ناخواسته شنیدم...
نگاه نگرانشو به در دوخت، موقع نگرانی گونههای دون دون قرمز میشد:
- انگار داشتن با پدرتون حرف میزدن... شنیدم که گفتن باشه آقا نگران نباشید، حتماً... حتماً، میفرستم جایی که بهش بد بگذره.
دستامو رو شونههاش گذاشتم تا آروم بگیره و بهش دلداری دادم:
- نگران نباش عزیزم من میرم جایی که عاشقشم، جایی که دوست دارم تا آخر عمر اونجا باشم.
چشمای خوشگلش، خندید. نفسِ راحتی کشید و فاصله رو رعایت کرد.
- اینا فکر میکنن اونجا بدترین جای دنیاست، ولی اونجا برام با بهشت فرقی نداره.
بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم.
- صفورا، لطفاً به ملکه بگو، حواسش به شاه باشه، خیالش از بابت من راحت باشه، من برسم اونجا دیگه تو زندگی مشکلی ندارم.
دستام رو بازوهاش، محکمتر قفل شد:
- بهشون بگو خودم وقت کنم نامه میدم یا تماس میگیرم.
بعد رفتن صفورا، نگران از فراموشی حرفام، نامهای برای مادر نوشته و همه چی رو توضیح دادم. ازش خواستم تا باهام در تماس نباشه تا به قولش عمل کرده باشه، تا باز بهونه دست پدر نده... صد در صد پدر جاسوسانی داشت که جیک و پیک کارای ملکه رو بهش اطلاع میدادن.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد